خاطراتی از شهید عباس زارع دریا کناری
از اسلام دفاع كنید حجاب شما دختران نيز حافظ اسلام و خون شهيدان خواهد بود .
نویدشاهدگیلان: هر چه مي دانم  از اقوام و مادر خود شنيده ام و گاهي نيز از دوستان و همرزمان وي. و به قول مادر بزرگم كه هر وقت در مورد پدر مي گويد صبر را در تمام وجودش چون گلهاي معطر ياس مس بينم : «شنيدن كي بود ماندن ديدن»

مادر بزرگم مي گويد : وقتي پدرت به دنيا امد خير و بركت همچون شكوفه هاي بهار به زندگي ما رنگ و بوي تازه بخشيد و از همان كودذكي او با ديگر بچه ها فرق داشت . گويي از دنياي ديگري امده و از تبار لاله هاست.
 
احترام زيادي براي والدين و برادرها و خواهرهايش قائل بود و هميشه خود را مديون پدرو مادر مي دانست . به نوجواني كه رسيد زمان مبارزه ي ملت غيور ايران عليه رژيم ستم شاهي بود و او هرگز در خانه نماند و در هر حال به مبارزه مي پرداخت و علاوه بر ان كار مي كرد و خرج خانواده را تامين مي نمود . او كارهاي زيادي را براي تهيه مخارج خانه انجام مي داد نظير : جوشكاري ، بنايي ، ماهيگيري و .... و در كنار اينها هرگز اسلام و وظيفه جوان مسلمان را از ياد نبردپدربزرگ مرحوم من مي گفت : بعضي شبها منافقين به حياط ما مي امدند تا اگر پدر از اتاق بيرون رفت او را شهيد كنند و پدربزرگم از ترس هميشه غروب در اتاقها را قفل مي كرد . حتي مي گفت يك شب آمدند و خواستند در ورودي را باز كنند كه من با تفنگ سرپر جلوي در ايستادم و فرياد زدم: « كي اونجاست ؟ » ولي كسي جواب نداد و فقط صداي دويدن آنها به گوشمان رسيد .

پدر بزرگ مي گويد : پدر مرد اخلاق بود و به گفته ي او جواني به خوبي او نديده ام
وقتي به سن جواني رسيد . ديگر انقلاب پيروز شده بود . و اكنون جنگ تحميلي ايران و عراق آغاز شده بود . جوانان و پيران يكي يكي مي رفتند . مادر بزرگ مي گويد: پدرت عضو بسيج شد و از من و پدرش اجازه گرفت و راهي جبهه هاي جنگ شد . و هميشه در نامه هايش به عمه هايت سفارش مي كرد كه حجابشان را رعايت كنند و مراقب اسلام باشند. چرا كه چادر هاي دختران را همچون خون شهيدان مي دانست و مي گفت : همانطوريكه برادران ما در جبهه ها خون مي ريزتد و از اسلام دفاع مي كنند حجاب شما دختران نيز حافظ اسلام و خون شهيدان خواهد بود .
بعد از مدتي او به سن سربازي و انجام وظيفه و خدمت رسيد . يعني 18 ساله شد و به سربازي رفت محل خدمت او گيلانغرب در كرمانشاه بود . او باز خود را يك بسيجي مي دانست و هميشه ارزوي شهادت داشت . نمازش را اول وقت مي خواند و از خداوند آرزوي شهادت مي كرد .  و به من مي گفت: «مادر جان مرا دعا كن كه خدا مرا بپذيرد»

روزي از ما خواست كه برايش دختري انتخاب كنيم تا او سنت رسول خدا (ص) را به جا بياورد و ازدواج كند . من هم خواهر زاده ي خودم را كه دختر خاله ي او مي شد را پيشنهاد كردم او هم پذيرفت و با هم ازدواج كردند . مادرم مي گويد زماني كه با پدرت ازدواج كردم به من گفت : من خواهان شهادتم آيا تو اين مسئله را مي پذيري ؟ من هيچ نگفتم و فقط به او نگاه كردم.

بعد از عقد به گفته مادر ، پدر به جبهه رفت و دير به دير به مرخصي مي امد. چرا كه جبهه به نيروهايش نياز داشت . مادر مي گويد هروقت پدر مرخصي مي آمد از همرزمانش و جداناني كه جلوي او جان مي دادند مي گفت و از مجروحين و اسرا و ... حرف مي زد . حرف حرف جنگ بود و توپ و تفنگ و... تا اينكه يكروز به پدر بزرگ و عمويم خبر رسيد كه پدر مجروح شده است و در بيمارستان طالقاني تهران بستري مي باشد . كه خانواده همه به تهران رفتند و خواستند كه او را ملاقات كنند . اما پرستاران اجرازه نمي دادند و با اصرار زياد پدر بزرگ به داخل رفت و پدر را ديد ديگران مي گويند وقتي پدربزرگ بيرون آمد رنگ بر چهره نداشت. كه ناگهان مادر گفت من حتماً بايد او را ببينم .

راستي من ان موقع 14 ماه داشتم و پدر در يكي از نامه هايش نوشته بود : فرزندم را پس از خواندن و نوشتن به حوزه علميه بفرستيد . ولي قسمت نشد كه عمل كنم عمويم مي گويد وقتي پدرت را در قبر گذاشتيم يا اينكه وقتي او را شستند و غسل دادند دقيقاً نمي دانم كداميك درست است ولي مي دانم كه لبخندي زده و بعد به حالت اول برگشته بود .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده