خاطره
حدود شش ماه بود که نصرالدین را ندیده بودم ایشان در پاوه مشغول خدمت بودند می خواستم با بچه ها از روستای بیرواز به پاوه برویم اما کمتر راننده ای جرات داشت ما را به پاوه ببرد ...
نويد شاهد كردستان:


خاطره به نقل از همسر شهید:

1- آخرین دیدار:

نصرالدین چند روز قبل از شهادتش می خواست به پاسگاه ته ته برای ماموریت برود بند پوتین هایش را عوض کرد وگفت :

بزودی شهید می شوم.در طول این سالها زندگی مشترک اگر باعث آزار وزحمت شما شدم حلالم کنید!

گفتم: شما این همه در جنگ بودی حالا که وضع کمی آرام تر شده می گویی شهید می شوی برو زودتر بر می گردی بچه ها را بوسید و خداحافظی کرد.

2- مهاجرت:

اوایل انقلاب بود که گروهک های ضدانقلاب هرروز مزاحم ما می شدند و هر گروهی با بهانه ای زندگی را بر ما حرام می کردند.

حدود شش ماه بود که نصرالدین را ندیده بودم ایشان در پاوه مشغول خدمت بودند می خواستم با بچه ها از روستای بیرواز به پاوه برویم اما کمتر راننده ای جرات داشت ما را به پاوه ببرد با هر مکافاتی بود یک نفر را پیدا کردم و به راه افتادیم در میان راه به عوامل ضد انقلاب برخورد کردیم از ما پرسیدند کجا می روی؟من از ترش گفتم شوهرم مریض است و می رویم در بیمارستان به او سر بزنیم اسم شوهرم را پرسیدند نام و فامیا دیگری را گفتم اما پسر کوچک گفت بابام اسمش نصرالدین است از راننده پرسیدند که شوهرش چکاره است گفت: کارگر است دست از سر ما برداشتند.

وقتی راننده زود برگشته بود شک کرده بودند آن قدر آزارش دادند تا ماجرا را گفته بود. عوامل ضد انقلاب راننده را اعدام کردند.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده