بچه های ممدگره
سه‌شنبه, ۲۱ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۱۸
مرداد ماه سال 1362 از گرمای وحشتناک سر پل ذهاب، عازم کوهستان های سرد شمال غرب در محور پیرانشهر- حاج عمران شدیم.
خمپاره سرگردان

مرداد ماه سال 1362 از گرمای وحشتناک سر پل ذهاب، عازم کوهستان های سرد شمال غرب در محور پیرانشهر- حاج عمران شدیم.

عملیات والفجر 2 شروع شده بود و فرمانده تیپ ما حاج حسین همدانی- به من می گفت:« جلال برو روی قله کدو» از آن جا همه جبهه زیر پای توست. دیده بانی کن».

بی سیم، نقشه و قطب نما را برداشتم و یک روز طول کشید تا به روی کدو که مثل عقاب همه جا را می دید، رسیدم. هنوز وسایلم را برای ثبت تیر آماده نکرده بودم که فرمانده تیپ پیغام داد که «برگرد و بیا روی قله کله اسبی»

باز مثل یک کوهنورد کوله ام را بستم و یک روز کشید که عرق ریزان و خسته به «کله اسبی» رسیدم. شب قبل عملیات شده بود و هنوز شهدای ما لابه لای کشته های عراقی در گوشه و کنار سنگ ها و صخره ها روی زمین مانده بودند و فرصت انتقالشان نبود. از کنار هر شهید که عبور می کردم عطر خوشی مثل بوی گلاب به دماغم می رسید. خستگی در روز کوهنوردی و جابه جایی را از تنم بیرون می کرد.

از کله اسبی به ارتفاع کله قندی که مجاورش بود آمدم. بچه های همدان روی این ارتفاع تا «تنگه دربند»

عملیات کرده بودند و آتش پشتیبانی می خواستند.

دوربین کشیدم، وسط تنگه دربند، عراقی ها در حال جابه جایی بودند، قبضه خمپاره 120 میلیمتری را به گوش کردم و مختصات هدف را داخل تنگه دادم. گلوله اول خیلی دور خورد ولی عراقی ها را هوشیار کرد که دنبال سنگر و جان پناه باشند.

گلوله دوم را درخواست کردم، قبضه چی الله اکبر گفت و منتظر بودم که دور و بر چند عراقی باقی مانده فرود بیاید، اما تا چند ثانیه خبری نبودف فکر کردم. خمپاره گم شده یا قبضه چی شلنگ نکرده که ناگهان انفجاری مهیب جهنمی از آتش را به هوا فرستاد. گلوله خمپاره درست وسط انبار مهمات آرپی جی و مهمات های سنگین عراقی ها نشسته بود.

بدون اینکه من از این انبار مهمات اطلاعی داشته باشم.

آن روز فهمیدم که در کار دیده بانی، همه چیز به اراده خداست و ما وسیله ایم.

خمپاره سرگردان

مرداد ماه سال 1362 از گرمای وحشتناک سر پل ذهاب، عازم کوهستان های سرد شمال غرب در محور پیرانشهر- حاج عمران شدیم.

عملیات والفجر 2 شروع شده بود و فرمانده تیپ ما حاج حسین همدانی- به من می گفت:« جلال برو روی قله کدو» از آن جا همه جبهه زیر پای توست. دیده بانی کن».

بی سیم، نقشه و قطب نما را برداشتم و یک روز طول کشید تا به روی کدو که مثل عقاب همه جا را می دید، رسیدم. هنوز وسایلم را برای ثبت تیر آماده نکرده بودم که فرمانده تیپ پیغام داد که «برگرد و بیا روی قله کله اسبی»

باز مثل یک کوهنورد کوله ام را بستم و یک روز کشید که عرق ریزان و خسته به «کله اسبی» رسیدم. شب قبل عملیات شده بود و هنوز شهدای ما لابه لای کشته های عراقی در گوشه و کنار سنگ ها و صخره ها روی زمین مانده بودند و فرصت انتقالشان نبود. از کنار هر شهید که عبور می کردم عطر خوشی مثل بوی گلاب به دماغم می رسید. خستگی در روز کوهنوردی و جابه جایی را از تنم بیرون می کرد.

از کله اسبی به ارتفاع کله قندی که مجاورش بود آمدم. بچه های همدان روی این ارتفاع تا «تنگه دربند»

عملیات کرده بودند و آتش پشتیبانی می خواستند.

دوربین کشیدم، وسط تنگه دربند، عراقی ها در حال جابه جایی بودند، قبضه خمپاره 120 میلیمتری را به گوش کردم و مختصات هدف را داخل تنگه دادم. گلوله اول خیلی دور خورد ولی عراقی ها را هوشیار کرد که دنبال سنگر و جان پناه باشند.

گلوله دوم را درخواست کردم، قبضه چی الله اکبر گفت و منتظر بودم که دور و بر چند عراقی باقی مانده فرود بیاید، اما تا چند ثانیه خبری نبودف فکر کردم. خمپاره گم شده یا قبضه چی شلنگ نکرده که ناگهان انفجاری مهیب جهنمی از آتش را به هوا فرستاد. گلوله خمپاره درست وسط انبار مهمات آرپی جی و مهمات های سنگین عراقی ها نشسته بود.

بدون اینکه من از این انبار مهمات اطلاعی داشته باشم.

آن روز فهمیدم که در کار دیده بانی، همه چیز به اراده خداست و ما وسیله ایم.

راوی: جلال یونسی

منبع: بچه های ممد گِره/خاطرات دیده بانی گردان های ادوات و توپخانه/ حمید حسام/ 1395

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده