به مناسبت سالروز شهادت
محمدرضا فیروزی در بیست و هفتم آبان 1339 در خانه ای کوچک در شهرستان گرگان به دنیا آمد که با دنیا آمدنش خانه ای را نه شهری را سرشار از غرور و شادی نمود که زبان از وصف آن قاصر است، گویی تمام در و دیوار نیز از این ولادت خرسندند...

نوید شاهد گلستان؛ دل مصفی شهید است که مجلای انوار قدسیه است ولاجرم نفس قدسیه پذیرای انوار قدسیه است آری شهید پرتو انوار خورشید قدس است که یار آنان جز قدوس نیست

مروری بر زندگی نامه «شهید محمدرضا فیروزی»+عکس

از تولد تا شهادت

هوا سرد است زمین رنگ و بوی پائیزی به خود گرفته است و باران می بارد، هوای درون خانه با بیرون چندان تفاوتی ندارد گویا نفت بخاری هم تمام شده است و پدر هنوز به خانه برنگشته است، شهربانو درد زیادی را در درون خویش احساس می کند.

سرما هم مزید بر علت شده است، هنوز شام نخورده اند گویا منتظر علی اصغر استا تا بیاید و چیزی را آماده کنند برای شما تا با بچه ها بخورند. به سختی شب را به صبح می رساند گویا وقتش رسیده است.

دیگر شهربانو طاقتش تمام شده است، آری علی اصغر ضربان قلبش تند می زند و بیرون اتاق منتظر است، در درون او غوغایی است وصف ناشدنی که با صدای گریه ملیحی به خود می آید.

صدای کودکی را می شنود که تازه پا به جهان گذاشته است تمام وجودش را شادی مع الوصفی فرا گرفته است، محمدرضا را در آغوش می گیرد و به چشمانش خیره می شود.

خدای من چقدر این کودک شیرین است با اینکه او چهارمین فرزند خانواده است اما گویا علی اصغر اولین فرزندش را در آغوش گرفته است، علی اصغر آرام می گیرد عشق وافر او به ائمه اطهار او را مصمم می کند که نام محمدرضا بر او بگذارد.

بگذارد شهربانو بگویم که تمام وجودش سرشار از غرور است از زادن چنین فرزندی که فلک به آن رشد می برد و اکنون کاملاً آماده و مهیای دیدن نو رسیده خویش است، امام ناراحت است انگار بخشی از وجودش را از دست داده است، نمی دانم چه بگویم که براستی همین است.

گویا شهربانو همدم شجاعی تنهایی خویش را، مونس قبل کوچک خود را از دست داده است. درست است که بار سنگینی را به سلامت بر زمین گذاشته است، اما قسمتی از وجودش را گویی از او جدا کرده اند و در این اوضاع علی اصغر، محمدرضا را در آغوش میگیرد، لبخندی شیرین بر لبان محمدرضا نقش می بندد گویا او نیز صدای آشنایی ضربان قلب مادرش را شنیده است و آرام گرفته است.

مروری بر زندگی نامه «شهید محمدرضا فیروزی»+عکس

محمدرضا فیروزی در بیست و هفتم آبان 1339 در خانه ای کوچک در شهرستان گرگان به دنیا آمد که با دنیا آمدنش خانه ای را نه شهری را سرشار از غرور و شادی نمود که زبان از وصف آن قاصر است، گویی تمام در و دیوار نیز از این ولادت خرسندند.

محمدرضا دوران طفولیت را در آغوش گرم پدر و مادر و در کنار برادران و خواهران خویش به خوبی سپری کرد تا به سن شش سالگی رسید علی اصغر که پدر خانواده بود بسیار زحمتکش و پر تلاش بود.

او هر روز صبح زود چرخ دستی خود را برداشته و برای خرید و فروش لباس به بیرون از خانه می رفت و تا پاسی از شب بر نمی گشت. محمدرضا فشار سنگینی را روی شانه های خویش احساس می کرد حالا نوبت آن رسیده که محمد هم همانند هم سن و سالانش به مدرسه برود، شوق زیادی در وجود او موج می زند اما چه بگویم که ناراحتی عمیق تری تمام وجود محمدرضا را می آزارد که چطور با همه این سختی ها می تواند درس بخواند و پدرش این چنین زحمت بکشد.

چه بگویم که پدر و مادر هر چه قدر هم که سختی بکشند راحتی فرزندان خویش ر می خواهند و علی و شهربانو هم مانند هر پدر و مادر دلسوز دیگری محمدرضا را مجاب به درس خواندن نمودند.

محمدرضا تا دوره ششم ابتدایی را با موفقیت پشت سر نهاد اما اینجا بود که دیگر نمیتوانست تاب بیاورد، هر روز تظاهرات زیادی در خیابان ها صورت می گرفت و محمدرضا هم نمی توانست آرام و قرار بگیرد و به جمع تظاهر کنندگان می پیوست و در درگیری 5 آذر نیز شرکت داشت و در تاریخ بیست و سوم اسفند 1359 بود که در خیابان کوی ویلای شهرستان گرگان درگیری او تا سرحد جان سعی بر دفاع از حریم اسلام داشت.

و تا جایی که می توانست به فرمایشات امام عمل می کرد در برخی موارد به پخش اعلامیه های امام نیز می پرداخت. به جایی رسید که محمدرضا دیگر نمی توانست با خودش کنار بیاید که مدرسه برود و پدر زحمت بکشد به طوری که در یک مکانیکی مشغول به کار شد و تمام هم و غم خود را بر این نهاد تا وضع اقتصادی خانواده را بهبود ببخشد.

او قوت قلب برای پدر بود. و تا جایی که می توانست به خانواده دلگرمی می داد. چه بگویم از احترامی که در وجود این نوجوان نهفته بود و روز به روز نمایان تر می شد، از همان کودکی به مسائل دینی و شرعی اهمیت زیادی می داد و در مرتب به جا آوردن فرائض خویش ممارست بسیار می ورزید.

آنقدر صادق بود که زبانزد خاص و عام گردید، حرفی را که از عهده عمل آن بر نمی آمد بر زبان جاری نمی ساخت. خانواده محمدرضا بسیار مذهبی بودند و این خود کمک بسیار شایانی بود.

برای محمدرضا و غیر از این انتظار نمی رفت که در دامان چنین پدر و مادری چنین فرزندی ظهور برسد. همه کارهایش به جا بود بگونه ای که حتی به ورزش و تفریح خود و خانواده اهمیت می داد، بسیار قناعت پیشه بود.

مروری بر زندگی نامه «شهید محمدرضا فیروزی»+عکس

دیگر زمانی برای محمدرضا باقی نمانده، وقت موعود که این همه سال انتظارش را کشیده، به سر رسیده و باید با همه این چیزهایی که در طول این چند سال با آنها انس گرفته خداحافظی کند، وقت سربازی محمدرضا رسیده است با ناراحتی تمام به سربازی می رود، دوره آموزشی او در شاهرود است اما وقتی بر می گردد احساس می کند که دیگر به این زیبایی ها و زرق و برق دنیا تعلقی ندارد و همه را پوچ و دروغین می انگارد، گویا زمین و زمان، در و دیوار همه و همه به او می گویند که تو به اینجا تعلق نداری، او خیلی سریع از طریق ارتش به منطقه اعزام شد و آنچنان دلبسته آنجا شده بود که وقتی به مرخصی می آمد، پیش از تمام شدن موعود مرخصی به منطقه بر می گشت.

خدای من با زبانی چگونه به وصف این ماجرا بپردازم که چطور برای آخرین بار محمدرضا از این دیار و خانه و کاشانه و خانواده دل کند و رفت.

اصلاً او دل در این دنیا داشت، نه به خدا او دل در این دنیا نداشت که اگر دل داشت نمی توانست بکند. چطور از چنگال تیز دنیایی فانی گریخته و این چنین شیفته لقای الله گشت و گویی تمام افلاکیان انگشت به دهان این نوجوان مانده اند که زیباترین و قشنگ ترین دوره زندگی خود را صرف چه می کند؟! مگر می شود کربلایی دیگر تکرار شود و علی اکبر دیگری این چنین به میدان کارزار بتازد.

خدای من زمین را چه می شود؟! آری، هنگام وداع رسیده است محمدرضا رشید رو در روی شهربانو ایستاده و آماده خداحافظی و اما شهربانو در درونش آشوبی به پا شده و به یاد لحظه به دنیا آمدن محمد می افتد، هنگامی که او را از قلبش جدا کردند، او ناراحت بود اما امروز چه؟!...

گویی دوباره همان درد تمام وجودش را فراگرفته و تمام عالم بر سرش فرود آمده است زانوانش سست شده، دیگر یاری ایستادن ندارد، آنچنان عاشقانه بر قد و قامت محمدرضا چشم دوخته، گویی آخرین باری است که او را می بیند، محو جمالش است، همچنان چشمانش به در خیره شد، ناگهان با صدای علی اصغر به خود می آید، ساعت ها می گذشت که محمدرضا رفته ولی شهربانو کنار در ایستاده است و نمی تواند خانه را بدون او تحمل کند، سرانجام به درون خود می آید.

انگار من هم مات و مبهوت شده ام آخر آن کلماتی که از زبان محمدرضا موقع خداحافظی جاری شد، هر کس دیگری را نیز گیج و منگ می کرد، او که شهربانوست جای خود دارد، هر آن تمام لحظات برای او مرور می شود، از بدو تولد، سخن راندنش، راه رفتن، دویدن، مدرسه رفتن و ...

تا دیروز که لحظه وداع بود و مادر را در آغوش کشیده و می گفت:«خداحافظ شما من دیگر به مرخصی نمی آیم، دیگر مرا نمی بینید و من حتماً شهید می شوم.» انگار می خواست همه را آماده کند به همرزمانش گفته بود که خبر شهادتش را تا چهل روز ه خانواده اش ندهند که مبادا آنها غصه بخورند همیشه دلواپس پدر و مادرش بود.

آخر مادر به فدایت چطور پنداشتی که تو شهید می شوی و مادرت نداند مگر می شود؟! مگر تو قطعه ای از وجود او نبودی که اینگونه فکر می کردی...

براستی که همان لحظه ایکه محمدرضا در ارتفاعات نوسود می جنگید، مادر پا به پای او در وجود خویش با عشق و علاقه درونش می جنگید و خود را آرام می کرد، زمانی که محمدرضا در شب زنده داری هایش از خداوند وصال را می طلبید، مادر سلامتی تمام رزمندگان اسلام را طلب می کرد که در بین آن رزمندگان محمدرضا هم بود.

سرانجام لحظه موعود فرا رسید ه محمدرضا با تمام وجود نور حق تعالی را در خویش احساس می کرد و مطمئن بود که دیگر زمان وصال فرا رسیده است.

سرانجام در تاریخ دوازدهم دی 1360 در همان ارتفاعات نوسود واقع در پاوه با ترکشی که بر سرش اصابت نمود به دیار دوست شتافت، محمد رفت و به معبود خویش رسید و اما چه بر سر شهربانو آمد و علی اصغر خدا می داند.

همه می دانستند که او به شهادت می رسد، همه را پیش از رفتنش آماده کرده بود، به طوری که وقتی خبرش را دادند همه می گفتند که خودش گفته بود که...

روحش شاد و یادش گرامی باد.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات استان گلستان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده