تولدت مبارک شهید!
آخرين باري كه آمده بود به مرخصی به خواهرش گفته بود؛ مينا من دهم اسفند بر می گردم؛ تولدم نزدیک است. كيك تولدم را آماده کن . ما ساكش را آماده كرده بوديم...
روز تولدم باز می گردم...

نویدشاهد البرز:

شهید« مجید حسینی» در دوازدهم آذر ماه 1346، نام پدرش «نعمت اله» و مادرش «ایران» در اشتهارد متولد شد. در دوران دفاع مقدس به پنجوین رفت و پس از نبردی بی دریغ در پنجوین مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در تاریخ هیجدهم فروردین 1367، جان خود را فدای ایمان و وطن خود کرد و در گلزار شهدای امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.

روایت ایثار و فداکاری شهید در کلام مادر:

من «ایران سليمانی» مادر «شهيد مجيد حسينی» هستم. از نظر اخلاقی واقعاً خوب بود. تنها من چون مادرش هستم نمی گویم بلکه همه از او چنین تعریفی داشتند.

روزی كه مي‌خواست به خدمت برود تمام دوستانش جمع شدند و او را بدرقه کردند. به مردم كمك می ‌كرد و من كه از او راضی بودم خدا هم از او راضی باشد. دو سال خدمتش را كرده بود 4 ماه هم كه آقا فرمودند بايد به خدمت اضافه شود كه ايشان سه ماه از آن 4 ماه را خدمت كرده بود. در مجموع دو سال و سه ماه خدمت كرد. آخرين باري كه آمده بود به مرخصی به خواهرش گفته بود؛ مينا من دهم اسفند بر می گردم؛ تولدم نزدیک است. كيك تولدم را آماده کن . ما ساكش را آماده كرده بوديم.

هميشه برايش وسايل مي‌گذاشتم چون سمت «مريوان و پنجوين» بود و آنجا از نظر مواد غذايی ضعيف بود. خواهرش خيلي وسايل برايش گذاشته بود. آخرين روز من يك خاطره قشنگ از او دارم. آمد و گفت :مامان مي‌خوام بروم.

گفتم: الان؟ گفت: نه بروم و از چند تا از دوستانم خداحافظی كنم. من مي‌خواستم نماز مغرب بخوانم. رفتم كه وضو بگيرم ديدم بلافاصله مثل فرفره از پله‌ها بالا آمد.

گفت: مامان من اشتباه كردم مثل اينكه قطار زودتر حركت دارد هيچ وقت سرش را بوسه نمي زدم آمدم جلو مرا بوسید. من هم او را بوسیدم. گفت: مامان سر نماز هستی مرا حلال كن.

يك جوان 18 ـ 19 ساله به من گفت: مرا حلال كن او رفت و پنجره را باز كردم خيلي پشت سرش گريه كردم. به دنبالش آيه‌الكرسي و دعاهای چيزای ديگر خواندم. رفت بعد ازمدتها گفتند كه مفقودالاثر شده است.

معلوم نيست شهيد شده يا اسير ، يكی از دوستان همرزمش گفته بود من نتوانستم بيايم و به شما بگويم ، شب عمليات ديدم كه مجيد شهيدشد. به سرش تير خورده بود. ما هم برايش ختم گرفتيم.

بعد از 2 سال به ما گفتند: بياييد تهران برای شناسایی ما هم رفتيم با پسرم «حميد» و يكي از دوستانمان، من گفتم: حميد من اگر بيايم مي‌توانم شناسايی كنم.

مجيد در بچگي از درخت افتاده است و يك نشانه‌ای دارد وقتي رفتيم ببينيم كه لباس بر تن او بود پلاك او به سينه‌اش بود باز كردم ديدم.  آستين پيراهنش را تا كرده بود.

مجیدخيلي شجاع و قوي بود. با من شوخی مي‌كرد. با يك دست مرا بلند می كرد. در اسباب‌كشی اين فرشها را به راحتي بالا مي‌آورد. مي گفت: مامان من خيلی از مردم را در مريوان نجات دادم.

می گفت: در مریوان در حال کمک به مردم بودم که يك دفعه يك صدايی آمد (گفته شهيد برادر) مجيد! به من كمك كن من زن و بچه دارم اين چفيه‌ای كه بر گردن داشتم باز كردم و به سينه‌اش كه تير خورده بود بستم و بلندش كردم و به آمبولانس رساندمش گفتم: مادر جان! خير ببينی.

همرزمش كه آمده بود، مي‌گفت: مثل كبوتر اين كوهها را در مريوان بالا مي‌رفت. در بچگی هم همينطور بود خيلي بچه زرنگي بود... پدرم هميشه مي‌گفت: ببينيد اين بچه قسمت می شود براي ما بماند چون واقعاً استثنا بود.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده