در سالروز ولادت شهید« حسین زارع بناد کوکی » منتشر می شود:
حسين با همه رفتار اسلامی داشت و با گذشت و ايثارگر بود و كمترحرف بيهوده مي زد و هميشه سنجيده سخن مي گفت. هميشه براي دوستانش نامه مي نوشت و نامه ها راخيلي جالب طراحي وخطاطي مي كرد و بعدمي نوشت. حسين در «كوثر» نيز نماز شب را ترك نكرد...
روایتی برادارانه از برادر و همرزم ؛ حسین که بود؟ / بخش اول

نویدشاهد البرز:

شهيد «حسين زارع بنادکوکی» در هفدهم دیماه 1346، در شهر پر از حماسه « آبادان»، به دنيا آمده و پس از گذشت سه سال به تهران مهاجرت نموده و بعد از آن مابقي عمر كوتاه و سرشار از بركت و ايمان خود را تا سن نوزده سالگي در شهرستان كرج سپري نمود.

ايشان از كودكي علاقه وافري به انجام فرايض ديني داشت و نمازخواندن را از سن هشت نه سالگي شروع نمود، در درسهاي خويش فردي پر تلاش بود و مدارج تحصيلي خود را به ترتيب در مدارس سعدي , معلم و دهخدا در کرج طي نمود. درسن نوزده سالگي در كنكور سال 1365، در رشته مهندسي شيمي دانشگاه اصفهان پذيرفته شد. ليكن جهاد در راه خدا را بر تحصيل مقدم دانست و با عشق به محبوب به سوي جبهه هاي نبرد شتافت و در روز بیست و چهارم بهمن 1365، بعد از گذشت چهار ماه درجبهه هاي جنگ درشلمچه (عمليات كربلاي 5) به شهادت رسيد و در گلزار شهداي چهارصد دستگاه کرج به خاك سپرده شد.

روایتی برادرانه از شهید « حسین زارع بنادکوکی»:

برادرم حسين آموزش های لازم را ديد و به عنوان قناسه زن ذخيره گروهان شد. چقدر باهم خوش بوديم؛ دردزفول بود كه خودسازي حسين شكل گرفت و به اوج رسيد. نماز جماعت و دعاي توسل و دعاي كميلش هرگز ترك نمي شد. تحت هر شرایطی در سرما و باران براي نماز شب و نماز صبح به حسينيه مي رفت و بعد از چندي چند نفر از دوستانش هم او را همراهی می کردند و با او به حسینیه می رفتند، حسین به نمازش بسیار پایبند بود و هیچگاه نمازش ترک نمی شد.

يك بار كه به شوش دانيال براي زيارت مي رفتيم، حسين در اتوبوس نوحه ای را خواند و از صداي زيبايش همه خوششان آمده بود . هميشه اين نوحه را مي خواند و دوستان حسين همه آن را ياد گرفته بودند. چند جمله از مضمون نوحه هميشگي حسين اين بود : شهيدم، شهيدم، خونم مي جوشد تا روز محشر، الله اكبر، خميني رهبر ....

حسين با همه رفتار اسلامی داشت و با گذشت و ايثارگر بود و كمتر حرف بيهوده مي زد و هميشه سنجيده سخن مي گفت. هميشه براي دوستانش نامه مي نوشت و نامه ها را خيلي جالب طراحي و خطاطي مي كرد. حسين در «كوثر» نيز نماز شب را ترك نكرد و آنقدر خواند كه همه بچه هاي چادر نماز شب خوان شدند و وقتي بيدار مي شد بچه ها را نيز بيدار مي كرد .

آنقدر با همه گرم و صمیمی بود که وقتي به حمام مي رفت پشت تمام بچه ها را ليف مي زد و آب روي بچه ها مي ريخت. در كارش سستي و تنبلي وجود نداشت.

حسين و همراهش براي خودشان سنگر تيربار حفر کردند و بعد مانور شروع شد و حسين جلو رفت و شروع به تيراندازي كرد و بعد بچه ها حركت كردند و به طرف سنگرهاي دشمن رفتند و با تيزاندازي و پيشروي سنگرها را گرفتند و تا صبح آنجا خوابيدند. چند نفر از بچه هاي دسته ديگر مجروح شدند و تا شب آنجا بوديم و شب نيز به طرف جلوتر حركت كرديم. او تيربارش كثيف شده بود و تيراندازي نمي كرد و به سنگرهاي دوم كه رسيديم مي خواست آن را تميز كند ولي نتوانست و تيرهايش ماند.

يك بار رضا را مي خواستند سينه خيز ببرند، حسين نيز داوطلب به همراه او حركت كرد و تا جاي تعیين شده با او رفت . رضا رفیق صمیمی حسین بود.

شنبه نوزدهم مهر 1365، به پادگان برگشتيم و دو روز در پادگان بوديم تا روز بیست و یکم مهر 1365، به جبهه اعزام شديم و در جبهه نيز از آنجا كه خدا مي خواست ما با حسين يك جا افتاديم.

سه شنبه 22 مهر، در كوچه بوديم كه فرم دادند پركنيم و ما را در گردانهاي لشگر تقسيم كردند، حسين دوست داشت با رضا باشد ولي نشد و ما را به جايي كه گردان مستقر بود، بردند. بعداز ظهر بود كه ديديم رضا و بچه ها به آنجا آمدند. در نزديكي ما به يكي ديگر از گردانها حسين مي خواست انتقالي بگيرد ولي نشد و باز توفيق يافتيم كه با حسين باشيم و در يك چادر و بعداْ در يك تيم با هم بوديم.

حسين كارهاي سخت را انجام مي داد و جداْ ما ازخلوص حسين و از ايثارگري او شرمنده بوديم كمتر اعتراض مي كرد و با كسي بحث و گفتگو نمي كرد و روزي چند بار به شنا مي رفت و گاهي به ديدن رضا... آموزشمان نيز ادامه داشت حسين از همان روزهاي اول دوست داشت قناسه زن ( تيرانداز ) باشد .

پايان مي رفت تا اينكه بعد از چند روز مرخصي اردوي ما شروع شد ولي لازم به تذكر است كه چند بار رزم شب و پياده روي داشتيم و هميشه موقع حركتهاي رزمي حسين را در نزديكي خودم مي ديدم و با هم تقريباْ رقابت داشتيم .

سه شنبه هشتم مهر بود كه ازخانه برگشته بوديم ما را به خط كردند و مسئولين تيم ها را تعيين و بچه ها را تقسيم كردند. حسين تيربارچي دسته ما شد و يك تيربار ژ3 به او دادند و يك نفر كمك داشت و رضا نيز تخريبچي دسته ما بود و برنامه آشنايي و دوستي ما با حسين از اينجا شروع شد.

چهارشنبه نهم بود كه به سوي اردوگاه حركت كرديم و با همكاري چادر برپا كرديم و حسين واقعاْ از صميم قلب كار مي كرد.

تيربار حسين سنگين بود ولي او هيچگاه اعتراض نمي كرد و حرفي نزد حتي چندبار براي كمك به او و گرفتن اسلحه اش به طرف او رفتيم ولي او از دادن اسلحه خودداري كرد و مي گفت: خودم مي آورم هرجا كه مي رفتيم، چه ارتفاع، چه مسيرهاي طولاني، حسين با اسلحه اش مي آمد و كمتر از كمك خود، كار مي كشيد. در كارهاي چادر و گرفتن غذا، بدون اینکه کسی به او بگوید حسين مي رفت حتي نوبت بعضي از بچه ها را نيز او مي رفت و ظرف غذا را مي شست.

هركاري را كه به حسين مي گفتيم بدون چون و چرا انجام مي داد و چقدر اسلحه اش را پاك مي كرد و حسين تير جنگي به جاي تيرگاري مي گرفت و در مواقع لازم و تمرين شليك مي كرد. تعجب مي كردم كه حسين با آن اندام ضعيف و ظريف آن اسلحه سنگين را تا بالاي ارتفاعات حمل مي كرد ولي افراد ديگر در پايين كوه مي ماندند. كارهاي اردو نيز رو به پايان بود و با فشارهايي كه تحمل كرده بوديم آماده مانورمي شديم. دوبار به محل مانور رفتيم و سنگر حفر کردیم و وسايل شخصي به غنيمت آورديم ولي حسين همه را به بچه ها داد جز يك بادگير و يك پيراهن كه بعداْ به يكي از بچه ها گفت كه اگر من شهيد شدم آن را بردار . بعد از آن به كوثر برگشتيم و موقع برگشت يك هواپيما را زدند و حسين و بچه ها براي ديدن خلبان پيش او رفتند و يكي ازبچه ها كلاه او را آورد دو روز بعد دوباره به طرف شلمچه حركت كرديم و شب به آنجا رسيديم.

نيروي احتياط بوديم و در داخل كانالها جاي استراحت پيدا كرديم و خوابيديم. نيمه هاي شب بود كه صداي حسين را مي شنيديم كه زيارت عاشورا مي خواند. گفتيم: خوش به حالش چقدر حال و روحيه دارد. زير آتش و با آن خستگي دعا مي خواند. خوابمان برد و صبح بيدارشديم. حسين دركنار اسكله با بچه هاي يگان دريايي مشغول صحبت بود و صبح همان روز از خيلي از بچه ها حلاليت طلبيده بود و مثل اينكه مي دانست همان روز، روز حادثه است.

خلاصه از كناراسكله پايين آمد و از كانال پله ها به طرف در سوله حركت كرد و دراين موقع يك كاتيوشا درجلوي سوله خورد و ديگري در بالاي اسكله، عده زيادي مجروح شدند و  وقتي كاتيوشا به زمين خورد. من احساس كردم كه كارم تمام شده است ولي بعد ديدم چيزي نشده است به طرف سوله دويدم، ديدم يكي درسوله افتاده نگاه كردم، حسين بود. تركشي در گلويش خورده بود و ريش او نيز خون آلود شده بود. دست به پيشاني او كشيدم و جاي تركش را ديدم ، فهميدم حسين شهيد خواهد شد. حدوداْ ساعت ده ، یازده بود او را روي برانكارد گذاشتيم و با قايق به عقب انتقال داديم ولي در بين راه شهيد شد.

يادش گرامي و راهش مستدام باد و به اميد پيروزي لشگريان اسلام . سیزدهم اسفند ماه 1365، برادر و همسنگر حسين .

                                                                                           ادامه دارد...

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری  


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده