مصاحبه با والدین شهید
ملا حسین گفت: «شنیده بودم که خضر پیش بچه های همکلاسیش و دوستانش گفته بود که من شهید می شوم و با خط خودش در کتابش نوشته است: به زودی شهید می شوم.»

 
به گزارش نوید شاهد آذربایجان غربی: دانش آموز شهید «خضر بربط» بیستم مرداد سال 1353 در روستای هندآباد از توابع شهرستان سردشت متولد شد. با رسیدن به سن مدرسه، با ذوق و شوق وارد دوران کسب علم و دانش شد. خانواده اش با امید به آینده ای زیبا و پر ثمر برای او، در جستجوی مدرسه ای خوب، برای تحصیلش در دوره راهنمایی بودند. غافل از آنکه، هواپیماهای عراقی چه بر سر خضر و همسالانش می آورند. یازدهم اسفند سال 1364، ده یازده سال بیشتر نداشت که در بمباران هوایی سردشت بر اثر اصابت ترکش به سوی پروردگارش پر می کشد و به شهادتی که خود وعده اش را داده بود، نائل می آید.


 به منزل پدر شهید "خضر بربط" که وارد می شوی، با وجود آن همه سادگی، بسیار دلنشین و گرم است. نامش، قادر و در روستای هندآباد شهر ربط از توابع شهرستان سردشت زندگی می کند. داری2دختر و 3 پسر است و برای امرار معاشش، به کار کشاورزی ودامداری مشغول است.
اکنون که 91 سال دارد، با همسفری که سالها درد و رنج روزگار را در کنار هم سپری کرده اند، به یاد روزهای جنگ و خون، از فرزند شهیدشان حرف می زنند. هنوز بعد از گذشت سالهای سال، به یاد خضر، اشک از گونه های مادر سرازیر می شود.    
مادرشهید از تولد پسرش سخن می گوید، از روزهایی که چه محبتی وافری به این پسرش داشت. می گوید: سال 1353 در هندآباد متولد شد.  با اعتقادی که به حضرت خضر داشتیم،  نام ایشان را خضر انتخاب کردیم. کودکی بسیار شیرین بود و با شیرین کاریهایی که می کرد، بیشتر خودش را در دل من و پدرش جا می کرد.
وقتی 7 سالش شد، در مدرسه ثبت نامش کردیم تا کسی برای خودش شود. آرزوی ما این بود که در تحصیلاتش موفق و در آینده فردی مفید باشد و به مملکت خدمت کند، اما ....
 خضراز دوران کودکی، مظلوم و صبور بود. از همان اول که به دنیا آمد، همین طور بود. خیلی با وقار، سنگین، مهربان بود و مظلومیت در چهره اش موج می زد. همیشه دفتر و کتابش منظم بود. در پوشیدن و مرتب کردن لباسهایش، خیلی دقیق بود. هر وقت که موقع اذان می شد، خودش برای اذان خواندن می رفت. 

آقا قادر، در ادامه حرفهای یار مهربانش، اینچنین می گوید: خضر کودک بود و هنوز به سن شرعی تکلیف نرسیده بود اما همیشه وقتی من جهت فرایز دینی ونماز به مسجد می رفتم، دنبال من می آمد. در مسجد نماز و قرآن می خواند و با آن دستهای کوچکش دعا می کرد. دستهایی که وقتی در حال دعا کردن بودند، بسیار دیدنی و زیبا بودند و همین باعث می شد تا آن دستان کوچکش را ببوسم و روی چشمانم بگذارم. مردی کوچک بود اما از اهل نماز وعبادت.
در مدرسه، دانش آموزی زرنگ و با استعداد بود. همیشه در دفاتر وکتابش مطالب زیادی می نوشت. یک شب امام و روحانی  روستا بنام ملا حسین نوربخش، به منزل ما دعوت بودند. چون با شهید رابطه خوبی داشت و در آن سالها باهم  دوستانی صمیمی بودند، گفت: «آیا کتابهای درسی خضر را نگه داشته اید». جواب دادم: «بله». گفت: « بی زحمت کتابهای خضر را برایم بیاورید، تا نگاهی به آنها کنم». وقتی پسرم حسین کتابهای درسی "شهید خضر" را آورد، ملا حسین کتابها را یکی یکی باز کرد و همه آنها را نگاه کرد. در حال مطالعه نوشته ای در یکی از کتابها بود که ناگهان اشک از چشمانش جاری شد. من هم پرسیدم: « ماموستا چرا گریه می کنید. موضوع چیست؟»
 ملاحسین در جواب من گفت: «قادر جان، شنیده بودم که خضر پیش بچه های همکلاسیش و دوستانش گفته بود که من شهید می شوم و گویا این جمله را در کتاب درسی اش هم نوشته بود. من به همین خاطر این کتابها را خواستم. حالا معلوم شد که بله شهید خضر در این کتاب، این جمله را با خط خودش نوشته است؛ او نوشته: به زودی شهید می شوم.»

آقا قادر با مکثی که کرد، کاملا مشخص بود که در ذهنش به دوران درس خواندن خضر رفته است. انگار تمام خاطرات پسرش برایش زنده شده بود. صورت پر چین و چروکش، نشان از غمی بود که سالها در دلش جا کرده بود. بعد دوباره حواسش را جمع تر می کند و با صدای آرام وحالتی خاص که نشان از عمق زنده شدن خاطرات پسرش بود، از روز بمباران هوایی ربط، برایمان تعریف می کند: منطقه سردشت و ربط از اوایل انقلاب، جبهه بود وهر روز از سوی ضد انقلاب و رژیم بعثی عراق مورد حمله قرار می گرفت.
خضر، علاقه خاصی به من داشت، هر زمان به مسافرت می رفتم، می گفت: پدر دوست دارم با تو بیایم. اما روزی که جهت انجام مراسم عروسی به روستای اطراف رفته بودم، از من نخواست تا او را ببرم. من هم  وی را با خود نبردم. همان روز هواپیماهای عراقی، شهر ربط و چند روستای اطراف آن را، از جمله روستای ما را، بمباران کردند که خضر هم در این بمباران شهید شد.

خواب شهادت:
درست به یاد دارم که شب قبل بمباران در سال 1364 بود. یک شب، سه بار خواب دیدم که جنازه پسرم را تشییع می کنند، و هر بار من سوال می کردم که این همه سرو صدا و جمع شدن ها برای چیه؟ در خواب به من می گفتند: قادر، پسرت خضرهست. مردم می گفتند: ما مشغول  تشییع جنازه هستیم واین سرو صداها به همین خاطراست. 
در این خواب، من و تعدادی از اهالی روستایمان به روستای گوله که در نزدیکی روستای هنداباد قرار گرفته است، برای  انجام مراسم عروسی می رفتیم. در این خواب، تا سه دفعه سوال کردم: چه خبر است؟ در سومین دفعه گفتند: این جنازه پسر شماست که تشییع می کنیم. بلافاصله از خواب پریدم و خواب را برای اهل منزل تعریف کردم.
 این واقعیتی بود که من در خواب دیده بودم. چون فردای آن شب، منطقه ربط و روستاهای اطراف آن از جمله هندآباد توسط هواپیماهای صدام ملعون بمباران و توپ باران شد که در اثر این حمله وحشیانه صدامیان چند نفر شهید و زخمی شدند. ازجمله پسرم خضر شهید شده بود. من خبر این حادثه را در خواب شنیده بودم  و بعد از بمباران، از اهالی روستا سوال کردم که جنازه پسرم کو؟ مردم روستا در جواب گفتند: قادر جان، «خضر» پسرت زخمی است . نگران نباش. اما من هم گفتم بابا شما چه می گویید؟ من امشب در خواب دیدم که پسرم شهید شده است. دیگر لازم نیست شهادتش را از من پنهان کنید. مردم روستا از سخن من تعجب کردند و بعد از حرفهای من، گفتند: بله پسر شما و یک پسر دیگر به نام ناصررشیدی، پسر محمد شهید شده اند. 


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده