امام گفت نور علي را شفاعت مي‌كنم!
شنبه, ۱۸ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۰۱
از هر عمليات يك تير و تركش داشت اما دوبار خيلي مجروحيتش سخت بود و مي‌خواستند پاي او را قطع كنند.
شهادت در هفته‌آخر خدمت

نوید شاهد: سپس همانطور كه سرش را پايين انداخته و در فكر فرو رفته بود، از ما خداحافظي كرد و براي هميشه رفت...»
صبح روز۲۶ مهر ماه ۱۳۸۸ سران قبايل و فرماند هان سپاه در منطقه پيشين سيستان و بلوچستان جمع شده بودند تا پس از سال‌ها توطئه وتفرقه افكني‌هاي استكبار جهاني چگونگي تامين امنيت پايدار را در شرق كشورمان بررسي كنند، اما دست استكبار اينبار از آستين جندشيطان بيرون آمده بود تا با انفجار عامل انتحاري به خيال خود مانع از اين حركت وحدت آفرين شوند. اما آنان هرگز نمي‌دانستند امثال نورعلي شوشتري‌ها سال هاست كه لباس رزم خويش را كفن خود قرار داده‌اند و شهادت را در وجب به وجب جبهه‌هاي جنگ تحميلي جست‌وجو مي‌كردند.
در اين حادثه فردي كه مواد منفجره به خود بسته بود خود را به محل برگزاري همايش وحدت نزديك كرد و لحظه‌اي بعد صداي انفجار در سرتاسر صحرا پيچيد و سردار شوشتري جانشين فرمانده نيروي زميني سپاه و فرمانده قرارگاه قدس، سردار محمد‌زاده فرمانده سپاه سيستان و بلوچستان، فرمانده تيپ اميرالمؤمنين، فرمانده سپاه ايرانشهر، فرمانده سپاه شهرستان سرباز، ۱۰ نفر از سران عشاير، قبايل، طوايف و جمعي از مردم شيعه و سني به شهادت رسيدند.

گفتگو با طیبه درری همسر شهید نورعلی شوشتری


چگونه با شهيد آشنا شديد؟

پدر من و پدر ايشان روحاني بودند و در حوزه علميه با هم تحصيل مي‌كردند، از دوران كودكي هم او را مي‌شناختم. خواهرشان نيز همسر برادرم بود. زماني كه پدرم فوت كرد من پيش همسر برادرم رفتم و مي‌توان گفت كه زيردست خواهر شهيد بزرگ شدم. از هفت سالگي پيش برادرم رفتم. او آن موقع در قوچان مدير دفتر دادگستري بود. حاج آقا شوشتري در روستا كشاورزي مي‌كرد. حدود ۳۸ سال پيش ايشان به سربازي رفتند، وقتي كه از سربازي برگشت با هم ازدواج كرديم و دقيقا ۳۸سال ما با هم زندگي كرديم. البته سرنوشت به گونه‌اي رقم خورد كه هيچگاه ما مدت زيادي پيش هم نبوديم.
از مراسم خواستگاري و ازدواجتان با شهيد بگوييد.
شهيد شوشتري كه از سربازي برگشت ما در روستاي درگز بوديم، ايشان هم به درگز آمد. در آنجا او به برادرش مي‌گويد كه در مورد من با صحبت كنيد. برادر شهيد شوشتري نيز موضوع را با برادر من در ميان مي‌گذارد. برادرم در جواب مي‌گويد كه نظر مرا مي‌پرسد و به آنها مي‌گويد. صحبت‌ها كه انجام شد. شهيد شوشتري دفتر ثبت ازدواج را امضا مي‌كند و مي‌رود.
چون خانواده ايشان را به خوبي مي‌شناختم من هم بله را گفتم و دفتر را امضا كردم.
بعد از اينكه عقد كرديم تا هفت ماه حاج آقا در روستا بود و همديگر را نديديم. آن زمان وسيله حمل و نقل مانند الان نبود. بعد از هفت ماه كه ما به قوچان برگشتيم. او نيز به قوچان آمد و يكديگر را ديديم. آن موقع در روستا رسم نبود كه عروسي مجللي بگيرند. يك مراسم كوچك گرفتند و همه چيز تمام مي‌شد. حدود صد تومان نيز وسيله زندگي خريدند. با همان مقدار وسيله، زندگي ما مي‌گذشت، چرا كه چشم و همچشمي نبود. هيچ كدام دنبال ماديات و افزايش زرق و برق زندگي نبوديم. بعد از چهار ماه كه از زندگي‌مان مي‌گذشت او به بندر عباس رفت تا به عنوان پيمانكار در يك پروژه راهسازي كار كند.
حاجي حقيقتاً مرد كار بود. بعد از مدتي كه آنجا كار كرد به روستا برگشت اما چون خشكسالي شد دوباره به بندرعباس رفت و حدود سه سال آنجا كار مي‌كرد.

چگونه وارد جنگ و مسائل جنگ شد؟
وقتي شهيد شوشتري از بندرعباس برگشت درگيري‌ها در كردستان شروع شده بود و سربازان ما را مي‌كشتند. لذا وقتي نورعلي اين مسائل را ديد ديگر به روستا نيامد و در سپاه نام‌نويسي كرد و پس از آموزش بي‌درنگ به كردستان رفت و حدود چهار ماه در كردستان بود.
يادم هست ۳۰۰ نفر نيرو از مشهد مقدس به كردستان اعزام شدند ولي تنها ۲۰ نفر بازگشتند. همگي شهيد شده بودند. از كردستان كه برگشت خانه‌اي در نيشابور گرفت و تا پايان جنگ يعني هشت سال ما در نيشابور زندگي كرديم. فقط تابستان‌ها به مناطق عملياتي مي‌رفتيم و آنجا يكديگر را مي‌ديديم، بيشتر اوقات تنها بوديم. خيلي دير به دير مي‌آمد و بيشتر در منطقه جنگي بود.

در طول زندگي با ايشان به چه مناطقي مي‌رفتيد؟

مدتي به شهر اهواز و مدتي به شهر باختران رفتيم. فقط تابستان به آنجا مي‌رفتيم بقيه اوقات در نيشابور بوديم. آن زمان نيشابور مانند امروز امنيت نداشت، دشمنان داخلي خيلي‌ ما را اذيت مي‌كردند.تلفن مي‌زدند و فحش و ناسزا مي‌گفتند. يا پشت در خانه‌مان شعار مي‌نوشتند. يكبار ضد انقلاب‌ها داخل خانه ما ريختند و داد مي‌زدند كجاست؟ شوشتري كجاست؟
من غش كردم و روي زمين افتادم. يك زن جوان با بچه كوچك تنها در خانه چه مي‌توانستم بكنم. علاوه بر آن، آنجا غريب بودم.يه ياد دارم يك روز كه مي‌خواست به جبهه برود به من گفت جنگ ايران و عراق شروع شده است و امكان دارد پنج، شش ماه طول بكشد. شنيدن شش ماه دوري خيلي برايم سخت بود. اما واقعاً جنگ هشت سال طول كشيد.
گمان نكنم طي اين هشت سال جنگ در مجموع يك ماه در خانه بوده باشد. هر سه، چهار ماه هم كه مي‌آمد فقط دو يا سه روز مي‌ماند.
اگر خيلي زياد مي‌ماند سه روز بيشتر نبود. گاهي اوقات صبح مي‌آمد و شب دوباره برمي‌گشت. ما هيچ وقت مشكلاتي كه ضد انقلاب برايمان درست مي‌كرد را به او نمي‌گفتيم. مي‌دانستم اگر بگويم در جبهه نمي‌تواند به خوبي بجنگد و نگران مي‌شد.
ايامي كه شما در نزديكي مناطق جنگي ساكن مي‌شديد ايشان بيشتر به خانه سر مي‌زد يانه؟
خير، به باختران كه مي‌رفتيم باز همديگر را كمتر مي‌ديديم. يادم هست عمليات والفجر ۴ وقتي كه عمليات تمام شد همه رزمندگان برگشتند ولي حاج‌آقا نيامد. از دوستانش پرسيدم چرا نيامد؟ گفتند: مانده تا منطقه را پاكسازي كند بعد بيايد. مدتي بعد كه آمد متوجه شدم تركش خورده است. او اصلاً اينگونه زخمي شدن‌ها را مجروحيت حساب نمي‌كرد. حتي اگر ۱۰ تا تركش خورده بود نمي‌گفت مجروح شده‌ام. بقيه مي‌رفتند و در بيمارستان بستري مي‌شدند ولي او نمي‌رفت.
ما نمي‌توانستيم حتي او را در خانه نگه داريم. مي‌گفت جبهه‌ها مرا نياز دارند، نمي‌توانم در خانه بمانم.
يكبار به خانه آمده بود، من مريض بودم و آيفون خراب بود. بايد چند طبقه مي‌آمدم پايين و در خانه را باز مي‌كردم.
صبح كه شد و متوجه شدم حاج آقا نيامده است؛ پشت پنجره رفتم و ديدم شهيد شوشتري داخل ماشين خوابيده است. بعد كه آمد پرسيدم، چرا ديشب زنگ نزدي تا بيايم در را باز كنم؟
گفت: مي‌دانستم مريض هستي، نخواستم زنگ بزنم و تو اين همه پله را پايين بيايي و در را باز كني. داخل ماشين خوابيدم.
خيلي ملاحظه ما و حتي همسايه‌ها را مي‌كرد. مواظب بود كه آهسته قدم بردارد تا همسايه‌ها از صداي پاي او اذيت نشوند.

چه خاطره‌اي از دوراني كه در مناطق جنگي زندگي مي‌كرديد، داريد؟

همزمان با عمليات مرصاد ما در باختران بوديم. حاج آقا شوشتري هم در اهواز بود. براي عمليات با بالگرد به كرمانشاه آمد. آنجا اعلاميه‌هاي دشمنان را خواند كه اعلام شده بود تا ظهر باختران محاصره مي‌شود. يك نفر را فرستاد تا به ما خبر دهد. حاجي مي‌گفت اگر بچه‌هاي مرا بگيرند آنها را يكدفعه نمي‌كشند، زجركش مي‌كنند. به آقاي مروي سفارش كرده بود ما را به نيشابور ببرند.
وقتي آقاي مروي به خانه ما آمد. در شهرك فقط دو خانواده باقي مانده بود، بقيه همه رفته بودند. اهالي شهر نيز در ابتداي جاده بودند.
ما اصرار كرديم كه بايد شهيد شوشتري را ببينيم بعد مي‌رويم. گفت نه، اگر اينجا بمانيد كشته مي‌شويد و ما را قانع كرد كه برويم. ما بعد از نماز صبح راه افتاديم ولي آنقدر مسير شلوغ بود كه ساعت ۹ توانستيم از شهر باختران خارج شويم. شهيد شوشتري تعريف مي‌كرد كه زمان حمله منافقين از دفتر امام‌، از سپاه و ارتش دائم تماس مي‌گرفتند كه چه كار كرديد؟ آنقدر از جاهاي مختلف تماس گرفتند كه نمي‌دانستم به كدام يك جواب دهم. به همين دليل تمام تلفن‌ها را قطع كرديم. موقعي كه عمليات تمام شد و پيروز شديم. برگشتيم و تلفن‌ها را وصل كرديم. اولين تماس‌گيرنده هاشمي رفسنجاني بود كه شهيد شوشتري به او گفت عمليات تمام ‌ و دشمن كاملاً منهدم شد، بچه‌ها هم در حال برگشتن به عقب هستند.
شهيد شوشتري برايم تعريف كرد كه از پشت تلفن صداي امام ‌را شنيدم كه گفت«اگر قابل باشم، در روز قيامت شوشتري را شفاعت مي‌كنم.»
وقتي اين جملات را مي‌گفت، اشك مي‌ريخت. من نيز اشك ريختم و گفتم تو نيز شفيع من باش.
۱۵ روز بعد از عمليات مرصاد ما دوباره به باختران برگشتيم اما آقاي شوشتري به مشهد رفت و به عنوان فرمانده سپاه خراسان معرفي شد و در مشهد ماندگار شد، بالطبع ما هم از باختران به مشهد رفتيم. در دوران فرماندهي سپاه خراسان سه روز در تهران و سه روز در مشهد بود. در آن سه روز هم كه مشهد بود، گاهي دو روز مي‌شد كه به خانه نمي‌آمد. با اينكه ديوار به ديوار سپاه بوديم.
۱۲ سال در مشهد خدمت كرد سپس به اروميه رفت و پنج سال آنجا بود كه باز هم هر دو هفته يكبار مي‌آمد.
مي‌گفت اگر خانواده را همراه خودم به شهر غريب بياورم هر جا باشم حواسم به آنهاست و شب بايد به خانه برگردم.
طي تمام سال‌هاي خدمتش هر غذايي كه سربازان مي‌خوردند، مي‌خورد. الحمدلله او يك ريال پول بيت‌المال را براي خودش خرج نكرد. هيچگاه قبول نكرد براي او محافظ بگذارند. مي‌گفت نبايد كسي ‌كه از بيت‌المال حقوق مي‌گيرد خودش را علاف من بكند. شب‌هايي هم كه كشيك حرم امام رضا‌(ع) بود با پاي پياده و تنهايي رفت و آمد مي‌كرد. به خاطر خداوند كار مي‌كرد و مي‌گفت مي‌خواهم كارهايم نزد خدا ذخيره شود. تمامي فرماندهان جنگ فيلم و عكس‌هاي زيادي از دوران دفاع مقدس دارند اما شهيد شوشتري اصلاً جلوي دوربين نمي‌رفت. حتي ما به او مي‌گفتيم مصاحبه كن تا ما حداقل در تلويزيون تو را ببينيم، ولي قبول نمي‌كرد. بارها و بارها مجروح شد ولي دنبال جانبازي نرفت، مي‌گفت اين تركش‌ها را براي روز قيامت نگه داشته‌ام!‌اسم حاجي اصلاً جايي به عنوان جانباز ثبت نشده است.

ايشان چند بار در جنگ مجروح شدند؟

از هر عمليات يك تير و تركش داشت اما دوبار خيلي مجروحيتش سخت بود و مي‌خواستند پاي او را قطع كنند.

دقيقاً كي و در چه عملياتي بود؟

در عمليات رمضان مجروح شد در اروميه بازوي دستش تير خورد. يك تير هم در پيشاني‌اش مانده بود. در عمليات رمضان بيسيم‌چي او روي مين رفت كه پاي او قطع شده و پاي شهيد شوشتري نيز دو نيم شد. خودش تعريف مي‌كرد كه ابتدا اصلاً متوجه نمي‌شود و به جنگيدن ادامه مي‌دهد. اما يكدفعه متوجه مي‌شود پوتين او نيست و كف پايش دو نيمه شده و انگشتانش به روي پا برگشته است. در بيمارستان مي‌خواستند پاي ايشان را از مچ قطع كنند ولي دوستانش نمي‌گذارند، دكتر داخل پاي او سيم مي‌كشد و مي‌دوزد، بعد مي‌گويد اگر سياه شود مجبوريم پايش را قطع كنيم كه الحمدالله نشد.
از بيمارستان شيراز تماس گرفت و گفت، شما به قوچان برويد من هم مي‌آيم. گفتم شما كه تازه براي عمليات رفته‌ايد. گفت عمليات تمام شده و مي‌خواهم برگردم. گفتم:مجروح شديد؟
جواب نداد و گفت: گوشي تلفن را به برادرت بده. به او گفته بود كه مجروح شده است. زماني كه به خانه برگشت براي اينكه ما ناراحت نشويم از ماشين كه پياده شد پايش را روي زمين گذاشت و خيلي عادي به داخل خانه رفت. لذا به پايش فشار آمد و بخيه آن باز شد. ۲۰ روز در خانه استراحت كرد. هنوز پايش داخل آتل بود كه دوباره براي عمليات به جبهه برگشت.
پس از جنگ زماني كه درجه سرداري گرفته بود به ما چيزي نگفت و ما از طريق دوستانش فهميديم و به او تبريك گفتيم. گفت تبريك براي چه؟ گفتم درجه سرداري گرفتي. در جواب گفت: اين درجه‌ها مهم نيست ان‌شاءالله درجه آخرت را خوب بگيرم.

زماني كه فرمانده سپاه خراسان بودند وضعيت حضورشان درخانه چگونه بود؟

باز هم تفاوتي نداشت ساعت ۵ صبح مي‌رفت و تا ساعت ۱۲ شب كار مي‌كرد. اگر در منطقه مرزي تايباد درگيري بود كه اصلاً نمي‌آمد. او فقط كارهاي سپاه را انجام نمي‌داد. انگار كارهاي نيروي انتظامي يا دادگستري و... را هم انجام مي‌داد، مشكلات آنها را هم حل مي‌كرد.
كسي نبود كه پشت ميز بنشيند. دائم مي‌گفت مي‌خواهم حقوقم حلال باشد. چندين بار به اوگفتم حقوقي كه شما مي‌گيريد حقوق يك نيروي ساده است.
هيچ‌گاه خودش حقوق نگرفت و اصلاً نمي‌دانست حقوقش چقدر است. دفتردار او حقوقش را مي‌گرفت و به ما مي‌داد. حقوق او كفاف زندگي‌مان را نمي‌داد. يكبار گفت: اگر من بازنشسته شوم، همين حقوق را هم نخواهم گرفت، مي‌روم كشاورزي مي‌كنم و خرجي درمي‌آورم.

چگونه مطلع شديد به سيستان و بلوچستان رفته است؟
حدود هشت ماه بود كه به آنجا رفته بود، سه، چهار ماه اول به من نگفته بود كه به منطقه مرزي رفته است. مي‌گفت مأموريت رفتم. ۳۰ سال تمام براي سپاه خدمت كرد و يك هفته مانده به بازنشستگي شهيد شد.

از آخرين ديدارتان بگوييد؟
روز قبل از شهادتش مشهد بود. وقتي به خانه آمد چهره‌اش با هميشه فرق مي‌كرد خيلي نوراني و جوان شده بود! برخوردش با ما خيلي متفاوت بود، زماني كه خداحافظي كرد در پاگرد دوري زد و مجدداً آمد و گفت: حاج خانم كاري نداري؟ مواظب بچه‌ها باش.
سرش را پايين انداخته و در فكر فرو رفته بود. در يك لحظه دلم كنده شد و خيلي مضطراب شدم. شب كه همسايه‌ها آمدند و حال مرا ديدند، پرسيدند اتفاقي افتاده؟ گفتم:‌نه، ولي خيلي دلم آشوب است.
ساعت ۸ شب حاج آقا تماس گرفت. گفتم:‌حاجي كجا هستيد؟ گفت:‌پاي هواپيما هستم و مي‌خواهم سوار شوم و به زاهدان بروم.
صبح در جلسه قرآن، همسايه‌ها گفتند رنگ و رويت زرد شده است، مريض شدي؟ گفتم نه ولي خيلي نگرانم. گفتند: صدقه بده.
گفتم:‌هر روز خدا صدقه داده‌ام و هفت تا انا انزلنا را از ابتداي جنگ تا حالا مدام برايش خوانده‌ام. ۱۰۰ قل هوالله را هر روز برايش خوانده‌ام ولي نمي‌دانم چرا اين‌بار جواب نداد. نمي‌دانم سر آن چيست. شايد هم قبول شده كه باب شهادت به رويش باز شد.
در وسط جلسه از جايم بلند شدم و با نگراني به سمت خانه رفتم.ديدم جلوي در خانه مردم جمع شده‌اند. گفتم چي شده؟گفتند:‌آقاي شوشتري مجروح شده است. گفتم: نه، او حتماً شهيد شده است، چون خيلي حالم بد بود، به گونه‌اي كه طي هشت سال جنگ اينقدر نگران او نشده بودم. انگار به من الهام شده بود كه اين‌بار او برنمي‌گردد. قبل از شهادت، خودش نامش را در مجتمع نمايشگاهي آيه‌‌ها به عنوان شهيد نوشته بود. پيكر او را به مزار شهداي بهشت رضا (ع) بردند و پيش ساير دوستان شهيدش به خاك سپردند.

پيكر شهيد چگونه آسيب ديده بود؟

در آن انفجار تروريستي يك تركش به پيشاني او خورده و از پشت سرش خارج شده بود. يك تركش هم به چانه‌اش و سه تا به قلبش اصابت كرده بود.

چه موقع پيكر شهيد را ديديد؟

يك هفته طول كشيد تا پيكر ايشان را از زاهدان به مشهد آوردند و من در نيشابور كه رويش را باز كردند او را ديدم و از شهيد درخواست كردم روز قيامت دست مرا هم بگيرد.

منبع: جوان آنلاین
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده