به مناسبت سالروز شهادت شهید«محمد آقازاده علمداری»
وقتي به منزل آمد به جلوي در خانه كه رسيد وارد سالن شد و ايستاد و تكيه بر ديوار كرد و سرش را روي ديوارگذاشت و گفت: فاطمه اين بار دفعه آخري است كه مرا مي‌بيني واقعه ديگر مرا با پرچم كادو شده جمهوري اسلامي مي‌بينيد ...
آخرین دیدار شهید؛ خاطرات و رویاهای صادقه

نویدشاهد البرز:

«شهيد سيد محمد آقا زاده علمداري» در سال 1321، در شهرستان «جلفاي مرند» ديده به جهان گشود، پس از طي دوران طفوليت درسن هفت سالگي وارد دبستان گرديد پس از اخذ مدرك سال ششم وارد دبيرستان گرديد و براي ادامه تحصيل در معيت خانواده به تهران مهاجرت نموده و مدرك ديپلم را از دبيرستاني در تهران اخذ نموده و سپس وارد ارتش گرديد سپس در سال 1353، تشكيل خانواده داد كه ثمره آن 7 فرزند که 5پسر و 2 دختر مي‌باشد.

در دوران خدمت به دليل عدم اطاعت از فرماندهي در جريان رويارويي با تظاهر كنندگان ضد رژيم پهلوي در سال 1355، به عنوان زنداني سياسي به مدت يكسال زنداني شد و پس از آزادي با اوجگيري حركات و فعاليتهاي انقلابي به خیل عظيم مردم متنفر از حكومت فاسد پهلوي پيوست و پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ارتش شروع به خدمت كرد، با آغاز جنگ تحميلي با توجه به نوع شغلي شهيد در جبهه‌هاي غرب و جنوب به نبرد با دژخيمان بعثي پرداخت و سرانجام در «جبهه سومار» به تاريخ شانزدهم مهرماه 1366، در بمباران شيميايي منطقه توسط هواپيماهاي عراقي دعوت حق را لبيك گفته و به لقاءالله پيوست و پیکر پاک شهید در «امامزاده طاهر» به خاک سپرده شد.


از شهید«محمد آقازاده علمداری» خاطرات و رویاهای صادقه ای توسط خانواده نقل شده است:

«خبر وفات امام خمینی(ره) در خواب »؛ نقل خاطره ای از همسر شهید

همسر «شهيد علمداري» به نقل قول از مادر شهيد كه مرحوم شده‌اند، نقل مي كند؛ قبل از اينكه حضرت امام خميني(ره) به رحمت خدا بروند و در راديو و تلوزيون از مردم التماس دعا داشتند. مادر شهيد زني بود، مومنه كه خيلي امام را دوست داشت ولي از خبر بيماري ايشان بي‌خبر بود كه شبي شهيد به خواب مادر مي‌ آید و در حالي كه مادرش در خواب براي نماز صبح برخاسته بود، شهيد به مادرش مي‌گويد: «مادر نمازت را خواندي سريع به تهران برو كه امروز امام خميني(ره) به رحمت خدا مي‌روند و حتما سري به بهشت زهرا بزن كه در تشيیع امام (ره) شركت داشته باشي كه همان روز نيز كه شهيد علمداري گفته بود امام به رحمت خدا رفتند. من به همراه مادر شهيد عازم تهران شدم و در مراسم پرشكوه رحلت امام شركت كرديم.

انس و الفت شهيد با مادرش بسيار قوي و دلسوزانه بود. به مادرش علاقه خاصي داشت. همیشه به فکر مادرش بود كه الان چه وضعي است همیشه از مادرش خبر می گرفت و جویای احوالش بود. شهید تنها فرزند پسر خانواده بود كه بعد از شهادت نيز مادر شهيد لباسهاي نظامي شهيد را مي‌پوشيد و يا جلوي رويش قرار مي‌داد و با او درددل مي‌كرد.

نقل خاطره ای از دختر شهید؛ «طواف کعبه در ذی الحجه»

بعد از ازدواج به همراه همسرم به جهرم (شيراز) رفته و ساكن آن منطقه شديم. هفت سال در آنجا زندگي كردم. موقعهايي مي‌شد كه دلم هواي پدرم را مي‌كرد و بيشتر اوقات را با درد و دل مي‌كردم. سالهاي آخر دلم هواي وطنم را مي‌كرد به كرج كنار خانواده ام برگردم و نزديك گلزار پدرم باشم. موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم كه تو رو خدا كاري كن كه همسرم راضي به برگشت ما به كرج شود. هنگامي كه آماده برگشت مي‌شديم همسرم پشيمان مي‌شدند. با مادرم تلفني صحبت كردم و از او خواستم دعا كند كه به كرج برگرديم. فكر كنم هدف شوهرم اين نيست كه به كرج برگردد و مادرم در جوابم گفت: من از خدا مي‌خواهم كه پدرت به شما كمك كند كه همان لحظه بعد از قطع گوشي كنار تلفن به خواب مي‌روم و در خواب ديدم كسي در مي‌زند بلند شدم و در را باز كردم. پدرم را ديدم كه يك فرش 6متري براي من به همراه يك جعبه سيب آورده است. به من گفت: زهرا چرا اينقدر ناراحتي و نگران هستي كارت درست مي‌شود. صبر داشته باش كه ان شاءالله در همين ماه ذي‌الحجه كارت درست مي‌شود و كنار مادرت مي‌روي. تعارف کردم که به داخل منزل بیاید. شهيد گفت: كه من از اين خانه خوشم نمي‌آيد اصرار به ماندن و آمدن من به خانه نكن. كه من به پدرم گفتم: پس يك چيزي به من بده كه بركت جيبم شود و حل مشكلم نمايد. كه دست داخل جيب مي‌كند و سه سكه عربستان سعودي به من داد و گفت: بگير دخترم اين هم هديه‌ات كه گفتم: پدر اين مال عربستان است. رو به من كرد و گفت: بله دخترم الان وقت طواف و زيارت است و در ماه «ذي‌الحجه» ما در مكه هستيم و درحال زيارت كه پيشت آمده‌ام.

نقل خاطره ای از همسر شهید؛«آخرين ديدارشهيد»

وقتي به منزل آمد به جلوي در خانه كه رسيد داخل سالن ايستاد و تكيه بر ديوار كرد و سرش را گذاشت روي ديوار و گفت: فاطمه اين بار دفعه آخري است كه مرا مي‌بيني واقعه ديگر مرا با پرچم كادو شده جمهوري اسلامي مي‌بينيد كه با شوخي به ايشان گفتم: چطور اینقدر مطمینی که شهید می شوی كه ايشان به من اطمينان دادند كه اين بار آخرين ملاقاتش با ماست.كه از همان تاريخ يازده روز بعد با پیکر پیچیده شده در پرچم جمهوري اسلامي همان طوري كه خودشان گفته بود به كرج رجوع كرد.



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده