بمناسبت هفته دفاع مقدس
چهارشنبه, ۲۹ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۲۵
سمت راست مان ارتفاعات بود و روبرو و زیر پای‌مان دشت. سوار بر تویوتاها رفته و اطراف کانی مانگا، ابتدای رودخانه قزلجه، پیاده شده بودیم. شاپور برزگر، حمید باکری و جواد صبور آنجا بودند. حمیدآقا یک بیسیم به پشت داشت و با شاپور حرف می زد. شاپور و حمیدآقا افتادند جلو تا ما را به آن¬طرف رودخانه ببرند. رودخانه قزلجه با آبی که در آن جریان داشت، پیچ می¬خورد و سمت پنجوین می¬رفت. از روی رودخانه که رد شدیم، بیسیم به صدا درآمد.

به گزارش نوید شاهد اردبیل:  نوشته بالا بخشی از خاطرات کلام­اله اکبرزاده­نیاری از رزمندگان دوران طلایی دفاع مقدس است که در کتاب «سربازان نیار» نوشته ساسان ناطق آمده است وی در ادامه خاطره اش چنین می گوید:

بیسیم به صدا درآمد:

زینال­زینال، مرکز.

گفتم: به گوشم.

یکی از آن سوی خط پرسید: کجایید؟

بی­آن که او را بشناسم، گفتم: به رودخانه قزلجه رسیدیم.

آن سوی رودخانه، جواد صبور یک قرآن دستش گرفته بود و نیروها به ستون یک از زیر قرآن رد می‌شدند. شاپور رو به نیروها گفت: از اینجا به بعد حواس‌تون رو خوب جمع کنین. وارد منطقه جنگی شدیم. ممکنه عراقیایی که از منطقه عملیاتی فرار کردن، این اطراف مخفی شده باشن. یه چیز رو فراموش نکنید؛ از هرجا من رفتم، شمام دنبالم بیایین؛ پاتون رو درست جای پای من بذارید. نه اون­ورتر نه این­ورتر.

حمیدآقا جلوتر از ما می­رفت. پشت سر حمیدآقا، شاپور، زینالی و علفیان در حرکت بودند. من پنجمین نفری بودم که زیر بی‌سیم هن­و­هن­کنان می­رفتم. یعقوب علفیان یک جوراب سفید ساق­بلند فوتبالی را تا بالای زانو کشیده بود و می­رفت.

جنازه چند شهید پای شیب ارتفاعات دیده می­شد. یکی از میان ستون با صدای بلند گفت: شادی روح شهدا فاتحه مع­الصلوات.

داشتم حمد و سوره می­خواندم که نگاهم به مین­های سبز سیدی و گوجه­ای افتاد. تنم لرزید. زیر پایم را برانداز کردم و دیدم وسط میدان مین هستیم. مین­ها پراکنده بودند. دست و پایم سست شد و کم­کم عقب ماندم. بچه­ها یکی­یکی آمدند و رفتند. ناگهان صدای انفجار شنیدم. یکی از رزمنده­ها جلوتر از من فریاد زد و افتاد. چند نفر به طرف درختچه­های پراکنده اطراف دویدند. شاپور داد زد: فرار نکنید. سرجاتون بشینید!

نشستیم. مجروح می­نالید. پای راستش روی مین رفته بود. پنجه پایش همراه پوتین قطع و پاشنه­اش متلاشی شده بود. امدادگر آمد. پای مجروح را بالا گرفت و زخم را با پانسمان بست. شاپور گفت: دو نفر ببرنش پایین و سریع برگردند.

چند مجروح از بالا آمدند؛ لنگ­لنگان و پا کشان با پاچه شلوار و آستین‌های خون­آلود. راه افتادیم ولی این بار از ترس جلو پایم را می­پاییدم. خودم را به شاپور رساندم:

-­ برادر برزگر من دیدم که داخل میدان مین هستیم!

گفت: اگه به بچه­ها می­گفتم خودشون رو می­باختن. باید احتیاط کنن اگر حرف گوش کنن اتفاقی نمی‌افته.

از سمت راست جنگل رگباری به طرف­مان زدند. زمین گیر شدیم. تکان که می­خوردیم، دست روی ماشه می­گذاشتند. شاپور همان­طور که دراز کشیده بود، گفت: آرپی­جی­زن معطل نکن، بزنش.

آرپی­جی­زن میانسالی با احتیاط بلند شد. شلیک کرد ولی به سنگر عراقی­ها نخورد. خواستیم حرکت کنیم که دوباره ما را به رگبار بستند. شاپور نیم­خیز آمد و آرپی­جی را از دست آر­پی­جی­زن گرفت. زانو زد و قبضه را مسلح کرد. کمی از ما فاصله گرفت. وارد میدان مین شد. مراقب بودم پایش را روی مین­ها نگذارد. رو به سنگر تیربار عراقی نشانه رفت و ماشه را چکاند. وقتی راه افتادیم دیگر به طرف‌مان تیراندازی نشد.

حمل بی سیم خسته ام کرده بود. آن را به کمک بی‌سیم­چی­ام دادم. کمی سبک شدم. نفس­زنان و عرق­ریزان به بالای تپه رسیدیم. حدود دوازده نفر از رزمنده­ها آنجا بودند. لهجه اصفهانی داشتند. از دیدن‌مان خوشحال شدند. حمیدآقا گفت: تا شب اینجاییم.

اطرافم را از نظر گذراندم. روبروی‌مان تپه‌ دیگری دیده می­شد ولی نسبت به تپه زیر پای‌مان، مرتفع‌تر بود. سمت راست‌مان سلسهارتفاعاتی قرار داشت که دست عراقی‌ها بود و سمت چپ‌مان دره. درخت‌ها مثل پایین دامنه، پراکنده و گاه نزدیک هم بودند.از یکی از اصفهانی‌ها پرسیدم: چه خبر؟

گفت: بابا کوجاین شوما؟ دِ بییَن برسین دیگه. بابامونا دراُوردن. با یه پاتکی الکی می‌تونِسن اینجا رو اِزِمون بسونن!

لهجه‌اش برایم عجیب و شیرین بود ولی قیافه‌اش داد می‌زد تحت فشار عراقی‌ها حسابی خسته شده. می‌گفت پارک موتوری عراقی‌ها کمی با ما فاصله دارد. با توضیحات او فهمیدم منطقه پنجوین چند ارتفاع دیگر هم دارد و شهر پنجوین عراق در حدود چهار کیلومتری‌مان قرار داد؛ شهری کردنشین در دل استان سلیمانیه. با خود گفتم: چهار کیلومتر که چیزی نیست؛ اگر اراده کنیم می‌تونین بریم شهر رو تصرف کنیم. ناگهان ما را به رگبار بستند. گلوله­ها از سمت راست و روبه‌رو می­آمدند. بی‌محابا جواب‌شان را دادیم. حین تیراندازی برای یک لحظه پارک موتوری عراقی‌ها را دیدم. از پهلوی سنگر به آنجا خیره شدم و چند ماشین پارک شده را دیدم. با خودم گفتم: الان اونجا رو می‌زنم تا روحیه‌شون خراب بشه!

برای پیدا کردن قبضه آرپی­جی به سنگرها سرک ‌کشیدم. یکی از اصفهانی آرپی­جی­اش را به دیواره سنگر تکیه داده، از شدت خستگی خوابیده بود. صدا زدم: برادر، اخوی!

وقتی دیدم خوابش سنگین است، قبضه را برداشتم و روی شانه‌ام گذاشتم. مراقب بودم آتش عقبه آرپی‌جی خطری برای آن رزمنده نداشته باشد. نشانه گرفتم و ماشه را فشار دادم. موشک رفت و کنار ماشین‌ها به زمین خورد. به دنبال موشک آرپی‌جی گشتم. نبود. از سنگر زدم بیرون. چند متر آن‌طرف‌تر از سنگر، موشک‌ها را روی زمین چیده بودند. دویدم و دو موشک را برداشتم. حمیدآقا زیر یکی از درخت‌ها با بی سیم حرف می‌زد. موشک‌ها به ماشین‌ها نخورد. دوباره برگشتم و موشک‌های چهارم و پنجم را ‌برداشتم. حمیدآقا گوشی بی سیم را گذاشت و گفت: خسته نباشی مومن!

-‌ نوکرم حمیدآقا.

پرسید: گوش‌هات اذیت نمی‌کنه؟

شاپور گفته بود موقع شلیک دهان‌مان را باز بگذاریم تا موج و صدای انفجار اذیت‌مان نکند. گفتم: نه حمیدآقا. حواسم هست.

خندید. به طرف سنگر دویدم. در مسیر سنگر دیدم دو نفر دیگر زخمی شدند. با چفیه زخم خودشان را می­بستند. صاحب قبضه همچنان خواب بود. موشک چهارم به یکی از خودروها خورد و آتش شعله کشید. فریاد الله‌اکبر رزمنده‌ها بلند شد. روحیه گرفتم و موشک پنجم را روی قبضه گذاشتم. یکی داد زد: دِ نَزِن اخوی! اینا غنیمتی جَنگیِس. می‌ریم جلو، آ هَمِشا سالم اِزِشون می­ستونیم!

گفتم: برو بابا. غنیمتی چیه، بذار بزنم روحیه‌شون خراب بشه.

با شلیک موشک پنجم، صاحب قبضه بیدار شد. مرا برانداز کرد و دنبال قبضه آرپی‌جی‌اش گشت. خواستم به خاطر سنگین بودن خوابش به او متلک بگویم ولی می‌دانستم شرایط سختی را گذرانده‌ و خسته‌ است. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. قبضه را به او دادم. ادای اصفهانی‌ها را درآوردم:

-­ خسته نباشین دادا. بیا یه خورده هم شوما بزن!

رفته­رفته تیراندازها از نفس افتادند و کم­کم اوضاع آرام شد.

انتهای پیام./

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده