خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
در منطقه حلبچه که بودیم، یک شب بچه ها به کمین رفتیم، سنگری در آن جا نبود، فقط خاکریز بود، کمین که نوبت ما شد، با گشتی های عراقی درگیر شدیم.
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 15 % هشت سال دفاع مقدس « علی اکبر پایین محلی » را در ادامه می خوانید.
بخشی از خاطرات جانباز 15 درصد هشت سال دفاع مقدس «علی اکبر پایین محلی »/استان گلستان(2)

نام : علی اکبر

نام خانوادگی : پایین محلی

فرزند : حسن

متولد : 1351

تحصیلات : سوم راهنمایی

شغل : کارمند بانک صادرات

نهاد اعزام کننده : سپاه و بسیج

سن در زمان اعزام : 14 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 65-66-67-68

تحصیلات هنگام اعزام : اول راهنمایی

نوع فعالیت در جبهه : رزمنده

وضعیت ایثارگری : 15درصد

نسبت با شهید : -

سرم داد می زد، بغلم می کرد و می گفت؛ دوباره برو

در منطقه مهران پیک حاج رضا نسیمی بودم. هنگام شب بچه ها به معبر می رفتند. شور و حال دیگری داشتند و همه با هم شوخی می کردند. یک روز آقای نسیمی، مین های ضد تانک را به من داد و گفت؛ به معبر ببر. چون سن کم و شور بچگی داشتم، مین ها را می گرفتم و از روی خاکریزها می رفتم.

حاج رضا مدام صدا می زد؛ از پایین برو، من گوش نمی کردم. سرم داد می زد، ولی وقتی برمی گشتم، بغلم می کرد و دوباره مرا می فرستاد.

پشت سنگر، دست هایم را روغنی کردم

یک روز به او گفتم؛ می خواهم با موتور پیش بچه های جلین(که جای دیگری بودند) بروم. اجازه داد. هنگام برگشتن، جاده را گم کردم و اشتباه رفتم، خیلی دیر کرده بودم. از ترس این که مبادا فرمانده مرا توبیخ کند، در پشت سنگر، دست هایم را روغنی کردم که اگر گفت چرا دیر آمدی، بگویم موتور خراب شده بود و مشغول درس کردن آن بودم. وقتی رسیدیم، همین اتفاق افتاد. حاجی شروع به داد و فریاد کرد. گفتم: دست هایم را ببین، روغنی است، زنجیر موتور خراب شده بود، داشتم درست می کردم، برای همین طول کشید.

پشت سر آن ها، چفیه ام را باز کردم

در منطقه حلبچه که بودیم، یک شب بچه ها به کمین رفتیم، سنگری در آن جا نبود، فقط خاکریز بود، کمین که نوبت ما شد، با گشتی های عراقی درگیر شدیم.

یک روز هم در نرسو، حدود 12،10 نفر از رزمندگان جلینی که تازه از خط برگشته بودند، به منطقه آمدندو گفتند: مقداری وسایل روی قله است، باید برویم و آن ها را برداریم و پایین بیاوریم. آن ها را روی قله بردم و خرما و شیره ی خرمای زیادی جمع کردیم. موقع برگشت از روی قله، تیراندازی شد و هرکس به طرفی می رفت و پایین می آمد. من پشت سر آن ها، چفیه ام را باز کردم و هر چه روی زمین می ریخت، جمع می کردم و هر چه فریاد می زدم؛ فرار نکنید این ها خودی هستند، شما را اذیت می کنند، گوش نمی کردند.

ادامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده