شهید برزگر سفارش مي‌كرد مطالعه كنيد، كتاب گناهان كبيره شهيد دستغيب را، كتاب‌هاي شهيد مطهري را، رساله امام را و خيلي از كتب علماي ديگر را مي‌خواند و سفارش مي‌كرد كه شما هم بخوانيد.
نوید شاهد کرمان، شهید حسين برزگر دوم فروردين 1344، در شهر ماهان از توابع شهرستان كرمان چشم به جهان گشود.
تا دوم راهنمايي درس خواند. پاسدار بود. سال 1362 ازدواج كرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. سوم تير 1368، در زادگاهش هنگام درگيري با اشرار به شهادت رسید. پيکر وي در سال 1383 پس از تفحص، در همان شهر به خاك سپرده شد. برادرش اكبر نيز به شهادت رسيده است.

خاطراتی پیرامون شهید حسین برزگر را مرور می کنیم:

رویای خوش خبر

چهار ماه از رفتن حسين مي‌گذشت. هيچ خبري از ايشان نداشتم، نه تلفني در دسترسمان بود و نه نامه‌اي داده بود. 
شب عيد نوروز بود و پنج شنبه، رفتم سر مزار مادرم، فاتحه‌اي خواندم. از خدا خواستم که آن شب خبري از حسین برسد یا من خوابش را ببینم
همان شب در عالم خواب ديدم شخصي از من پرسيد: «تو مادر حسين هستي؟» گفتم: «بله.» گفت: «حسين صحيح و سالم است و سلامتان رسانده و گفته اين گوني‌ها را بده به عمو محمودم و بگو سيب‌زميني‌هايش را جمع كند.»  گفتم: «محمود كه چند وقت پيش سيب‌هايش را داده به رمضان پسرم، سيب نداره.» گفت: «پس هيچي.» گفتم: «ببخشيد شما كي برمي‌گرديد كه من نامه‌اي براي حسين بفرستم؟» گفت: «نمي‌خواهد نامه بدهي من همانطور كه به تو گفتم به او هم از شما خبر مي‌دهم.» 
فردا صبح راديو را كه روشن كردم اطلاعيه‌اي خواند كه رزمندگان اسلام بستان را آزاد كردند. گفتم: «خدايا خودت آسان كن، پس اين خوابي كه من ديده‌ام چه تعبيري دارد؟»
يكي دو روز بعد از عيد، حسين آمد. خيلي خوشحال شدم، نشستم با حسين خيلي حرف زدم و از دلتنگي‌هايم گفتم. ناگهان حسين يادش آمد و گفت: «مادر شب عيد شما چكار مي‌كرديد؟ در چه حالي بوديد؟ من يك خوابي ديدم.»
گفتم: «اِ! منم خواب ديدم!» گفت: «پس بگو!» گفتم: «نه اول تو بگو چه خواب ديدي.» من از نيت آن شب و خواب خودم كه خبر داشتم، خواستم اول حسين بگويد. 
گفت: «در بيمارستان آبادان بستري بودم، به اين فكر افتادم كه اگر امشب پدر و مادر من بفهمند كه من در بيمارستان هستم چه به حالشان مي‌گذرد؟ خيلي ناراحت بودم، شب خواب ديدم يك نفر آمد كنارم و گفت: تو پسر فلاني هستي؟ گفتم بله، گفت: مادرت سالم است و اصلاً در فكر تو (يعني ناراحت تو) نيست، سلامت هم رسانده.»
من هم خوابم را برايش تعريف كردم. خنديد و گفت: «خب پس، مساوي شديم.»
راوي: مادر شهيد
....................
سفارش به مطالعه
سال 62 با حسين ازدواج كردم. بعضي از اعضاي خانواده با ازدواجمان مخالفت مي‌كردند و مي‌گفتند ازدواج مي‌كني و ايشان مي‌رود جبهه و شهيد مي‌شود، فردا با بچه‌اي برمي‌گردي سر خانۀ اولت. در اين بين پدر و مادرم راضي بودند. من هم گفتم هر چه خدا بخواهد و قبول كردم.
بعد از ازدواجمان به ده روز نكشيد كه رفت. هر سفري كه مي‌رفت يك ماه تا چهل و پنج روز و حتی سه يا چهار ماه طول مي‌كشيد، همسايه‌ها و آشناها همه مي‌گفتند: «اين چه ازدواجي است كه تو كردي، خانه پدرت نشسته بودي خيلي بهتر بود.»
ولي من حسين را خيلي دوست داشتم، ‌خيلي با اخلاق بود، تا وقتي كه مرخصي بود در امور منزل حتي آشپزي كمكم مي‌كرد. با بودنش احساس آرامش خاصي داشتم. به همين دليل هر كس هر چه مي‌گفت برايم مهم نبود.
فرزند اولمان كه به دنيا آمد و چهار ساله، شد پدرش شهيد شد. هر وقت مي‌آمد اول پدرش را نمي‌شناخت اما چند ساعتي كه مي‌گذشت آشنا مي‌شد و با او مأنوس مي‌شد. حسين مي‌گفت: «نگذار خيلي به من وابسته شود زيرا وقتي كه من نيستم اذيت مي‌شود تو را هم اذيت مي‌كند.» 
سفارش مي‌كرد مطالعه كنيد، كتاب گناهان كبيره شهيد دستغيب را، كتاب‌هاي شهيد مطهري را، رساله امام را و خيلي از كتب علماي ديگر را مي‌خواند و سفارش مي‌كرد كه شما هم بخوانيد. 
راوي:‌ همسر شهيد
.................

حسین اذان شد!
از بچگي با ما تفاوت داشت. فقر فرهنگي حاكم بر آن دوران، مانع آشنايي ما با نماز و احكام دين بود، بچه بوديم، حسين 5 سال داشت، من و برادرم از حسين بزرگ‌تر بوديم. 
حسين وقتی کسی را می‌دید که در مزرعه با آب جو وضو می‌گیرد و نماز می‌خواند به تقلید از او وضو می‌گرفت و نماز مي‌خواند. گاهی ما شيطنت مي‌كرديم و هر ساعتي يك بار مي‌گفتيم حسين اذان شد! اذان شد! حسين هم 5 ساله بود باور مي‌كرد، با عجله مي‌رفت لب جويي كه خودش درست كرده بود، در عالم خیالش وضو می‌گرفت و با خم و راست شدن نماز می‌خواند. شايد در طول روز 10 بار ما حسين را به نماز خواندن اين شكلي وادار مي‌كرديم.
راوي: برادر شهيد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده