خاطره
خوشحال بود انگار خبر خوشي آورده بود او را مي‌شناختم وارد اتاق شد با اصرار مادرم كمي نشست با حالتي كه معلوم بود شرم و حيا مي‌كند گفت...

خاطره اي از شهيد اسماعيل مومني

نام و نام خانوادگي شهيد: اسماعيل مؤمني

نام پدر: يحيي

متولد: 1/1/1345

تاريخ شهادت: 3/7/64

محل شهادت: منطقه‌ي ديواندره


خاطره‌اي از شهيد اسماعيل مؤمني- سريش‌آباد

* مرتضي

صبح زود يكي از روزهاي شهريور ماه سال 1370 هنوز صبحانه نخورده بوديم كه صداي در خانه بلند شد در حياط باز شد ولي كسي وارد حياط نمي‌شد بار ديگر هم در زد خواستم بروم ببينم كيست. ديدم خانم قدبلندي داخل حياط آمده است.

خوشحال بود انگار خبر خوشي آورده بود او را مي‌شناختم وارد اتاق شد با اصرار مادرم كمي نشست با حالتي كه معلوم بود شرم و حيا مي‌كند گفت نزديك به نه ماه تمام است كه باردار است و چند روزي به وضع حمل او نمانده است اما چند روز پيش درد شديدي در كمر خود احساس كرده و وقتي پيش دكتر رفته است دكتر گفته است بچه در داخل شكمش مرده است و حتماً بايد عمل جراحي كند زيرا براي سلامتي او ضرر دارد و گفت قرار است با شوهرش به همان دكتر مراجعه كند و شوهرش فرم رضايت نامه عمل جراحي را امضا كند بعد به خانه بر‌مي‌گردند و در حاليكه ناراحت و غمگين بوده شب مي‌خوابند.


زن در خواب مي‌بيند كه روي تخت بيمارستان دراز كشيده است و هيچ ناراحتي و دردي احساس نمي‌كند ناگهان مي‌بيند چند مرد نوراني و خوش چهره وارد اتاق مي‌شوند زن آنها را مي‌شناسد و مي‌بيند كه همه آنها از شهداي سريش‌آباد هستند در اين لحظه شهيد اسماعيل جلو مي‌آيد و پسر بچه زيبايي را در آغوش زن قرار مي‌دهد و از زن مي‌خواهد كه بلند شود و ديگر احساس ناراحتي نكند و چيزي درست بكند كه با هم بخورند زن كه هيچ گونه دردي را احساس نمي‌كند از تخت پائين مي‌آيد و مشغول پختن غذا مي‌شود غذايي كه تمام لوازم و وسايل آن را خود شهدا آماده كرده‌اند بعد كه غذا را مي‌خورند شهيد اسماعيل دوباره بچه را بغل مي‌گيرد و مي‌بوسد.

شهيد جعفر طالبي مي‌پرسد راستي اسم بچه‌ي خواهرمان را چه بگذاريم؟ اسماعيل مي‌گويد مرتضي و جعفر مي‌گويد آفرين من هم از مرتضي خوشم مي‌آيد زن از خواب بيدار مي‌شود و پيش مادرم مي‌آيد تا چيزي را به عنوان تبرك از او بگيرد و بعد از آن با شوهرش به مطب ماما بروند.

مادر هم در حالي كه اشك‌هايش را پاك مي‌كند بلند مي‌شود و يك پارچه سفيد و چند حبه قند و مقداري برنج به زن داد و از او خواست كه به خدا توكل كند. آن روز كه به مطب مي‌روند مطب بسته بوده و لذا به خانه برمي‌گردند و قصد مي‌كنند كه فردا به مطب بروند، اما شب‌هنگام زن در خانه به صورت طبيعي زايمان مي‌كند و پسر سالم به دنيا مي‌آيد و اسم او را مرتضي مي‌گذارند. زن پارچه سفيد را به مدت يك سال بر سر بچه مي‌بندد.[1]



1- به نقل از ابراهيم مؤمني - برادر شهيد -


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده