هدف کلی ما در جنگ، سقوط صدام بود، هدف ما تصرف عراق نبود. حالا این سقوط ممکن است از طریق یک عملیات یا گرفتن یک منطقه یا سرزمین باشد.
خاطرات دفاع مقدس به روایت سردار کوروش آسیابانی

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ کتاب "از کوه های کاتو تا کانال ماهی" دفاع مقدس به روایت سردار کوروش آسیابانی است که در در 261 صفحه و 13 فصل توسط سید رحیم زارعی تدوین و نگارش با همکاری بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان کرمانشاه شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات « سردار کوروش آسیابانی "، بیان شده است.
لطفا" خودتان را معرفی کنید؟
من، کوروش آسیابانی در دهم خرداد 1341 در شهرستان هرسین به دنیا آمدم. از چهار سالگی مادرم مرا به مکتب خانه برد.
مرحوم پدرم، شیر علی آسیابانی نظامی و استخدام سال 1307 زمان رضا شاه و درجه دار ژاندار مری بود. پیش از به دنیا آمدن من یعنی در سال 1339 بازنشسته شده بود و مرحوم مادرم خانه دار و از یک خانواده ی بسیار مذهبی عشایری بود.
چندمین فرزند خانواده هستید؟
من سومین پسر خانواده بودم، سه خواهر داشتم که یکی ازآنها از دنیا رفته بود. دو برادر بزرگترم مستقل شده بودند. یکی از آنها سربازی رفته بود و دیگری هم در روستای سر زمین های کشاورزی کار می کرد. ایشان زمین های کشاورزی پدرم را کشت می کرد. وضع مالی پدرم بد نبود . خانه ی بزرگی داشتیم. اطراف حیاط وسیع آن دوازده اتاق به صورت ایوانی در قسمت های شمالی، جنوبی و شرقی بنا شده بود. چون پدرم با عشایر و بستگان معاشرت زیادی داشت از همه ی آن اتاق ها استفاده می شد.
*جبهه های غرب، آغاز مسئولیت ها و نخستین مجروحیت
در سرپل ذهاب گذشت؟
در سرپل ذهاب پیش سید امین رفتم. ایشان فرمانده ی جبهه ی راست بود. آن جا بچه های جبهه مرا می شناختند؛ حتی وقتی بچه های نیروی هوایی و انجمن اسلامی، هدایای مردمی را به پادگان ابوذر می آوردند، می پرسیدند: " فلانی کجاست؟  و بعد به من می گفتند اینها رو خودت تقسیم کن. خلاصه در دشت ذهاب مرا جانشین
فرمانده ی آن ها کردند.
در عملیات بازی دراز حضور داشتید؟
بله، از دشت ذهاب به بازی دراز رفتم. چون بچه های نیروی هوایی، کادر فنی بودند و جنگ استمرار پیدا کرد، بنابراین آن ها رفتند و من هم بازی دراز رفتم و گروه گشت القارعه را تشکیل دادیم. کار القارعه، شناسایی خطوط دشمن بود. القارعه، به معنی کوبنده است. بچه های با تجربه و نخبه را جمع آوری کردند. اوایل، بچه های کرمانشاه در بخشی از دشت ذهاب بودند و نقش مؤثر را بچه های هرسین، سرپل و قصرشیرین ایفا می کردند.
بچه های کرمانشاه تقریبا" تا دی ماه 1359 بودند، و پس از آن رفتند. در عوض بچه هایی از گردان های تهران، مشهد و کاشان آمدند.
آن اوایل سازمان دهی خاصی از لحاظ تیپ و گردان نبود. کار شناسایی بازی دراز را به همراه شهید عربی، آقای چهارده، احمد شاهسوند، عباس شعبانی، حسن غلامی و تقی رحمانی انجام می دادیم.
ما با هم شناسایی را انجام می دادیم و خودمان را برای عملیات بازی دراز آماده می کردیم. می خواستیم بدانیم محل استقرار دشمن کجاست، به چه صورت استقرار پیدا کرده  و ادواتش کجاست، و چه طور گسترش پیدا کرده است؟ در عملیات دو جا خیلی مهم و حساس است: یکی اطلاعات – عملیات، یکی هم تخریب. نیروهای شجاع و زبده را برای این مأموریت ها می فرستند.
لطفا" موقعیت بازی دراز را تشریح بفرمایید؟
بازی دراز، موقعیت حساس و ویژه ای داشت. سخت ترین جبهه ی منطقه ی غرب کشور بود. سرپل ذهاب را به سه جبهه تقسیم کرده بودند: جبهه ی راست که دشت ذهاب بود؛ جبهه ی میانی قراویز بود که تعداد کمی نیرو درآن مستقر بود؛ و جبهه ی چپ که جبهه ی بازی دراز بود. همه ی اینها یعنی سرپل ذهاب، گیلانغرب و سومار تحت کنترل شهید پیچک بود. شهید پیچک، یک جوان تهرانی بود که متأسفانه گمنام ماند. زمانی که پیچک فرمانده بود شهید همت مسئول تبلیغات سپاه پاوه بود.
جبهه ی بازی دراز، جناح شهر سرپل ذهاب را داشت و از یک طرف، هم مشرف برجناح سمت چپ جاده ی گیلان غرب به قصر شیرین بود، و از طرف دیگر دامنه ی بازی دراز به قصر شیرین ختم می شد. بازی دراز، از ارتفاعات سنبله شروع می شود و انتهای آن هم به نزدیکی های پل رودخانه ی الوند می رسد. عراق روی جبهه میانی خیلی حساس بود. من استدلالی دارم. فکر می کنم خیلی هم منطقی است که چرا عراق به آن جا حساس بود. حالا چرا ما در جبهه ی میانی سرمایه گذاری نکردیم، بماند. اگر ما موفق می شدیم در منطقه ی بازی دراز و قصر شیرین عملیاتی انجام دهیم، می توانستیم مشکلات فراوانی برای عراق ایجاد کنیم. هدف کلی ما در جنگ، سقوط صدام بود، هدف ما تصرف عراق نبود. حالا این سقوط ممکن است از طریق یک عملیات یا گرفتن یک منطقه یا سرزمین باشد.
شما بیشتر در کدام جبهه حضور داشتید؟
تقریبا" در همه ی جبهه ها. در دشت ذهاب و روی قله ی ابوذر چه سختی ها که نکشیدم. در جبهه ی سومار، مهران، چنگوله، فاو و شلمچه بودم. سخت ترین جبهه جنوب اینها بودند. در عملیات کربلای 4 و 5 حضور داشتم. در هر دو عملیات هم مجروح شدم. اما در دشت ذهاب سختی های زیادی کشیدم. سد نافره، برای آبیاری دشت ذهاب کانال کشی شده بود. روی قسمت هایی از کانال ها برای عبور و مرور ماشین و مردم، پل زده بودند. ما زیر آن پل ها می رفتیم. سر و ته بشکه های قیر را در می آوردیم. تخته ای روی بشکه می کوبیدیم و روی تخته می خوابیدیم. سرد سرد بود. ارتفاع سقف آنقدر کم بود که چهار دست و پا زیر پل می رفتیم چون بخشی از آن را بشکه اشغال می کرد. تدارکاتی که برده بودیم دست به دست به پل 9 می رسانیدیم.در پل 9 دو رأس دواب ( قاطر ) داشتیم. فاصله ی ما با عراقی ها کم تر از 400 متر بود. آن ها در کوئیک مجید و کوئیک عزیز مستقر بودند. باید شب می رفتیم. شب ها باید تدارکات را می بردیم. خیلی شجاعت می خواست کسی دوابچی باشد.
به نظر من دوابچی سخت تر از فرماندهی تیپ بود. او باید تدارکات را با آن دواب ها می برد، آن هم در آن فاصله با عراقی ها، فقط کافی بود که یک گلوله کنار یکی از دواب ها به زمین بخورد. عصیانگر می شد، بار را می انداخت و می رفت و او هم باید به دنبالش می دوید. تا این جا خیلی بد نبود. وقتی به مقصد می رسید بچه ها که سنگر نداشتند تعدادی سنگ دور خودشان جمع می کردند و یک نایلون روی سنگ ها می کشیدند. خمپاره 60 و نارنجک های تفنگی مثل باران بارید. این قدر فاصله ی جبهه ها نزدیک بود که همیشه ما درگیر بودیم. در چنینن شرایطی اگر یک نفر زخمی می شد همان جا می ماند و جلوی چشم بچه ها از شدت درد، ناله و فریاد می کرد.
گاهی اتفاق می افتاد که طرف به کما می رفت همان طور تا شب می ماند. آمبولانس که نبود، مجبور می شدیم زخمی ها را داخل هور بیاندازیم. کسی که توی سینه اش تیر خورده بود، پایش شکسته بود و یا بدنش مجروح شده بود داخل جوال می کردیم و با طناب به دواب ها می بستیم. حدس بزنید جوان رشیدی که مجروح می شد با آن وضع حمل کردن و انتقال دادن چه می شد؟
جنگ در غرب این طوری اداره می شد . بچه هایی که در آن شرایط می جنگیدند، جنگ را اداره کردند. یعنی جگ جویان اصلی آن هایی بودند که نوک پیکان بودند. حالا هم پس از گذشت بیست و شش سال بروید، ببینید چه قدر آثار ترکش روی قله های ابوذر 1 و 2 پیدا می کنید. همان بچه ها چه قدر آن جا مقاومت کردند. حتی کسی نامشان را نمی برد. یک شب روی قله ی ابوذر ماندن شجاعت می خواست. ما در آن جا مجبور می شدیم حداکثر چهل و هشت ساعت یک بار نیرو تعویض کنیم. بیست نفر که بالا می رفتند پنج، شش نفر شهید و چند نفری هم مجروح می شدند و ما بقی هم در بدترین شرایط بودند. باید سریع آن ها را با نیروی جدید جایگزین می کردیم. مشکلات سخت و عدیده ای بود. روی قله ی 1100 گچی یا کله قندی بازی دراز اصلا" دشمن امان نمی داد که از سنگر بیرون می رویم.

ادامه در قسمت دوم.....
انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده