تقدیم به شهید مدافع حرم علی سیفی؛
علی جان چه شادکام رفته‌ای و کام هر رهگذری را که نگاهش به نگاهت در تصویر و بنرهای پیش رویش در کوچه و خیابان گره می‌خورد، شاد می کنی.

به گزارش نوید شاهد اردبیل مطلب بالا یادداشتی برای شهید مدافع حرم یگانه پسر خانواده سیفی است که با هم می خوانیم؛ لبخند همچون سایه همراهت بود، حتی شاید نزدیک‌تر از سایه! در عکس‌هایی هم که خیلی جدی به لنز دوربین زل زده‌ای، باز هم می‌شود ردِ پای لبخند را در گوشه و کنار لب‌هایت پیدا کرد. گویی با خنده عقد اخوت بسته‌ای که فقط می‌خندی.

آنجا که یک روز قبل از شهادتت، لبخندزنان خبر شهادت خود را رسانه‌ای می‌کنی هم، قهقهه خنده‌هایت فضا را پر می‌کند و تا مدت‌ها در گوش مخاطب می‌ماند و همین‌طور تکرار می‌شود و تکرار.

آن سوی دیوار سکوت، لبخندهایت گوش فلک را با خود تا ناکجای عالم امکان می‌برد، بی‌اینکه کسی خواسته باشد همراهت بیاید، خواسته باشد با تو گام به گام در کنار آن برکه نور پرواز کند و یا بخواهد همراه با تو... بخندد.

چه شادکام رفته‌ای و کام هر رهگذری را که نگاهش به نگاهت در تصویر و بنرهای پیش رویش در کوچه و خیابان گره می‌خورد، شاد می‌کنی و خوشحال. امید می‌بخشی که: «برادر، خواهر بخند... من رفته‌ام تا خنده از چهره و دل و روحت، دور نشود» و ما همگی با هم می‌خندیم.

روی خاکریز، اسلحه به سمت دشمن گرفته‌ای و دوربین که نزدیک می‌شود، با همه وجود رجز می‌خوانی و «یا زینب(س)، یا زینب(س)، یا زینب(س)...» را با همه وجود فریاد می‌کنی. اینجا دیگر اثری از لبخند نیست و تنها چیزی که مشاهده می‌شود چهره‌ای مصمم و جدی است که مقصد را یافته و اندکی تا مقصود مانده، به ما پیام می‌دهد که ایستادگی در برابر دشمن، شوخی بردار نیست!

مصاحبه‌هایت قبل از اعزام به سوریه دست به دست می‌شود و کل فضای مجازی را پر می‌کند. حال چه نوجوان باشی و چه جوان، وقتی ندای یک دهه هفتادی را می‌شنوی، در خود غرق می‌شوی که مگر آن نسل تمام نشد؟! همان‌ها که هشت سال رو در روی دشمن ایستادند؟ با گوشت، پوست و استخوان خود از میهن دفاع کردند، با خون خود دور تا دور میهن خط سرخ کشیدند و مرزبانِ مردمانِ غیور شدند؟

تو ثابت کردی که ابتدای «خط هشت» شاید به مرز دهه بیست، سی و چهل رسیده بود، اما انتهایش مشخص نیست و کسی نمی‌داند تا کجا خواهد رفت! وقتی حسین آخربین‌ها، هاشم دهقانی‌نیاها و علی آقایی‌ها از دهه شصت پرواز کردند، می‌شد حدس زد که دهه هفتادی‌ها نیز وارد معرکه شوند و همچون مهدی باکری، داور یسری، شاپور برزگر و...، بال بگشایند.

صبح جمعه‌ها و دعای ندبه! آن‌گوشه مسجد بزرگ اردبیل جای تو بود، کناری می‌نشستی و دعا را پیش رویت می‌گشودی، آرام زمزمه می‌کردی و در انتظار فرج... تا ناکجای جهان بالا می‌رفتی. بال‌های خندانت، بال در بال فرشته‌ها باز و بسته می‌شدند و تو می‌خواندی: «عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی...» و بالاتر و بالاتر می‌رفتی.

همنام علی(ع) بودی و همچون او با زبان روزه شهید شدی. تشنگی و گرسنگی در وجودت اثری نداشت و تو تشنه رسیدن بودی و هر آن عطش این تشنگی بیشتر و بیشتر می‌شد؛ تا آنجا که دیگر طاقت نیاوردی و خدا، زیر نام تو را هم امضاء کرد تا «مدافع حرم» شوی.

پروازت تا خدا ادامه داشت، اما این همه ماجرا نبود، وقتی دست تکفیری‌ها به پیکرت رسید و آن را ربودند، غمِ عالم بر دل پدر، مادر، دوستان و آشنایانت نشست. بار دیگر زمزمه‌ها در گرفت که «پیکر علیِ دیگری گم شد» و چه طاقت‌ها به آخر رسید که: «چرا هر که علی است را می‌برند و اثری از او باقی نمی‌گذارند؟»

همین چندوقت پیش بود که ندا رسید «علی آقایی دیگر باز نخواهد گشت» و بر مزارش نوشتند «جاویدالاثر» و همه ذهن‌ها به آن سو بود که دیار ساوالان پیکر دیگری را در سوریه جا گذاشت، اما «چفیه آقا» بوی پیراهن یوسف را به سرزمین شاه اسماعیل صفوی بازگرداند و پس از مدتی «تو» آمدی.

غم‌انگیزترین تصویری که دیدم، همان عکسی است که پدرت در کنار پدر شهید جاویدالاثر علی آقایی ایستاده! می‌دانم که آن بالا در کنار هم هستید و می‌خندید، اما دعا کن تا او هم به مانند تو... .

      یادداشت: محمد حسین حسین پور

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده