خاطراتی از حاج احمد متوسلیان
شنبه, ۱۱ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۲۶
از کنار جاده رد می شدیم که حاج احمد، یک جوان بسیجی را دید که اسلحه اش را به شکل نامناسبی حمل می کرد. رفت جلو و با صدای بلند به او گفت: «برادر من! مگه تو بسیجی نیستی؟ این چه وضع حمل اسلحه اس؟
فرمانده ناشناس

از کنار جاده رد می شدیم که حاج احمد، یک جوان بسیجی را دید که اسلحه اش را به شکل نامناسبی حمل می کرد. رفت جلو و با صدای بلند به او گفت: «برادر من! مگه تو بسیجی نیستی؟ این چه وضع حمل اسلحه اس؟ فرمانده تو کیه که حتی تفنگ دست گرفتنو بهت یاد نداده؟» این در حالی بود که حاج احمد می دانست که آن بسیجی نیروی خودش است.

بسیجی که خیلی جا خورد بود، بغضش گرفت و گفت: «چرا با من این طوری صحبت می کنی؟ اصلا می دونی فرمانده من کیه؟ فرمانده من برادر احمده. جرات داری بیا با هم بریم پیشش تا حالتو بگیره و بفهمی که با بسیجی این طوری صحبت نمی کنن. اگه جرات داری اسمتو بگو تا شکایت تو به برادر حاج احمد بکنم. فقط بعدش فرار کن و این طرف ها پیدات نشه.

حاج احمد نگاهی به بسیجی کرد و یک دفعه به التماس افتاد که: «برادر! تو رو به خدا منو ببخش، تو رو به خدا حرفی به برادر احمد نزن، منو می کشه، غلط کردم، حلالم کن.»

بسیجی با دیدن چشمان حاج احمد که نمناک شده بود و صورتش را تر کرده بود، دلش سوخت و گفت: «حالا دیگه گریه نکن. چیزی به برادر احمد نمی گم.» حاج احمد با جوان بسیجی روبوسی کرد و بعد از تشکر، از او جدا شد.

چند روز بعد وقتی در مراسم صبحگاه قرار شد فرمانده لشکر برای نیروها صحبت کند، بسیجی با دیدن حاج احمد بغضش ترکید.

منبع: می خواهم با تو باشم/ خاطراتی از جاودیدالاثر احمد متوسلیان/ به کوشش علی اکبری/ 1395

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده