در سالروز ولادت شهید «حسین زارع بناد کوکی » منتشر می شود:
حسين واقعاْ چهره نوراني پيدا كرده بود و هركسي مي ديد، مي گفت: شهيد مي شود ولي حيف كه باور نمي كردم كسي كه هميشه با هم بوده ايم شهيد شود ...
روایتی برادارانه از برادر و همرزم ؛ حسین که بود؟ / بخش دوم

نویدشاهد البرز:

شهيد «حسين زارع بنادکوکی»در هفدهم دیماه 1346، در شهرپرازحماسه « آبادان»  ، به دنيا آمده و پس از گذشت سه سال به تهران مهاجرت نموده و بعد از آن مابقي عمر كوتاه و سرشار از بركت و ايمان خود را تا سن نوزده سالگي در شهرستان كرج سپري نمود.

ايشان از كودكي علاقه وافري به انجام فرايض ديني داشت و نمازخواندن را از سن هشت نه سالگي شروع نمود، در درسهاي خويش فردي پر تلاش بود و مدارج تحصيلي خود را به ترتيب در مدارس سعدي , معلم و دهخدا در کرج طي نمود.

ايشان درسن 19سالگي دركنكور سال 1365، دررشته مهندسي شيمي دانشگاه اصفهان پذيرفته شد. ليكن جهاد در راه خدا را بر تحصيل مقدم دانست و با عشق به محبوب به سوي جبهه هاي نبرد شتافت و در 24 بهمن 1365، بعد از گذشت 4 ماه درجبهه هاي جنگ درشلمچه (عمليات كربلاي 5) به شهادت رسيد و درگلزار شهداي شهرستان كرج واقع در چهارصد دستگاه به خاك سپرده شد.

روایتی برادرانه از شهید « حسین زارع بنادکوکی»:

خاطره ای دیگر :

سه يا چهار روز قبل عمليات بود كه شب هنگام حركت كرديم و نزديكيهاي ساعت سه و چهار بود كه به شلمچه رسيديم و وسايل راپياده كرديم، حسين به ماكمك كرد تا وسايلمان را جابجا كنيم. ما به سنگر سازي مشغول بوديم و حسين به مسئول تداركات در تقسيم غذا و ميوه علاوه بركاري كه داشت، كمك كرد. شب، حمله ما با شروع  آتش آغاز شد و بعد از مدتي بچه ها به خاكريزهاي دشمن رسيدند و او درجهاد مشغول جاده سازي شد و عراقيها سعي مي كردند با زدن منور گراي لودر را بگيرند و منهدم نمايند.

حسين با قناسه بيكارننشست و شروع به زدن منورهاي دشمن كرد و تا نزديكيهاي صبح اين كار را ادامه داد و چند بار او را به سنگرمان دعوت كرديم تا از آنجا بزند ولي نيامد من نيز اسلحه اش را گرفتم و چند تا زدم صبح به ما گفتند: براي بچه ها مهمات ببريد زير آتش دشمن جلو رفتم و حسين نيز آمد و با شهادت يكي ازبچه ها و مجروح شدن ديگري به ميدان مين عراقيها رسيديم.

برگشتيم همه كوله ها و اسلحه ها را انداختيم ولي حسين كوله اش را با فشنگ برگردانده بود و حسين و عده اي ديگر شب باز براي آوردن آن شهيد رفتيم و او را آورديم و بعدازظهر كه بچه ها به كوثر بر مي گشتند حسين نيز داوطلب شد كه دنبال بچه هاي شهيد به داخل سنگرهاي عراقي كه دست بچه هاي خودمان بود، برويم و شب را خوابيديم و صبح رفتيم و مقداري اسلحه آورديم .

براي كوچكترين كار مسير زيادي را مي رفت و به كسي نمي گفت : تو كه اين مسير را مي روي اين را پست كن. اكثر وقتها به ديدار بچه هاي همرزم مي رفت و حتي يكبار تا دزفول براي ديدن دوستانش رفته بود. شب به چادر آمد با آنكه حال نداشت بيرون از چادر تا ساعت دوازده ايستاد و گاهي تيراندازي مي كرد. برای يكي از بچه ها كه گم شده بود بتواند راهش را پیدا کند و از فرط خستگی بیمار شد و چند روزي به خاطر بيماري خوابيد ولي زود خوب شد و براي كربلاي چهار مهیا گشت و به اطراف خرمشهر رفتيم و حسين قناسه زن بود و چون عمليات به ما نرسيد، بازگشتيم و خيلي ناراحت شد كه از بين راه برگشته ايم.

حسين واقعاْ چهره نوراني پيدا كرده بود و هركسي مي ديد، مي گفت: شهيد مي شود ولي حيف كه باور نمي كردم كسي كه هميشه با هم بوده ايم، شهيد شود .

خلاصه؛ باز مدتي در «كوثر» كارمان را انجام داديم و حسين چقدر به اسلحه اش مي رسيد. هر روز تمرين و بعد آن را تميز مي كرد و مي پيچيد كه كثيف نشود و بعد از مدت كوتاهي به ميدان صبحگاه لشگر رفتيم و «حاج فضلي» سخنراني كرد و فردايش نيز در همانجا «محسن رضائي» سخنراني كرد و موقع برگشت، حسين رفت تا ازتبليغات اسلامي لشگركاغذ نامه بگيرد و وقتي آمد عذر خواهي كرد كه بدون اجازه مسئول رفته و به او گفتم: بابا اينكه مسئله اي نيست، حسين مهمان داشت. بچه ها براي ديدارش آمده بودند چقدرخوشحال شد و آن روزچقدر عكس گرفتيم.

حسين تا آن روز عكس تكي نگرفته بود. گفت: ازمن هم عكس تكي بگيريد و بچه ها عكس تكي با اسلحه اش از او گرفتند. عمليات نزديك مي شد و ما بايد وسايل خودمان را جمع مي كرديم و تحويل مي داديم. حسين وسايل خود را جمع كرد و يك بادگير داشت که آن را به یکی از بچه ها داده بود  و كیف مشكي اش را نيز به يكي ديگر داد .

يك باركه به خاكريز عراقيها نزديك شده بوديم و در تيررس عراقيها قرارداشتيم، مسئول گردان گفت: سريع به عقب برگرديد دراين حين يكي از بچه هاي ما شهيد شد و ما را به سنگرهاي خود برگرداندند. فاصله حدود 2 تا 3 كيلومتر بود و ما با عجله به عقب مي آمديم چون دشمن ما راديده بود و با توپ و خمپاره مي زد. خلاصه هر كس به فكر اين بود كه به عقب برگردد .يكي از بچه ها كه پشت سرحسين بود، مي گفت : ديدم حسين دارد بي سيمي را كه دركانال افتاده بود ، برمي دارد. گفتم: ولش كن برو. گفت: نه بايد بياورمش و آورد. ديگر توان نداشتيم چون مجبور به دور زدن خاكريز بوديم و فاصله ما خيلي بيشتر از فاصله قبلي شده بود ولي او بي سيم را آورد و اين خيلي حرف بود خطر از بیخ گوشش گذشت ، چند توپ در نزديكي آنها منفجر شد .

او سري پر از عشق حسين داشت و هميشه بعد از نمازصبح داخل چادر يا در زمينيه گردان زيارت عاشورا مي خواند و هميشه مدح امام حسين را مي خواند و مي گفت: اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه اوست؟ اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه اوست؟ حسين عاشق حسين بود و به انصار آن حضرت پيوست .

پایان
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری  
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده