بعد از صاف شدن هوا برادري را ديدم که دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فرياد مي زند الله اکبر برويد جلو. مي رويم کربلا. برادر ديگري دست چپش قطع شده بود که تنها قسمتي از آستين لباسش آنرا نگه داشته بود ، بعد دکمه آستين را باز کرد و دست خود را بر زمين انداخت مي گفت: من مي خواهم به جلو بيايم...
خاطره خودنوشت از شهید نصرالله ایمانی (5) / اين شهادت آغازي بود بر پايان
نوید شاهد فارس: شهيد نصراله ايماني در سال 1337 در خانواده اي روحاني در کازرون متولد شد .
وی پس از گذراندن تحصیلات خود در کازرون و اخذ ديپلم، در سال 1356 به سربازي اعزام و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ تحمیلی با اشتیاقی که به دفاع از وطن داشت به جبهه اعزام شد . و سرانجام در بیستم اردیبهشت 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.


مي خواستم فرار کنم بروم در يک خانه که در سمت راستم بود تا رفتم داخل حياط خانه را زدند بالافاصله خانه دوم زده شد نمي دانستم چکار بکنم بر اعصابم مسلط نبودم در حياط يک خانه ديگر پريدم تپه اي از کاه جلوم بود نمي دانم چطور از کاه بالا رفتم حواسم از علي پور پرت شده بود ، نمي دانستم او همراه من است يا نه ؟ از آنچه در اطرافم مي گذشت خبر نداشتم ....

( ادامه خاطره خودنوشت )

از کاه که بالا رفتم رسيدم پشت بام را از آنجا خودم را به داخل يک کوچه پرت کردم فکر نمي کردم که چه مي شود بعد از لحظه اي خودم را روي زمين ديدم ، مثل اينکه همه اينها در خواب صورت گرفته بود تمام بدنم زير عرق شده بود ، نفس عميقي کشيدم بعد متوجه شدم چند نفر از برادران پشت يک ديوار نشسته اند و تصميم مي گيرند که چکار کنند . خاکستر بلند شد. تمام محوطه ديوار از شدت حرارت قرمز شده بود .
 نفهميدم چه شد بعد از چند لحظه جلو رفتم . بله گلوله توپ به ديواری خورده بود که برادران پشت آن نشسته بودند. بعضی از آنها پودر شده بودند بعضی ها هم از سوز دل ناله  می کردند الله اکبر . "لااله الا الله"
فوراً زخمي ها را به دوش کشيدم ، و به طرف شهر آمديم . علی پور را هم ديدم که يک نفر زخمی را به دوش می کشد تا نزديکی رودخانه هر کدام خسته می شديم ديگری کمک می کرد . وقتی به کنار رودخانه رسيديم همان پيرمرد و پير زن آبگوشت پخته بودند که با بچه ها کمی خورديم و بعد هم به کنار پل آمديم تا با آتش خودی از پل عبور کنيم.

 شدت آتش تير بارهاي دشمن خيلي زياد بود و به طور مدام شهر را مي زد براي چند دقيقه ای کنار پل مانديم و به صورت سه نفری از پل عبور کرديم هنوز ماشين جيپ که زده شده بود روی پل بود و جسد يکی از برادران هم عقب آن گذاشته بود. راننده هم به فاصله چند متری از جيپ روی زمين افتاده بود. که ما برای رفت و برگشت مجبور مي شديم بعضی اوقات پا روی جسدش بگذاريم و رد بشويم . بعد از اينکه به طرف نيروهای خودی در شهر وارد شدم .

 مستقيماً رفتم به مسجد شهر که در نزديکي پل قرار داشت . مسجد پر از زخمی بود همه زخمی ها بدون پوشش گرم در صحن و حياط خوابيده بودند. يک پزشک بيشتر نبود بعضی از زخمی ها بعد از لحظاتی شهيد می شدند. تمام شيشه هاي درب صحن شکسته بود . چند بار که خمپاره به مسجد خورده بود ، برای بار دوم زخمی مي شدند. در مسجد سری به فرج عسکری زدم فکر نمي کردم که اين خودِ فرج باشد. وقتي زخمي شده بود او را ديده بودم وضعش خيلي بد بود ولي حالا خوب شده بود . بعد رفتم پيش عبدالرضا آهنکوب نژاد که از اهواز بود او هم زياد زخم داشت و در اثر کمبود دارو زخمش چرک کرده بود بعد يک کنسرو لوبيا آوردم و با بچه ها خورديم کم کم از وضع موجود خسته شده بودم چند هواپيما در آسمان ديدم گفتند فانتوم های خودي است ولي نه آنها ميگ بودند و قصد بمباران داشتند در اين مدت به چشمهاي خودم اين خيانتها را ديدم که چطور بعد از سه روز جنگ و خونريزي هنوز کسي به کمک ما نيامده . هنوز شهر در محاصره است امام فرياد مي زد برويد سوسنگرد را آزاد کنيد ولي بني صدر نامرد مي گفت: هيچ خبري نيست از همان موقع بني صدر را شناختم در اين سه روز هميشه موقع غروب دلم گرفته ميشد و بياد غروبي که عقب نشيني مي کرديم و شهر در محاصره عراق مي رفت مي افتادم .
آنروز هم غمگين در سنگر نشسته بودم دو سه نفري از بچه  هاي تهران به کمک ما آمده بودند نصراله سبزي و صمد نحاسي هم نشسته بودند عليرضا عيسوي نبود صمد نحاسي مرتب از احمد ياد مي کرد از چگونگي زيستن و مردن او از اين که چگونه در کنارش سر از بدن احمد جدا شده بود زياد گريه مي کرد و قسم مي خورد که کازرون نيايد. نصراله سبزي هم ساکت بود و کمتر حرف مي زد مدتي در لبنان جنگيده بود در عمليات روز اول تيري از کنار گوشش کمانه کرده بود و مي گفت: اميدوارم که از تير دوم شهيد بشوم. از شغل سابقش سؤال کردم جواب نداد فقط گفت: علي ايماني با تو چکاره است فهميدم صافکاري دارد چون علي ايماني ( پسر عمويم ) در صافکاري بود.

 در نزديکي هاي مغرب سري به بچه ها زدم و برگشتم به سنگر که شب تا صبح بيدار بودم هوا داشت روشن مي شد هنوز بعد از سه روز جنگ ادامه داشت بوي آتش و خون همه جا را فرا گرفته بود سطح آسمان و زمين از خمپاره هاي منور روشن شده بود ديگر گوشهايم صداها را نمي شنيد و سوت خمپاره ها را اصلاً متوجه نمي شدم بدنم مي لرزيد و قلبم به تپش افتاده بود عقده گلويم را گرفته بود دلم مي خواست گريه کنم ولي رويم نمي شد ديگر از وضع سنگرو يکنواخت بودن کار داشتم خسته مي شدم از اين که چرا کسي به کمک ما نمي آمد رنج مي بردم وقتي که هوا روشن شد يک گروه نه نفري مي خواستند از پل عبور کنند که خمپاره اي بر روي پل افتاد دو سه نفري از آنها در رودخانه افتادند يکي از آنها دستش قطع شد و چند نفر ديگر هم شهيد شدند

يکي از آنهائي که در رودخانه افتاده بود تقاضاي کمک مي کرد حسن صادق زاده رفت تا به او کمک کند ولي موج آب او را هم با خود برد عليپور هم رفت و تفنگ به گل نشسته آن برادري که دستش قطع شده بود را آورد بعد از نماز با نصراله سبزي و صمد نحاسي کمي از روزگار صحبت کرديم از اين که در آينده چه مي شود و سرگذشت ما را به کجاها مي کشاند ؟ بخرد فرمانده سپاه آمده بود و صحبت از اين بود که ما را به کازرون ببرند ولي من اين قرار را نداشتم که به کازرون بروم نگاه حسرت آميز سبزي و نحاسي حاکي از آن بود که برادر ما را حلال کن شايد ما شهيد شويم .

هر لحظه بياد غلام رضا بستانپور و بقيه رفقا مي افتادم و هيچ اطلاعي از آنان نداشتم و اين بيش از هر چيز ديگر مرا رنج مي داد غلامرضا تنها کسي بود که بيش از ديگر برادران او را دوست مي داشتم در حدود ساعت 5/6 صبح بود از طرف مسجد اعلام کردند آر پي جي زن برود. آمدم مسجد کيسه خرج بگيرم که در حياط مسجد بخرد را ديدم بعد از سلام و احوالپرسي گريه ام گرفت هر لحظه بياد جسد احمد و شهادت اکبر و خسروي مي آمدم . بعد از اطاق کنار آبدار خانه کيسه گرفتم و از مسجد بيرون رفتم.

بين راه اسکندري را ديدم گفت: کمک مي خواهي ؟ گفتم: بله بيا بعد کوله را به پشت او بستم و از داخل سنگر آر پي جي را برداشتم يک موشک به آن بستم و با خودم آوردم . آماده حرکت از روي پل شديم زيرا آتش سمت چپ با سرعت خودمان را به آنطرف پل رسانديم و خميده از کانال ميان درختان پياده رو در بغل ژاندارمري به جلو رفتيم. در همين لحظات بود که اسکندري گفت: نصراله اين غلامرضا است ولي در همين موقع انفجار توپي همراه با دود خاکستر توجه مرا به خود جلب کرد . همه جا تاريک شد ديگر چيزي را نميديدم از بوي باروت داشتم نفس ميزدم براي لحظه اي گوشم کرشده بود. بعد از صاف شدن هوا برادري را ديدم که دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فرياد مي زند الله اکبر برويد جلو. مي رويم کربلا. برادر ديگري دست چپش قطع شده بود که تنها قسمتي از آستين لباسش آنرا نگه داشته بود ، بعد دکمه آستين را باز کرد و  دست خود را بر زمين انداخت مي گفت: من مي خواهم به جلو بيايم و حاضر نمي شد به مسجد برو و پانسمان کند.
 همه چيز را فراموش کرده بودم و تنها در انديشه چگونگي اين حمله بودم که به سويش گام بر مي داشتم مسير راه را از کوچه ها گذشتم از فيلم هاي پارتيزاني يادم مي آمد که چگونگي گروهي کوچک تعداد زيادي را اسير يا مي کشند . تانکهاي دشمن در جنگل بودند که با شهر فاصله اي نداشت کوچه هاي شهر از راه ورودي مستقيماً به جنگل ختم مي شد و کوچکترين حرکتی دشمن را متوجه مي کرد. بعد از يکي دو ساعت چند تانک و نفر بر زديم ولي هر تيري که از طرف ما به طرفشان شليک مي شد ، ده برابر توپ و موشک ميزدند. ساعت 5/10 بود برگشتيم سوسنگرد از محاصره عراقي ها بيرون آمده بود وقتي از پل گذشتيم و آمدم کنار سنگر وضع را طور ديگري ديدم . انگار همه چيز عوض شده بود سنگرهاي کنار خيابان خراب شده بودند و شاخه هاي درختان تمام خرد شده بودند و کف خيابان ريخته بودند و منظره عجيبي داشت غمناک شده بود ، از يکي دو نفر که رد مي شدند جريان را پرسيدم. جواب ندادند اطراف مسجد خلوت بود کسي ديده نمي شد مسجد از زخمي ها خالي شده بود آنها را به اهواز برده بودند.

 روبروي مسجد ، حسن صادق زاده را ديدم که مرتب اين و آن ور مي رفت بني احمدي هم داشت دنبال بنزين مي گشت تا ماشين نيساني که آنجا بود روشن کند از صادق زاده پرسيدم گفت: بخرد و چند نفر زخمي شده اند ولي اينطور نبود من به دلم اثر کرده بود که بعضي ها شهيد مي شوند درک کرده بودم که سبزي و بستانپور و نحاسي شهيد مي شوند. با آر پي جي و کوله پشتي سوار شديم آمدم اهواز با احمدي، روبروي بيمارستان رازي ترمز کرد بچه ها ناهار خوردند مثل اينکه آمده بودم در دنيائي ديگر. بعد آمديم بيمارستان هتل نادري . مي خواستم داخل بشوم نگذاشتند بعد آمديم داخل يک مدرسه ، بعضي از برادران را آنجا ديدم و ديگر برايم مشخص شده بود که غلامرضا شهيد شده . شهدا: حميدي و سبزي و بستانپور بودند و تعدادي هم زخمي شده بودند در مدرسه صحبت از کازرون بود قرار شد همه بروند و بعد برگردند و من هم مصمم شدم که تا آخرين قطره خونم راه برادر شهيدم را ادامه بدهم . در مدرسه متوجه شدم که غلامرضا با 11 نفر ديگر از برادران ، سه روز محاصره سوسنگرد در محاصره عراقي ها بودند و غلامرضا مرتب مي گفته من تاسوعا شهيد مي شوم و اين شهادت آغازي بود بر پايان . بعد از تحويل و تحويل سلاحها ، به کازرون آمديم...

ادامه دارد...

 
منبع: دفترچه خاطره شهید ایمانی ، پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده