در سالروز شهادت شهید« صفرعلی تک زارع» منتشر می شود:
... با دیدن داروها و چند تیکه لباس و دوربین عکاسی مطمئن شدند و ما را رها کردند و نفس عمیقی کشیدم خیالمان راحت شد. ما به سوی شهرستان ساوجبلاغ برگشتیم و من هرگز ان روز فراموش نشدنی ...
خاطره یک روز فراموش نشدنی به روایت همسر


نویدشاهد البرز:

شهید«صفر علی تک زارع» که درسال 1335، در «نظرآباد» چشم به جهان گشود. نام پدرش «حاتم» و نام مادرش «شهربانو» می باشد. وی در دوران جنگ تحمیلی برای حفظ آیین و کیان خود قدم به خاک مقدس جبهه های تفتیده و گلگون جنوب نهاد و بعد از رشادتها و دلاوریهای فراوان در تاریخ چهاردهم آذر ماه 1359، به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در گلزار شهدای نظرآباد به خاک سپرده شد.

همسر شهید روایتگر خاطره ای از مبارزات انقلابی شهید است که چنین بیان می کند:

این خاطره مربوط می شود به یکی از روزهای آبان ماه 1357، روز دوشنبه ساعت دوازده ظهر که بعد از تعطیل کردن کلاس درس به خانه آمد. بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت حدودساعت سه بعد از ظهر بود که من و ایشان با موتور هوندا عازم تهران شدیم.

او مثل همیشه کیف و دوربین عکاسیش همراهش بود. وقتی به تهران رسیدیم مرا به علت بیماری به نزد پزشکی در امیر آباد جنوبی برد و قرار شد که من همان جا منتظرش بمانم.

در حدود نیم ساعت بعد بود که بازگشت بعد از نزدیک شدن به من کیفش را به دستم داد و کیف آنقدر سنگین شده بود که مرا متعجب کرد و از او سوال کردم که چرا کیف آنقدر سنگین است؟ و او در جوابم گفت که داخل کیف پر از اعلامیه است.

تعجب کردم با وجود اینکه می دانستم که در کارهای مبارزاتی علیه رژیم هم هست اما باز هم ترسیدم چون حکومت نظامی و گشت هم بود.با این وجود چیزی نگفتم و سعی کردم اعلامیه ها را پنهان کنم.

برای همین داروها و یکسری لباس که همراهم بود بر روی اعلامیه ها قرار دادم تا آ نها را مخفی کنم و بعد از آن محل خارج شدیم و به سوی میدان آزادی راه رفتیم.

هنوز ترس از لو رفتن و ماموران گشت در وجودم بود که در میدان آزادی با یکسری از ماموران دولتی روبرو شدیم یکی از مامورها با عصبانیت پرسید که در این وقت شب داخل شهر چه می کنید؟ از کجا می آئید؟ به کجا می روید؟ برای چه از خانه بیرون آمده اید؟

همسرم در جوابشان گفت که ما به نزد پزشکی در امیر آباد آمده ایم و در راه بازگشت به سوی خانه مان در ساوجبلاغ هستیم. یکی از مامورها به کیف اشاره کرد و از من خواست که در کیف را باز کنم.

از خدا کمک خواستم که به من توان و اعتماد بالنفس بدهد . در کیف را باز کردم و آنها با دیدن داروها و چند تیکه لباس و دوربین عکاسی مطمئن شدند و ما را رها کردند و نفس عمیقی کشیدم خیالمان راحت شد. ما به سوی شهرستان ساوجبلاغ برگشتیم و من هرگز ان روز فراموش نشدنی را از یاد نبردم اگر اعلامیه ها را می دیدند معلوم نبود چه سر ما می آمد.



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده