به مناسبت روز پزشک؛
شهید علی اکبر پیرویان یکی از مبارزین انقلابی بود که تمام سعی خود را برای به ثمر رساندن افکار انقلابی کرد و او مرگ را تحولی از یک زندگی به زندگی دیگر می دانست ...
پزشکی که درمانگر جسم و روح رزمندگان بود / مروری بر زندگی نامه پزشک شهيد علي اکبر پيرويان

نوید شاهد فارس: برخی از آدم‌ها را باید آن‌ قدر تکثیر کرد تا مبادا فراموش شوند! آن‌ها که دلیلِ«حالِ خوبِ شما» هستند و حتی‌ با فکر کردن به آنها لبخند بر لبت می‌نشیند و آن‌ها که شما را در «بدترین شرایط پذیرا بودند... به بهانه ی روز پزشک مروری میکنیم بر زندگی نامه پراز فراز و نشیب دانشجوی پزشکی شهید علی اکبر پیرویان:


شهيد علي اکبر پيرويان
در بیست و هشتم دی ماه 1338 در کازرون دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را تا مقطع راهنمایی در نورآباد گذراند سپس دبيرستان را در کازرون با نمرات عالی و معدل 19پشت سر گذاشت.
از همان کودکي عشق به خداوند در فطرت و سرشتش گنجانيده شده بود . از سال 52 شروع به فعاليت سياسي مذهبي از طريق روزنامه ديواري کرد . در سال 55 هنگام تحصيل در کازرون با ارسال کتاب ، نشريات و اعلاميه هاي ضد رژيم براي دوستان خود به فعاليت خويش ادامه داد .

در 24 اسفند 1356 رژیم وقت برای تولد شاه جشنی برپا کرده بود . علی اکبر در آن روز اعلامیه های امام را پخش کرد و سپس با تخريب چراغاني و سوزاندن عکس شاه در جلوی مدرسه حکمت مورد تعقيب مأموران قرار گرفت و در اثر تيراندازي بازوي چپ او  زخمی شد. پس از دستگيري در حالي که مجروح بود او راشکنجه می دهند که در اثر خونريزي زياد بی هوش می شود . پس از انتقال به بیمارستان و گذشت دو روز بازداشت در بیمارستان او را به دادگستري مي بردند که با ضمانت پدر آزاد مي گردد .

پدر در خاطره ای از نفرت علی اکبر نسبت به رژیم وقت می نویسد:
( در زماني که در نورآباد شاغل بودم و علي اکبر محصل بود ، شهرباني در آن زمان براي بازديد به نور آباد آمد . تعدادي عکس به فرمانداري داده شد تا بين افراد تقسيم کنند از سه قاب عکس شاه ، وليعهد ، شهرباني به من دادند . با خود به منزل بردم ، مدتي گذشت و هيچ تمايلي به نصب کردن آن ها نداشتم . يک شب ميهمان داشتيم فرماندار يکي از افراد مورد نظر بود و در اين هنگام فرماندار به طبقه ي بالاي منزل رفت و هيچ گونه صحبتي نکرد . متوجه نشدم که منظورش چيست ؟ فردا که به اداره رفتم مرا صدا کرد و گفت : آقاي پيرويان بايد از عکس ها استفاده شود مگر عکس ما را به عکسي داده ايد . گفتم : نه ، گفت : چرا آن ها را نصب نکردي گفتم من خيلي به تجملات علاقه اي ندارم گفت ولي مثل ديگران بايد عکس ما را نصب کني . مانند ديگران به خانه آمدم و موضوع را به خانه گفتم و همزمان براي برداشتن عکس ها رفتم ولي عکس وليعهد نبود و هر چه گشتم پيدا نکردم . روزها گذشت و انقلاب شد از نور آباد به کازرون آمديم وقتي که اسباب و اثاثيه را آماده مي کرديم در زير زميني يک دفعه پايم به قاب عکس خورد ، متوجه شدم که عکس ولعيهد است و با کارد سوراخ سوراخ شده است . فهميدم کار علي اکبر است و وقتي آمد او را صدا کردم و عکس را  جلويش گذاشتم و گفتم که چرا اين کار را انجام داده اي ؟ و در جوابم گفت من فقط عکس او را سوراخ سوراخ کرده ام ولي اگر او را به چنگ بياورم زنده زنده چشم او را بيرون مي آورم . )
پزشکی که درمانگر جسم و روح رزمندگان بود / مروری بر زندگی نامه پزشک شهيد علي اکبر پيرويان + دستخط
شهید پیرویان در سال 57 موفق به اخذ ديپلم و سپس با شرکت در کنکور سراسري در رشته پزشکي دانشگاه تهران پذیرفته مي شود . وي عضو انجمن اسلامي دانشگاه تهران مي شود که در تسخير لانه جاسوسي نقش فعالي را ايفا مي کند .

 در اين مدت به سپاه پاسداران مي رود و با عده اي از برادران پاسدار راهي افغانستان شده تا به دشمنان آنان بجنگد و چند ماهي در آن جا سپري مي کند . در نامه ای قبل از رفتن به افغانستان دلیل این کار خود را اینگونه می نویسد:

خدمت برادر گرامي مسعود ، سلام
... چند موضوع را مي خواستم به شما بگويم : اول اين که در کازرون گفتم قرار است بروم افغانستان یا در همين هفته مي روم و به ياري خدا اميدوارم که تا آن جا که مي توانم و در توان دارم بکوشم . بهر حال بايد با کفر در هر نوعي و در هر زماني و در هر جبهه اي جنگيد چه آمريکا باشد چه چين باشد چه ژاپن و چه ضد انقلاب داخلي و اين که بعضي ها تحت تأثير تبليغات و شايعه هاي مردم افغان را آمريکايي مي خوانند اين دروغ محض است و به اين دليل آمريکايي مي گويند که خود وابسته به شوروي هستند البته با لايه ها اين بچه هاي بي خبر از همه جايي که روزانه با آن ها برخورد داريد و داريم . دوم اين شايعات زياد است و انشاءالله که اين شايعه ها برطرف مي شود و حقايق روشن مي گردد .
صراط مستقيم راه امام است و ديگران بر باطلند منظورم ديگراني است که با راه امام  مخالفند و يا مي گويند که البته به دروغ مي گويند . ما امام را قبول داريم اما مثلاً خامنه اي فلان است و يا بهشتي بهمان است . کساني که اين حرف ها را مي زنند فرمول هايي دارند که الان خيلي از آن ها به بن بست رسيده و مقداري سردرگم شده اند و اميدوارم که جوان هاي ما گول ظاهر منافقانه و عوام فريبانه آن ها را بيش از اين نخورند .
بزودي ، به همان سرعتي که ما انقلاب کرديم ، در کشورهاي منطقه دگرگوني هاي وسيع رخ خواهد داد ، و اتفاقات مهمي خواهد افتاد که انشاءالله خواهيم ديد اگر توجه کرده باشيد چند روز پيش صدام حسين سه بار قسم مي خورد که از ايران انتقام بگيرد . اين به خاطر ضربه بزرگي است که خورده است ، يا در عربستان و مصر و .... به هر حال من براي مدتي به افغانستان مي روم و انشاءالله اگر برگشتم بازگشتم همديگر را خواهيم ديد و اگر نه ديدار به قيامت . مرگ تحول است از يک زندگي به زندگي ديگر .
 16/2/59
 خدا نگهدار شما . اکبر         

پزشکی که درمانگر جسم و روح رزمندگان بود / مروری بر زندگی نامه پزشک شهيد علي اکبر پيرويان
بعد از برگشت از افغانستان به سمت مسئول و مربي  آموزش بسيج کازرون منصوب مي شود و در کازرون شروع به فعاليت مي کند که مي توان او را به عنوان مؤسس بسيج در کازرون دانست . کساني که دوران آموزشي را با او گذرانده اند با روحيات و اخلاق و برخورد و متانت او آشنايي کامل  را دارند . تا شروع جنگ تحميلي دائم در فعاليت و جنب و جوش بود تا افراد واجد شرايط را سريع تر آموزش دهد تا اين که جنگ تحميلي شروع و به عنوان اولين فرمانده نيروهاي بسيجي راهي منطقه جنوب شد .

علی اکبر در اولین حضورش در میدان نبرد به هویزه شتافت و به جمع دانشجویان محافظ شهر پیوست. همه نیروهای علی اکبر مجهز به سلاح های کهنه و از کار افتاده نظیر برنو،ام یک، بازوکا و... بودند اما سلاح ایمان آن ها برنده تر و کاراتر از سلاح های پیشرفته دشمن بود. علی اکبر با تلاش فراوان اسلحه های غارت شده از ژاندارمری ها را از میان مردم جمع کرد و نیروهایش را برای نبردی نابرابر آماده ساخت تا اين که خبر محاصره سوسنگرد مي رسد

او بچه ها را نيمه شب از هويزه به سوسنگرد برده  و پشت خاکريزها مستقر مي کند و صبح بیست و هشتم آبان ماه 1359 جنگ با دشمن ، با نيروي ايمان شروع مي شود و آن روز شهيد پيرويان با تمام وجود پيشاپيش نيروها مي جنگد و آن آخرین روزی بود که علی اکبر در میان رزمندگان بود


شهید ایمانی در خاطره ی خودنوشت خود از لحظه ی  شهادت علی اکبر می نویسد:
گروهی از بچه ها اول شب به سوسنگرد آمده بودند . از سر صبح که بيدار شده بوديم تا حال که ساعت 5/3 بود مثل اينکه يک سال گذشته در انديشه اين بودم که فردا چه می شود ، که ماشين يخچال جلوی درب ساختمان ترمز کرد اکبر پيرويان با شدت هر چه تمامتر بچه ها را داخل ماشين می فرستاد من هم سوار شدم داخل يخچال بی اندازه تاريک بود هر لحظه قنداق تفنگی به سرت می خورد و يا پا روي پاي ديگران مي گذاشتي .

جا خيلي تنگ بود قريب 80 نفر با تجهيزات مي خواستند جا بگيرند همه سوار شدند و درب ورودی بسته شد چشمها همه از حرکت ايستاده بود و چيزی را نمی ديد لحظه ای سکوتِ مرگبار همه جا را فرا گرفت و لحظه ای بعد سرو صدای زيادی بلند می شد نمی دانستيم کجا می رويم گرسنگی بيش از حد مرا رنج می داد.

کم کم فجر صادق دميده مي شد و هر لحظه صداهای انفجارها و آژير توپها زيادتر مي شد ، به همان حالت که بودم نماز خواندم بعد دعای امام زمان هم زمزمه می کردم که بچه ها دو تا دو تا بلند می شدند، اکبر پيرويان مسير راه را تعيين کرده بود و همگی به داخل يک کانال که روبرويش خاکريز بود راهنمائي شديم هوا داشت روشن مي شد. نور شليک ادوات زرهي دشمن از روبرو ديده مي شد.

 هنوز جهات اصلي و فرعي خوب نمي دانستم وقتي که اولين پرتو نور خورشيد را ديدم متوجه شدم نيروي دشمن از طرف اهواز قرار حمله دارد و الآن مي خواهد سوسنگرد را دور بزند ساعت 5/6 بود با سر نيزه کمی خاکريز را گود کرده بودم مثل سنگر کيسه شن نبود بعد از  چند دقيقه اکبر گفت: بيا . آر پي جي برداشتم و دنبال اصغر گندمکار و خسروي و پيرزاده براه افتادم ...

 آمدم پيش بچه ها تقريباً حدود 200 متر امتداد خاکريز را طي کرديم تا نزديکي باغي رسيديم که شدت آتش دشمن در آن منطقه خيلي زياد بود تير بارها مرتب کار مي کرد . ساعت در حدود هفت بود
من با رضا پيرزاده امديم آن طرف خاکريز که به سمت عراقي ها بود آر پي جي به دست رضا بود من هم ژسه با چهار خشاب همراه داشتم. کوله آر پي جي هم پشتم بسته بود يک موشک اضافي هم آورده بودم رضا هم آر پي جي با يک موشک که سوار بود من با کلاه آهني بودم  ولي رضا شال سياهي را به سرش بسته بود مقداري راه را خميده رفتيم دشت صاف بود و شنزار تيربارهاي دشمن مدام کار مي کرد هر لحظه صدها تير از بالاي سرم رد مي شد مثل اينکه انبوهي زنبور بالاي سرم پرواز مي کردند و صداي و زوز تيرها ، همچون صدای زنبورها بود.

 مسافت زيادي پيموده بوديم تفنگم پر از شن شده بود و در فکر اين بودم اگر لازم شود چکار بکنم فقط دو نارنجک بيشتر با خودم نداشتم در يک لحظه رضا دو سه مرتبه چرخيد و خود را پشت تپه کوچکي از شن رساند کمي وضع را بررسي کرد. نور آفتاب از روبرو می تابيد و هدف را خوب مشخص نمی کرد ولی کوچکترين حرکت ما دشمن را خوب متوجه مي کرد.

 در همين موقع خمپاره بين من و رضا زمين خورد صداي انفجارش گوشهايم را براي مدتی کر کرد. براي چند لحظه اي رضا را نديدم و در ميان دود و خاک بر روي شنها دراز کشيده بودم سعي مي کردم ارتباطم با خدا تداوم داشته باشد. بعد از اينکه هوا صاف شد و دودها از بين رفتند رضا گفت: متأسفم موفق نمي شويم. بعد خسته و وامانده مقداري از راه را برگشتيم تا به نوک ابتدائي خاکريز که در باغ خرما بود رسيديم زياد تشنه بودم آب هم کم بود از قمقمه برادري قدري آب خوردم بعد رضا گفت: مهمات آماده کن .

خرجها را سريع به عقب موشک مي پيچيدم و رضا هم زود شليک مي کرد. اصغر گندمکار در باغ آر پي جي ميزد و رحيم قنبري هم با تفنگ 57 شليک مي کرد. دشمن هر لحظه نزديکتر مي شد و آتش خمپاره هاي ما و تيربارها هم شدت گرفت تانکهاي مزدوران کمي بعد از ديگري هدف مي رفت و طعمه حريق مي شد . نفرات پياده دشمن يکي پس از ديگري کشته مي شدند در اين حمله از ارتش خبري نبود ژاندارمري هم عقب نشسته بود موشک آر پي جي داشت تمام مي شد رضا گفت: زود برو مهمات بياور . مسير کانال را طي کردم تقريباً 300 متر بود صندوق پر از موشک را برداشتم و سريع از بالاي کانال به طرف باغ آمدم در بين راه تيرها از بغل گوشم رد مي شدند ولي هيچکدام به من نمي خورد چند بار از شدت ضعف به زمين خوردم و برادري مرا کمک مي کرد.

... وقتي به نزديکي هاي باغ رسيدم صحنه را عوض شده ديدم بچه ها آن شور و شادي را از دست داده بودند مهمات خمپاره تمام شده بود تفنگ ضد تانک 57 هم مهمات نداشت به رضا گفتم: بيا موشک آوردم ديدم رضا کمي گرفته شده است بعد از يکي دو لحظه ديدم که داخل يک پتو اصغر گندمکار را آوردند شکمش پاره شده بود عرق سردي رخسارش را گرفته بود و چشمانش داشت به زردي مي رفت. بالاي سرش کنار خاکريز نشسته بودم مدام زير لب خدا را سپاس مي گفت. رضا حمايل او را باز کرد و با شال گردنش عرق از سر و صورت اصغر پاک کرد.
 اکبر را ديدم که با صداي بلند و خاکي از عصبانيت داده مي زند شليک کنيد با هر چه داريد بجنگيد تا شرف و حيثيت خود را بازيابيد و لحظاتي بعد آخرين کلمات از دهان اصغر بيرون مي امد صدايش بي اندازه ضعيف بود و حتي رضا هم نمي فهميد چه مي گويد و بعد به سوي خدا شتافت. کوس نااميدي در گوش هايم طنين مي انداخت ساعت تقريباً 5/11 بود ژ سه تمام بچه ها از شن گير آمده بود تيربارها هم يا مهمات نداشتند و يا گير کرده بودند. اکبر در باغ بود و خوشحال بوديم که لااقل اکبر زنده بود ولي در همين موقع بود که پيکر به خون نشسته اکبر را آوردند...

دانشجوی پزشک شهید علی اکبر پیرویان سرانجام در بیست و هشتم آبان ماه 1359 با فرمانده ای عملیات در سوسنگرد به آرزوی خود یعنی شهادت رسید . روحش شاد.

(یکی از کارنامه های شهید پیرویان که با نمرات عالی در سال سوم تجربی پشت سر گذاشت )

پزشکی که درمانگر جسم و روح رزمندگان بود / مروری بر زندگی نامه پزشک شهيد علي اکبر پيرويان + دستخط
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی ،مرکز اسناد ایثارگران فارس ، دست نوشته های شهید ایمانی ، کتاب همسفر تا بهشت 4

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۱
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۲
محمد رضا کمالی تفرشی
|
United States of America
|
۱۵:۵۱ - ۱۴۰۲/۱۱/۱۴
0
0
سلام ایشان از دوره راهنمایی با من و شهیدان محمد شریعتی و علی گودرزی و نصرلله بخشی همکلاسی بودن و از دوره دبیرستان به کازرون رفتن ولی بواسطه شغل پدرشان در سمت معاون سیاسی فرمانداری نوراباد وسکونت در منازل سازمانی تا پایان دبیرستان مراوده مستقیم داشتیم و در اردوهای پرورشی رامسر که در مسابقات روزنامه دیواری و درسی رتبه میاوردیم و با هم بودیم اخلاق حسنه ی ایشان الگو بود. امید که شفیع جا ماندگان از کاروان شهدای دبیرستان ایزدی نوراباد ممسنی هم باشند.
محمد رضا کمالی تفرشی
|
United States of America
|
۱۹:۲۹ - ۱۴۰۲/۱۱/۱۴
0
0
شهید بسیار باهوش بود و همیشه ردیف آخر کلاس مینشست و می‌گفت لوژ کلاس نشینم و در درس فیزیک با تدریس آقای خبیری بلافاصله پس از شرح درس سخت ترین مسئله را حل می‌کرد

او مثل اکثر همکلاسی‌ها در پخش شبانه ی اعلامیه ها و نوارهای امام مشارکت فعال داشت

اوخیلی زود به ارزوش رسید و اگر زود شهید نمی‌شد با هوشی که داشت و در ان پذیرش اندک در اولین کنکور رشته پزشکی اونم دانشگاه تهران قطعا منشا بسیاری از برکات میتونست باشه...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده