عباس راشاد در بیان خاطره‌ای از روزی‌های جنگ می‌گوید: با دو اتوبوس توی جاده می‌رفتیم که ناگهان چند هواپیما به ما حمله کردند. باران بمب بود که کنار اتوبوس‌ها می‌ریخت. اتوبوس اولی را با راکت زدند.

به گزارش نوید شاهد از زنجان، عباس راشاد یکی از رزمندگان زنجانی در بیان خاطره‌ای از عملیات والفجر 8 می‌گوید:

نزدیک صبح روز چهارم عملیات «والفجر 8 » بود. سه شبانه روز بود که حتی یک دقیقه هم پلک روی پلک نگذاشته بودم. در این مدت فقط درگیری داشتیم و چون در حال حرکت و پاک‌سازی سنگر به سنگر، خاکریز به خاکریز و مقر به مقر بودیم، اصلاً نتوانسته بودیم استراحت کنیم یعنی فرصت این کار پیش نیامده بود. انرژی من تمام شده بود. مغزم دیگر کار نمی‌کرد. نمی‌فهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد. به کل منگ شده بودم.

آفتاب کم کم داشت طلوع می‌کرد. یک بولدوزر آمد و کنار خاکریز ایستاد. آن موقع تشخیص نمی‌دادم چیست. مدام به مغزم فشار می‌آوردم که این چیست. مغزم دیگر تحلیل نمی‌کرد.

رفتم جلو پرسیدم: «برادر این چیه آوردید اینجا.»

با تعجب جواب داد: «حالت خوبه!؟»

گفتم: «من خوبم شما چه طورید؟»

گفت: «بابا به کل تعطیلی‌ها، تو که از بین رفتی! این چه سرو وضعیه!؟ هر کی تو رو ببینه می‌ترسه. انگار از قبر بیرون اومدی.»

سه شبانه روز بود که نخوابیده بودیم و سر و وضع‌مان خیلی خراب شده بود. گرد و خاک و دود روی لباسهایمان نشسته و خون هم روی صورتمان مالیده بود.

گفتم: «اگه تو هم جای ما بودی از این بدتر می‌شدی.»

از نیروهای اولیه‌ی دسته ما فقط ابراهیم ترک(شهید) و من زنده بودیم. چندین بار نیروهای دسته ما عوض شده بود یعنی نیروها زخمی و شهید شده بودند و نیروهای جدیدی جایگزین شده بودند.

مجدداً صبح روز چهارم مأموریت دادند که تا خاکریزی که کمی جلوتر قرار داشت، بگیریم. فرماندهی را هم دادند به «رسول قره‌جلو» و گفتند: «برید اون خط جلو رو بگیرید.»

در آن شرایط فکر می‌کردم مردن برای من خیلی بهتر است آرزو می‌کردم ای کاش جایی پیدا می‌کردم و فقط نیم ساعت چرت می¬زدم.

رسول را از قبل می‌شناختم. پتویی پشتش انداخت و به من گفت: «عباس یک پتو هم تو با خودت بردار. چون احتمال داره چند روزی اونجا بمونیم. حداقل یک پتو داشته باشیم. شبا از سرما اذیت نشیم.»

گفتم: «پتو بردارم برای خوابیدن؟»

پرسید: «خیلی بی خوابی؟»

جواب دادم: «آره بد جور.»

گفت: «فکر نکنم بازم بتونی بخوابی.»

گفتم: «مشکلی نداره، بریم.»

کنار من یک پسر پانزده یا شانزده ساله ای بود که خیلی هم خوشحال بود و می‌گفت تازه به جبهه آمده است. اهل ارومیه بود. کمی با او صحبت کردم. شوق خاصی داشت. می‌گفت: «تا حالا این قدر خوشحال نبودم.»

از خط که جدا شدیم، باران گلوله و خمپاره باریدن گرفت. به سرعت پیش می‌رفتیم. از هر طرف گلوله و ترکش بود که می‌آمد. اوضاع عجیبی شده بود. همین طور نفرات بودند که کنار من مثل برگ خزان روی زمین می‌ریختند. در این حین فقط یادم هست که چیزی روشن شد و بعد خاموش شد. دیگر چیزی نفهمیدم. بعد از حدود نیم ساعت، یک ساعت، یا بیشتر، کم کم به هوش آمدم.

به زحمت چشم‌هایم را باز کردم. همین طوری که خوابیده بودم افق را می‌دیدم. می‌دیدم چند نفر دارند می‌آیند، چند نفر دارند می‌روند، چند نفر می‌افتند و دوباره تعدادی می‌آیند، باز هم چند نفر می‌افتند و دوباره عدهای دیگر می‌آیند. یکی هم مدام داد می‌زد: «آقا اونجا وضعیت خرابه، بدو. سریع‌تر، بدو.»

بارانی از گلوله و خمپاره می بارید. از دسته‌ی ما تعدادی جا مانده و بقیه هم رفته بودند. گلوله خمپاره درست وسط ما چند نفر افتاده بود. کمی به خودم آمدم، ابتدا دستم را حرکت دادم، دیدم که سالم است. خواستم پاهایم را هم تکان بدهم که نتوانستم.

سرم را به سختی خم کردم. دیدم پاهایم خون آلود شده. خاک چسبیده بود به خونی که از پاهایم ریخته بود روی لباسم و سیاه رنگ شده بود. معلوم بود از دو تا پا ترکش خورده ام. حالا از کجای پاهایم خورده بود؛ نمی‌دانستم. درد هم نداشت. پاهایم بی حس بودند. فقط خیلی احساس تشنگی می‌کردم و حالت تهوع داشتم.

دوباره چشم‌هایم را بستم.

صدایی را از دور می‌شنیدم که داد می‌زد: «ما نمی‌تونیم اونجا بیاییم. ما رو می‌زنند. خودتو بکش بیا این طرف.»

چشم‌هایم را باز کردم. اوضاع کمی آرام‌تر شده بود. ابتدا این طرف، بعد آن طرف را نگاه کردم بعد جلو را نگاه کردم، دیدم خاکریز عراقی‌هاست.

با خودم گفتم: «دیگه تموم شد حالا میزنن میکشن. عباس دیگه شهید شدی.»

در این حین دوباره صدا آمد: «خودتو بکش اینور. بیا این طرف.»

به طرف صدا برگشتم. رسول را دیدم که پشت خاکریز است. حدوداً پانزده متر تا آنجا فاصله داشتم. دوباره رسول داد زد: «بیا عباس، بیا. خودتو بکش بیا.»

دو تا اسلحه داشتم. یکی را پشتم انداخته بودم و یکی توی دستم بود. یکی را غنیمتی برداشته بودم. موقع زخمی شدن، اسلحه توی دستم افتاده بود. اسلحه ای را که پشتم بود در آوردم. به کمک قنداقش به زحمت خودم را روی زمین کشیدم و با هر زحمتی بود خودم را رساندم به خاکریز.

رسول گفت: «عباس خدا رو شکر تونستی بیای. همینجا بمون الان بچه‌ها میان می‌برنت.»

دیگر نا نداشتم. آنقدر زخمی و شهید دیده بودم که کلاً قاطی کرده بودم. چند لحظه بعد آمبولانسی از پشت خط آمد و رسید کنار من.

یک نفر پیاده شد و گفت: «برادر بیا سوار شو. بیا بالا. اومدیم شما رو ببریم.»

گفتم: «من نمی‌تونم بیام.»

گفت: «بیا کمکت می‌کنم. آمبولانس هم دنده عقب گرفت.»

به زور خودم را کشیدم بالا و سوار شدم. پشت آمبولانس را جوری درست کرده بودند که صاف بود طوری که دو سه تا زخمی می¬توانستند راحت کنار هم بخوابند. توی مسیر غیر از من دو نفر دیگر راهم برداشتند. یک نفر تیر به قلبش خورده بود و یک نفر هم تیر به شکمش. آن کسی که تیر به شکمش خورده بود مدام شهادتین می‌گفت. هی می‌گفت: «پاهای من رو مرتب کنید، قبله کدوم طرفه؟ منو رو به قبله کنید.»

آن یکی که تیر به قلبش خورده بود رنگ و رویی به صورت نداشت. بعد از مدتی به نهری رسیدیم و از پل روی آن گذشتیم. آن طرف آمبولانس ایستاد. دردم داشت کم کم شروع می‌شد و حالت بی‌حسی پاهایم از بین رفته بود. پشت خط از جلوی خط شلوغ‌تر بود. از هر طرف بمب و خمپاره می‌آمد. دود و آتش فضای اطراف را پر کرده بود.

چند نفر آنجا ایستاده بودند. یکی سر راننده داد زد: «چرا اینجا ایستادی؟ حرکت کن.»

بعد آمد و پشت آمبولانس را نگاه کرد. «مصطفی صنعتکار» بود.

گفت: «عباس تویی؟ زخمی شدی؟»

گفتم: «آره. چی شده؟»

گفت: «سریع باید برید. وضعیت خرابه. اینجا شیمیایی زدن.»

بعد یک ماسک به صورتم زد و گفت: «زود حرکت کنید.»

حرکت کردیم. درد شدیدی داشتم. چشم‌هایم را بستم. دیگر چیزی نفهمیدم. بین خواب و بیداری بودم. تا اینکه حس کردم کسی پلک‌هایم را باز می‌کند. چند بار اینکار را کرد. نور چراغ قوه را حس می‌کردم. چند تا آمپول هم به من تزریق کردند.

به زحمت چشم‌هایم را باز کردم. دیدم کنار سازه‌هایی هستیم که شبیه سوله درست کرده بودند. خیلی بزرگ بودند. آمبولانس از یک طرف وارد شد. ما را پیاده کردند و از طرف دیگر خارج شد. همین طور آمبولانس‌ها میآمدند و زخمی‌ها را پیاده می‌کردند و می‌رفتند. کسان دیگری هم با برانکارد زخمی‌ها را می‌بردند داخل.

آنجا بیمارستان صحرایی بود. ما را هم با برانکارد داخل بردند. متوجه اطراف می‌شدم اما چیزی نمی‌فهمیدم. درد شدیدی هم حس می‌کردم. خانم پرستاری آمد و گفت: «آستینت رو بزن بالا.»

با خودم فکر کردم این کلمه را کجا شنیدم. آستین!؟ این کلمه چقدر آشناست.

دوباره پرستار گفت: «مگه نمی‌شنوی؟ آستینت رو بزن بالا.»

گفتم: «آستین چیه؟»

به من نگاهی کرد و با لحن تندی گفت: «آقا گفتم آستینت رو بزن بالا.»

به پاهایم نگاه کردم و بعد با حالت منگی به او خیره شدم. با لحن تندتری گفت: «تو نمی‌دونی آستین چیه؟»

گفتم: «این کلمه خیلی برام آشناست. بیشتر توضیح بدید متوجه بشم.»

با عصبانیت گفت: «تو این وضعیت، اینجا جای مسخره بازیه؟ مگه نمی‌گم آستینت رو بزن بالا.»

یکی گفت: «بابا اینا چهار روز زیر آتیش بودن، دس خودشون نیست. چیزی متوجه نمی‌شن.»

پرستار گفت: «خوب ما هم اینجا زیر فشاریم.»

آستینم را زد بالا. شلوارم را از زانو پاره کردند و پوتین‌هایم را در آوردند. پاهایم را پانسمان کردند. سرم وصل کردند و گفتند باید بروید عقب. پرستار، موقع رفتنم از من معذرت خواهی کرد و گفت: «برادر ببخشید اگه بد صحبت کردم.»

ما را با برانکارد بیرون بردند تا سوار اتوبوس کنند. دو تا اتوبوس بود. به اولی که رسیدیم؛ گفتند اینجا جا نیست. بروید سوار دومی بشوید. صندلی اتوبوس‌ها را برداشته بودند و داخلش برانکارد چیده بودند. توی اتوبوس همه جور زخمی‌ پیدا میشد. یکی پا نداشت، یکی دست نداشت، یکی سرش را بسته بودند. یکی موجی بود. همه را داخل اتوبوس ریخته بودند. صدای آه و ناله زیاد بود. کنار من یک نفر حسابی سیم‌هایش قاطی شده بود. بلند می‌شد همه را کتک می‌زد. رگ گردنش یک طوری می‌شد و فریاد می‌زد: «وای کشتند.»

راننده اتوبوس هم داد می‌زد: «ساکت باشید.»

رو به او می گفت: «آقا میام میزنما.»

یک نفر به من گفت: «آقا تو زورت زیاده، نذار این از جاش حرکت کنه و بچه‌ها رو کتک بزنه.»

از یقه‌اش گرفتم و گفتم: «آروم باش.»

بعد از اینکه آرام شد، دستم را پس کشیدم.

با دو اتوبوس توی جاده می‌رفتیم که ناگهان چند هواپیما به ما حمله کردند. باران بمب بود که کنار اتوبوس‌ها می‌ریخت. اتوبوس اولی را با راکت زدند. کلاً منفجر شد و سوخت. همه شهید شدند. هواپیماها هم به سرعت رفتند. خودمان هم نفهمیدیم چه طور اتوبوس ما سالم از آن معرکه بیرون آمد.

بعد از مدتی به ایستگاه قطار رسیدیم. ما را پیاده کردند و سوار قطار شدیم. در هر کوپه چهار نفر بودیم. آنهایی که حالشان بهتر بود بالا خوابیدند و آنهایی که حالشان بد بود پایین. یک دکتر برای هر چهار- پنج کوپه گذاشته بودند.

قطار در ایستگاه‌های مختلف می‌ایستاد. کنار من یک گروهبان ارتشی بود که می‌توانست حرکت کند. می‌رفت بیرون را نگاه می‌کرد. پرسیدم: «چی کار می‌کنند؟»

گفت: «توی ایستگاه‌ها نگه می‌دارن و شهدارو پیاده می‌کنن.»

آنهایی که حالشان بدتر بود داخل قطار شهید می‌شدند.

قطار ما به سمت تهران حرکت می‌کرد اما بعد از مدتی همه را در ایستگاهی که بعداً فهمیدم قم بوده پیاده کردند و به یک ورزشگاه بردند. داخل سالن ورزشی تخت چیده بودند. ما را روی تخت‌ها خواباندند و بعد به زخم‌هایمان رسیدگی کردند. چندین ساعت چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دیدم پاهایم را بخیه زدهاند و حسابی باندپیچی کردهاند. یک لباس آبی هم تنم کرده بودند.

چند روز آنجا بودم. خوب به ما می‌رسیدند. جای گرم و نسبتاً خوبی بود. یاد آرزویم افتادم که ای کاش جایی بود نیم ساعت می‌خوابیدم. در مسیر هم نتوانسته بودم خوب استراحت کنم. حالا می‌توانستم ساعت‌ها بخوابم و استراحت کنم. اما دیگر خسته شده بودم و نمی‌خواستم آنجا بمانم. اینبار آرزو داشتم زودتر برگردم جبهه، پیش بچه‌ها.

منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده