چهارده پانزده سال داشت که آرزوی اعزام به جبهه را در ذهنش می پروراند. چندین بار هم برای اعزام به جبهه نور علیه باطل به مراکز ثبت نام مراجعه کرد. چون به سن قانونی نرسیده بود، مراکز ثبت نام از اعزام وی خودداری می کردند.

نوید شاهد آذربایجان غربی:  بسیجی شهيد اسدا... اسدي حاصل قوبی سال 1350 در روستاي حاصل قوبي اميرآباد متولد شدو تا اول راهنمایی درس خواند. کودکی بردابار و با اردنه بود که بعد از تعطیلی مدارس در کوره آجر پزی کار می کرد.  پانزده ساله بود که به سوی جبهه ها شتافت. دلاوری بی همتا بود که آرزوی شهدادتش را خدا پذیرفت و عاقبت مردانه در عملیات کربلاي4 در سوم دی ماه سال 65 در منطقه خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل گشت.


پانزدهم تیر سال 1350 در روستاي حاصل قوبي اميرآباد يكي از روستاهاي توابع شهرستان مياندوآب، کودکی  چشم به جهان گشود که او را اسدالله نامیدند. پدرش، یدالله نام داشت و کشاورزی می کرد. اسدالله، دوران شیرین کودکی خود را در روستای با صفا و در کنار مزرعه پدر سپری کرد تا اینکه راهی مکتب علم و دانش شد. مدرسه رفتنش با پیروزی انقلاب اسلامی، همزمان بود. دوره ابتدایی را در دبستان غزنوی روستای حاصل قوبي اميرآباد، با موفقیت به پایان رسانید. 
هر سال، تابستانها پس از تعطیلی مدرسه، همراه با پدرش به کارخانه های آجرپزی می رفت تا کمکی به خانواده کرده باشد. کودکی بیش نبود و همسالانش با بازیهای کودکانه مشغول بودند و او برای معاش زندگی زیر آفتاب سوزان تابستان برای یک لقمه نان حلال در کارخانه های آجرپزی به خشت بری مشغول بود تا پدر پیر خود را همراهی کند. بردباریش برای همه تعجب آور بود. چگونه کودکی با این سن و سال، به چنین کار سنگینی ادامه می دهد.
نه تنها بردباریش، بلکه اخلاق و تربیت نیکوی او در کارخانه آجرپزی چنان بود که بزرگ مردی خیر و نیکو روی جلوه مي كرد. در بعضی از کارهای خشت پزی، دیگران را یاری می کرد. با احترام با بزرگ و کوچک رفتار می کرد و کارش را هم به خوبی انجام می داد.
پس از پایان دوره ابتدائی، در شهرک اوج تپه قلعه در مدرسه راهنمایی ثبت نام کرد. بعد به علت گرفتاری کار در کارخانه آجرپزی نتوانست به درس خود ادامه دهد و تا اول راهنمایی درس خواند.
چهارده پانزده سال داشت که آرزوی اعزام به جبهه را در ذهنش می پروراند. چندین بار هم برای اعزام به جبهه نور علیه باطل به مراکز ثبت نام مراجعه کرد. چون به سن قانونی نرسیده بود، مراکز ثبت نام از اعزام وی خودداری می کردند. برای چندمین بار در سال 1365 برای اعزام به جبهه به مراکز ثبت نام مراجعه کرد اما دوباره مسؤولان با اعزام وی مخالفت کردند. عاقبت با اصرار پی در پی این سرباز خط سرخ حسین(ع)، به اعزام وی راضی می شوند و او به صف سربازان امام زمان (عج) می پیوندد. او خود را سرباز امام زمان(عج) می داند و از اینکه به عضویت سربازان امام درآمده بود، احساس پیروزی می کرد. با شادی و چهره ای خندان، خبر ثبت نام خود را به خانواده مژده می دهد. روزی شیرینترش این بود که بیست و هفتم شهریور سال 65 
در روز عاشورای حسینی،
 روز پیروزی خون بر شمشیر، 
روز پیروزی مظلوم بر ظالم، 
روزي که حسین و یارانش جان خود را فدای دین محمد(ص) کردند،
 از خانه به سوی کربلای ایران خارج شد. موقع خداحافظی، همچون پدری، دستهای پينه بسته خود را به گردن دو برادر کوچکترش حلقه می زند و آنها را بغل می کند. انگار معلم بزرگش حسین، او را از همه چیز آگاه کرده بود. مثل علی اکبر که خلیفه را ترک کرد، خانه را ترک کرد و برای حفظ  دین خدا، برای آموزش فنون نظامی به پادگان خوی اعزام شد. هنگامی که از پادگان خوی برای ده روز به مرخصی آمده بود، حتی در آن زمان هم، در کارخانه آجرپزی برای کمک به پدر خود مشغول کار شد. 
 پس از اتمام آموزش به دزفول اعزام می شود و بعد از چند روز توقف در دزفول، دوباره ده روز به مرخصی می آید. این بار همه کارهای او تعجب آور بود. دیگر در کارها به پدر خود کمک نمی کند. فقط به دیدن فامیلها و آشنایان می رود. حتی زماني كه عروسی خواهرش بود، در خانه پیدا نمی شود و به گشتن صحرا و جاهای دیدنی می رود. انگار همه چیز را می دانست، فهمیده بود که این آخرین دیدار است. او می دید تا برای آخرین بار از همه جا خداحافظی کند. 
وقتی که یکی از برادرانش از او سؤال می کند: «اسد جان، در منطقه احساس دلتنگی نمی کنی»؟
در پاسخ، با کلامی آرام و جذاب می گوید: «منطقه جایی نیست که آدم دلتنگی بکند».
من خودم، این را را انتخاب کرده ام. اجباری نرفته ام که دلتنگی بکنم. بالاخره این مرخصی ده روزه تمام می شود. موعد آخرین وداع فرا می رسد. خدا شاهد می باشد که هیچ قلمی توانایی وصف او را در موقع آخرین خداحافظی ندارد. کسی که می داند دیگر آخرین دیدار است، به گونه ای دیگر، با پدر و مادر و برادرانش خداحافظي می کند. چه حالی دارد، در صورتی که تمام کارهای او نشان می دهد که از آخرین دیدار خود خبر دارد. با این وضع از خانه به سوی جبهه عازم می شود. آنجا یکی از برادران تعریف می کرد و می گفت، گفتم: «اسدا... همه وصیت نامه مي نويسند، تو هم بنویس». او می گوید: «اولا من از خدا می خواهم که مرا به شهادت قبول کند. دیگر، من چیزی ندارم وصیت کنم. وصیت شهدای دیگر وصیت من است». 
این بزرگ مرد کوچک، سه ماه بود که عازم منطقه شده بود. دلاوری بی همتا بود که آرزوی شهدادتش را خدا پذیرفت و عاقبت مردانه در عملیات کربلاي4 در سوم دی ماه سال 65 در منطقه خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
روحش شاد و يادش گرامي باد.
منبع: اداره اسناد، هنری و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان غربی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده