سه‌شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۵۰
دوستان کاظم می گویند با اینکه در جبهه ها فرمانده است، اما مثل نیروهای عادی در هر کاری کمک می کند؛ پا به پای بچه ها، سنگر می زند، نگهبانی می دهد و برای شستن ظرف ها داوطلب می شود.
خاطرات شهید کاظم رستگار؛ پا به پای پدر

نوید شاهد: شهید کاظم رستگار فرمانده لشکر10 حضرت سیدالشهدا(ع) در بیست و پنجم اسفند ماه 1363 در منطقه هورالهویزه در عملیات بدر به همراه چند نفر از فرماندهان تیپ سیدالشهدا (ع) در حال شناسایی منطقه به شهادت رسید. خاطره ای کوتاه از این شهید را با هم مرور می کنیم.

بچه های محل، منتظر بودند. حالا که کاظم عضو سپاه شده و در آنجا مسؤولیت گرفته است، با ماشین بیاید و آن ها را سوار کند. اما نمی دانستند او هیچ وقت راضی نمی شود با ماشین بیت المال کارهای شخصی انجام دهد. برای همین ماشین را نزدیک خانۀ یکی از اقوام پارک می کرد و با تاکسی به خانه می آمد یا اینکه ماشین یکی از دوستان را امانت می گرفت.

پدرش می گفت: «پسرم، این طوری به زحمت می افتی. لااقل ماشینت را بیاور همین جا، نزدیک خانۀ خودمان پارک کن.» کاظم می گفت: «نه پدر، همین قدر که تا خانه بیایم، یعنی اینکه با ماشین کار شخصی انجام داده ام. روز قیامت نمی توانم جواب خدا را بدهم. ماشین سپاه دست من امانت است و من باید امانت دار خوبی باشم.» پدر می گفت: «آخر بچه های محل هم دوست دارند تو را با ماشین سپاه ببینند.» کاظم در جواب می گفت: «آخر من نمی توانم به خاطر بچه های محل به جهنم بروم.»

نزدیک ظهر بود و پدر می خواست به مزرعه برود. کاظم که هنوز عرقش خشک نشده بود، لباس هایش را عوض کرد و دنبال پدر به راه افتاد. در لباس شخصی احساس راحتی می کرد. می گفت آدم در قبال پوشیدن لباس سپاه مسؤولیت دارد. پدر پرسید: «کجا با این عجله؟»

ـ می خواهم با شما بیایم سرِ زمین. شنیده ام که امسال وضع محصول خوب بوده.

- آره، اما لازم نیست تو بیایی. بهتر است بمانی و استراحت کنی. باید برای جنگیدن تجدید قوا کنی. مزرعۀ کوچک من بدون کمک تو هم اداره می شود. ضمن اینکه باید کمی هم کنار مادرت باشی. بعضی وقت ها دلتنگی می کند.

اما کاظم کمک به پدر و مادر را هیچ وقت فراموش نمی کرد. به یاد نداشت حتی در زمان کودکی، پدرش را در مزرعه تنها گذاشته باشد. خصوصاً در زمان تعطیلی مدارس و تابستان ها که موقع برداشت محصول بود. برای همین پیشنهاد داد تا همگی با هم به مزرعه بروند. وقتی کاظم بیل می زد و عرق می ریخت، پدر و مادر زیر تک درختی نزدیک مزرعه به او نگاه می کردند و دربارۀ او حرف می زدند.

پدر گفت: «دوستان کاظم می گویند با اینکه در جبهه ها فرمانده است، اما مثل نیروهای عادی در هر کاری کمک می کند؛ پا به پای بچه ها، سنگر می زند، نگهبانی می دهد و برای شستن ظرف ها داوطلب می شود.»

مادر خندید و گفت: «پسرم مانند مولایش علی(ع) خاکی است و حشر و نشر با مردم را دوست دارد. عبادت را در خدمت به آن ها می داند. صد شکر که فرزندمان پیرو علی است. می دانستم که اگر در هیئت امام حسین(ع) و با نام ائمه در کودکی به او شیر بدهم، نتیجه اش همین می شود.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده