علی کرمی یکی از رزمندگان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس در خاطره‌ای از دیدار فرمانده خود در اردوگاه می‌گوید.

به گزارش نوید شاهد از زنجان، علی کرمی خاطره خود را چنین بیان می‌کند؛

تمام تنم داغ بود و در حرارت می‌سوخت. نفس‌هایم به شماره افتاده بود. سربازها از بازوهایم گرفتند و انداختند داخل حوض آب یخ. چند دقیقه‌ای داخل آب دست و پا زدم. دستم را گرفتند و کشیدنم بیرون. بی‌رمق افتادم کنار حوض. سرباز با پا به پهلویم زد که بلند شوم. چند بار به دست‌هایم تکیه کردم اما افتادم. سربازها از بازوهایم گرفتند و کشان‌کشان سمت مطب بردند. روی تخت‌ها پر از بیمار بود. همان جا کف سالن دمر خوابیده بودند و دکتر آمپول می‌زد. چشمانم سیاهی رفت و بسته شد.

با بچه‌ها توی چادر نشسته بودیم و سر موضوعی بحث می‌کردیم. یکی سرزده آمد داخل.

- علی فرمانده کارت داره، چند دقیقه دیگه برو پیشش.

رفتم. باز شدن در چادر همان و ریخته شدن آب روی سرم همان. قطره‌های آب از لای موهایم جاری شد زیر پیراهنم. لرزم گرفته بود. صدای خنده محمد و بچه‌ها به هوا بلند شد. خواستم بدوم دنبال¬شان که یک سطل آب دیگر روی صورتم خالی کردند. چشمانم پر از آب شد. پلک‌هایم را روی هم فشردم و بازشان کردم. ابر سفیدی روبرویم می‌لولید. چند بار پلک زدم و دوباره نگاه کردم. ابر سفید بزرگ‌تر و پر رنگ‌تر می‌شد. دکتر با کاسه‌ای آب روبرویم ایستاده بود. بلند شدم و نشستم. سرم سنگینی می‌کرد. منگ بودم. کف سالن پر از بیماران گرمازده بود. از کنار دیوار یکی عصا زنان آهسته رد شد و کمی جلوتر، عصایش خورد به پهلوی بیماری که پایش باند پیچی شده بود. بیمار داد زد: «چه خبرِته داداش! لِه مون کردی.»

صدایی آرام‌تر گفت: «عفو کن برادر، ناخواسته بود.»

صدا آشنا بود. تکیه کلامش هم. خوب به چهره‌اش نگاه کردم. جوان قد بلند و استخوانی، با موهای جو گندمی. برق از سرم پرید. انگار خون تازه‌ای دوید توی رگ‌هایم. خودش بود؛ فرمانده محبوب من!

داد زدم: «جناب فر...»

زبانم را گاز گرفتم. کم مانده بود لو بدهم او فرمانده است. خواستم دوباره صدایش کنم که از در خارج شد. از جا پریدم و دویدم دنبالش. ساعت هواخوری تمام شده بود و بچه‌ها به طرف سلول‌ها می‌رفتند.

از پشت صدایش زدم: «آقای محمدی!»

برگشت طرفم. مبهوت نگاهم کرد. چند لحظه بهم زل زد و لبخند پخش شد توی صورتش.

با لحن کشداری گفت: «مرتضی!»

از پله‌ها پایین رفتم. یک لنگه پا آمد طرفم. بغلش کردم. بغض کرده بودم. دست لای موهایم برد و گفت: «چه قدر شکسته شدی پسر! یک لحظه نشناختمت.»

سر و صورتش را غرق بوسه کردم. صورتش را بین دست‌هایم گرفتم و خوب نگاهش کردم. بغض هر دویمان ترکید و زدیم زیر گریه.

- تو که پیرتر از من شدی فرمانده.

با گریه خندید. صدای سوت سرباز توی محوطه پیچید. داد می‌زد که سریع‌تر توی سلول‌های‌مان برویم. اعتنایی نکردم و محکم‌تر در آغوشش گرفتم:

- این مدت کدوم اردوگاه بودی؟

لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «انفرادی»

همان لحظه ضربه‌ای محکم به سرم خورد و آغوشم خالی شد.


منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده