بعد از شهادت حاج قاسم میرحسینی، سعی می‌كرد روحیۀ بچه‌ها را قوی نگه دارد. روی دژ حركت می‌كرد و فریاد می‌زد: «دشمن را امان ندهید، اسلحه حاج قاسم زمین نماند.» و خودش پیشاپیش نیروها هم می‌جنگید و هم فرمان می‌داد.
نوید شاهد کرمان، شهیدحسن هراتی اسکندری در یکی از روستاهای زابل و در خانواده ای متدین چشم به جهان گشود. با به پایان رساندن دوره ابتدایی تحصیلات راهنمایی را در مدرسه (ناصرخسرو) شهر زابل به اتمام رساند و سپس در سال ۵۷ و ۵۸ جهت ادامه تحصیلات خود وارد هنرستان فنی شهر زابل گردید و در رشته برق مدرک دیپلم خود را اخذ نمود.

وی در آزمون عمومی دانشگاه شرکت جست و در رشته نقشه کشی دانشگاه یزد قبول شد . مدتی در این دانشگاه درس خواند و سپس دانشگاه را رها کرد و وارد سپاه پاسداران و لشگر ۴۱ ثارالله (ع) گردید.

شهید هراتی در مسئولیت و عملیاتهای گوناگون همچون والفجر ۸ وکربلای ۴ و شرکت جست و بارها مجروح گردید. در عملیات والفجر ۸ بدنش مورد اصابت ترکش قرار گرفت در عملیات مهران مورد مسمومیت شیمیایی پوست و اعصاب قرار گرفت. سرانجام وی در مرحله اول از عملیات کربلای ۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد . پیکر مقدسش به علت پر حجم بودن آتش دشمن حدود ۳۹ روز در خاک مقدس شلمچه باقی ماند که در تک بعدی رزمندگان اسلام به آن منطقه به زادگاهش انتقال و در مزار شهدای روستای کرباسک به خاک سپرده شد .

در ادامه به ذکر خاطراتی از شهید حسن هراتی می پردازیم:

یك روز راجع به جبهه رفتن حسن صحبت می‌كردیم. گفتم: «چرا دانشگاه را رها كردی؟ دَرسَت را می‌خواندی بعداً جبهه هم می‌رفتی.» گفت: «مرخصی تحصیلی گرفته‌ام. گذشته از مرخصی برادر! درس را در آینده هم می‌شود خواند، ولی جبهه امروز هست و معلوم نیست فردا هم باشد. ثانیاً! اگر خدای ناكرده جنگ به نفع دشمن تمام شود و به ضرر ایران اسلامی، آن وقت دیگر درس خواند‌مان به چه دردی می‌خورد؟!»

راوی: علی هراتی، برادر شهید

بعد از شهادت حاج قاسم میرحسینی، سعی می‌كرد روحیۀ بچه‌ها را قوی نگه دارد. روی دژ حركت می‌كرد و فریاد می‌زد: «دشمن را امان ندهید، اسلحه حاج قاسم زمین نماند.» و خودش پیشاپیش نیروها هم می‌جنگید و هم فرمان می‌داد. قبل از عملیات كربلای پنج با من خداحافظی كرد و گفت: «ناصر! من دیگر به زابل برنمی‌گردم، مگر جنازه‌ام را ببری.» همانطور هم شد او شهید شد و جنازه‌اش هم بعد از حدود چهل روز به زابل آمد. 

راوی: ناصر حیدری

داشتن فرزند را نعمت می‌دانست. خیلی علاقه‌مند بود كه پدر شود. ولی وقتی از این نعمت برخوردار شد، بچه را در آغوش نمی‌گرفت. خیلی كم او را می‌بوسید، دلیلش را می‌پرسیدم، می‌گفت: «می‌ترسم مهرش به دلم بنشیند و مانع جبهه رفتنم شود و از طرفی اگر افتخار شهادت نصیبتم گردد، نمی‌خواهم نبودنم در روحیه این طفل معصوم اثر سوء بگذارد.»

راوی:‌ پدر و همسر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده