شهید امان الله عباسی؛
وقتی که لباس را پوشیدم،با هم از اهواز خارج شدیم و به نزد تعدادی سرباز رفتیم. آنها احترام خاصی برای فرزندم قائل بودند اما من نمی دانستم که پسرم چکاره است؟ و دلیل این که همه با او مشورت می کنند، چیست؟
خسته نباشی فرمانده!

نوید شاهد فارس :
شهید امان الله عباسی در سوم خرداد ماه 1343 در شهرستان بيضاء روستای جعفرآباد دیده به جهان گشود. پس از طي دوران کودکي در هفت سالگي تحصيل را در مدرسه ي ظريف شياز محله شاهزاده بيگم شیراز آغاز و در هنرستان طالقانی شيراز به پايان رسانيد .
با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه اعزام شد و در لشکر 19 فجر آغاز به خدمت کرد .
و در سال 1360 با دختر عموي خود ازدواج کرد .
او رفته رفته با ابراز رشادت هاي فراوان در طول چند سال جنگ به عنوان فرمانده گروهان غواصان لشکر 19 فجر صادقانه خدمت  کرد و سرانجام در نوزدهم دی 1365 عمليات کربلاي 5 در شلمچه به فيض رفيع شهادت نايل آمد . روحش شاد .


خسته نباشی فرمانده!

مدتی بود که زنگ نزده بود و ما همین طور منتظر تماسش بودیم، طاقت نیاوردیم و با مادرش برای اهواز بلیط گرفتیم. عصر همان روزی که می خواستیم حرکت کنیم، تلفن کرد. من هم جریان را برایش گفتم و او صبح زود در ترمینال اهواز منتظر ما ایستاده بود.
ما را به منزلش برد و پس از صرف ناهار گفت:"پدر،می آیی برویم بیرون بگردیم . گفتم: "کجا؟" گفت:"هرجا که من رفتم، شما هم با من بیا، باشد؟"بعد هم به همسرش گفت یک دست لباس بسیجی برای من بیاورد.

وقتی که لباس را پوشیدم،با هم از اهواز خارج شدیم و به نزد تعدادی سرباز رفتیم. آنها احترام خاصی برای فرزندم قائل بودند اما من نمی دانستم که پسرم چکاره است؟ و دلیل این که همه با او مشورت می کنند، چیست؟ کنجکاو شده بودم و به دنبال فرصتی بودم که سر از کار او در آورم.
آن روز بعد از استراحت و خواب بعد از ظهر، به مسجد رفتیم و پس از نماز مغرب و عشا به چادرها برگشتیم و شام خوردیم. پسرم هم جای مرا آماده کرد که بخوابم و خودش آماده ی رفتن شد.
-پس خودت چی؟کجا می خوابی؟
-شما راحت باش...من فعلا کار دارم.
من خوابیدم و صبح زود که برای نماز از خواب برخاستم ، دیدم هنوز پوتین هایش را در نیاورده و دم چادر خوابیده است.
او را بیدار کردم تا نماز صبحش را بخواند. بعد از نماز هم پشت چادرها نشسته بودم و می دیدم که سربازها مرتب می آیند و از او سوال های مختلفی می پرسند و می روند. هرچه از خودش می پرسیدم که تو اینجا چکاره ای، جواب سر بالا می داد و به نحوی بحث را عوض می کرد.
در همین حین سربازی آمد که مرخصی می خواست. فرصت مناسبی بود. رفتم و پرسیدم:"آقای عباسی این جا چکاره است جوون!؟"
نگاه پرسشگرانه ای به سر تا پای من انداخت و گفت:"او فرمانده است، فرمانده گردان حضرت رسول". در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود، از او جدا شدم. واقعا من تا آن روز نمی دانستم که پسرم فرمانده ی گردان حضرت رسول الله نیروی دریایی ست. و او هیچ گاه به این موضوع،کوچک ترین اشاره ای نکرده بود.

راوی ، غلام عباسی، پدر شهید

انتهای متن/
منبع: کتاب لحظه های تماشا



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده