خاطره خودنوشت شهید میرزایی «1»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «تقريبا دو ماه در ستاد تخليه شهدای انديمشک قرارگاه نجف خدمت نمودم در اين مدت که بودم اولين حمله والفجر آغاز شد و صبح که عمليات ادامه داشت سيل شهيدان به سوی تخليه شهدا سرازير شد و...» متن کامل خاطره اول این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
 گلخانه شهدا / خاطره خودنوشت از شهید عبدالنبی میرزایی


به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالنبی ميرزایی» 15 فروردين سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در روستای نرمون بردنگان شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات ابتدايی را در زادگاهش، دوره راهنمايی را در قائميه و تحصيلات دبيرستان را در نورآباد ممسنی به پایان رساند.

سال 1360 در حالی که 19 ساله بود به صورت داوطلبانه به جبهه‌های جنوب شتافت و در عمليات آزادسازی بستان شرکت کرد. با عشق و علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت به عضويت اين نهاد درآمد. سال 1362 ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند بود.

او در طول جبهه فرماندهی گردان امام حسين(ع) تيپ 46 الهادی(ع)، مسئوليت محور آبادان، فرمانده گردان کميل (تخريب) را بر عهده داشت. پس از پذيرفتن قطعنامه 598 او ماموريت پاکسازی منطقه را بر عهده گرفت. پس از انجام چند مأموريت 9 مهر ماه 1370 در پاکسازی نهر خين با انفجار مین مجروح شد که منجر به قطع دو دست از ناحيه مچ و از دست دادن دو چشم و از بين رفتن لاله و پرده گوش چپ و قريب به 300 ترکش در بدن شد. وی سرانجام 14 مهرماه 1383 پس از تحمل 13 سال رنج و مشقت در شيراز داشت به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: با دیدن پیکر به خون نشسته شهدا، انقلابی در درونم جرقه‌ زد //قسمت 2

خاطره خودنوشت «1» : ستاد تخليه شهدای انديمشک

تقريبا دو ماه در ستاد تخليه شهدای انديمشک قرارگاه نجف خدمت نمودم در اين مدت که بودم اولين حمله والفجر آغاز شد و صبح که عمليات ادامه داشت سيل شهيدان به سوی تخليه شهدا سرازير شد و 20 نفر کمتر يا بيشتر در ستاد شهدا هر دو سه ساعتی يک بار وارد می شد.

خلاصه تعداد زيادی گل دسته در آن عمليات به دست ما رسيد و هر گلی را که می‌ديدم درونم انقلابی می‌شد چون بعضی از آن‌ها طوری شهيد شده بودند که واقعا اگر کافر آنها را می‌ديد به حالشان گريه می‌کرد.

خلاصه بعضی از آنها همچون سالار شهيدان به بدن هر جوانی به نحوی به شهادت رسيده بودند و به اين فکر افتاده بودم که مادران و يا پدران و يا زن و فرزندان آنها و يا آنهايی که نامزد داشته‌اند و شايد می‌خواستند بعد از مأموريتشان ازدواج کنند و يا تنها فرزندی بودند که در راه معبودشان آن يگانه معبود بی‌همتا جان خود را نثار می‌کردند.

در آن مدتی که در گلخانه شهدا بودم تمام موضوعات از نزديک برايم حل شد و کلی جريانات در وجودم ايجاد شد و خونم چنان به جوش آمد که هيچ زمانی آن طور نشده بودم.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده