در سالروز ورود آزادگان؛
يکشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۴۴
ما در محاصره بودیم که هوا روشن شد ، در آن مدت زمان چونکه تخریب چی بودم توانستم با تعدادی از بچه ها فرار کنم. خیلی آتش روی سرمان بود انواع گلوله ها، به گونه ای که سیمانهای اطراف روی سرمان خورد می شد...
گفتگوی اختصاصی با آزاده جانباز غلامرضا يزدانی

 نوید شاهد فارس: روز 26 مرداد ماه 1369 ایران اسلامى شاهد بازگشت آزادگان سرافرازى بود که پس از تحمل سالهاى اسارت خود در اردوگاههاى عراق، پاى به میهن اسلامى گذاشتند و به آغوش خانواده‏ هاى خود بازگشتند.
آنان که در سال های درد و فراق، دور از دیار به سر می بردند، کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین به همراه دارند که هرکدام از آن ها، درس بزرگی از استقامت و آزادگی است. در این روز به سراغ یکی از این عزیزان رفتیم تا شمه ای از خاطرات را برایمان بازگو کند:

در ابتدا لطفا خودتان را معرفی کنید؟
غلامرضا يزدانی جانباز و آزاده دوران هشت سال دفاع مقدس هستم. بنده یکم اسفند ماه 1339 در شیراز به دنیا آمدم.

چند بار و در چه تاریخی به جبهه اعزام شدید؟

دو بار به جبهه اعزام شدم. بار اول قبل از گرفتن ديپلم بود که به خدمت سربازی رفتم. در حين خدمت سربازی مدت 3 ماه و اندي از طرف هنگ ژاندارمري فيروزآباد به جبهه اعزام شدم که در شکست حصر آبادان شرکت کردم و سپس به شهرستان فيروزآباد برگشتم تا پايان دوره خدمت سربازي در حوزه استحفاظي اين شهرستان مشغول خدمت بودم.
 بعد از خدمت سربازی از طرف بسيج به جبهه رفتم و در تيپ المهدی(عج) استان مشغول خدمت شدم که بدليل داشتن سابقه خدمت جبهه به خط مقدم اعزام شدم.

در چه تاریخی اسیر شدید؟
21 فروردین 1362 در عمليات والفجر يک شرکت کردم که به علت باز نشدن معبر ميدان مين در منطقه زبيدات در محاصره دشمن قرار گرفتيم و با تعدادی از همرزمان ديگر به اسارت دشمن در آمديم.

کمی از عملیات برایمان بگویید؟ چه اتفاقی افتاد؟
سه ماه پس از انجام عملیات ناموفق والفجر مقدماتی، عملیات والفجر یک در منطقه شمال غربی فکه تا بلندی های حمرین طرح ریزی شد. حدود ساعت 10 شب فروردین ماه 1362 با رمز یا الله با حمله یگان‌های سپاه و ارتش آغاز شد که متاسفانه موفقیت‌آمیز نبود.

گفتگوی اختصاصی با آزاده جانباز غلامرضا يزدانی

از لحظه اسارت بگویید؟ چگونه به اسارت دشمن در آمدید؟
ما در محاصره بودیم که هوا روشن شد. بنده تخریب چی بودم به همین دلیل توانستم همراه با تعدادی از رزمندگان از محاصره فرار کنیم. ولیکن این فرار ناموفق بود. آتش دشمن روی سرمان زیاد بود. انواع گلوله ها، به گونه‌ای که سیمان‌های اطراف روی سرمان خورد می‌شد. بچه ها همه فکر می کردند ما شهید شده ایم. ولی ما حتی زخمی هم نشدیم.

دوران اسارت در چه اردوگاهی بودید و چند سال اسیر بودید؟
مدتی در موصل یک و چند سال هم در موصل 4 بودم و به مدت 7 سال و چهار ماه و چهار روز در اسارت دشمن بودم .

از زمان ورود به اردوگاه بگویید ما شنیده ایم که با باتوم به استقبال شما می آمدند؟
بله.
لحظه ای که رسیدیم اصلا به ذهنمان خطور نمی کرد که از ما اینگونه پذیرایی کنند . ده نفر روی سر یک نفر می‌ریختند و با هرچیزی که در دست داشتند تا حد مرگ کتک می‌زدند. ما گاهی از شدت درد تا یک هفته نمی‌توانستیم به دوستمان دست بزنیم و گاهی با همان دردها دوباره کتک می‌خوردیم.
در همان اوایل اسارت تعدادی روی سرمان ریختند. چندین کابل تلفن را به هم پیچیده بودند که سر کابل‌ها به چشم یکی از بچه‌ها گیر کرد که کل چشمش تخلیه شد.

از نحوه ی  شکنجه ها بگویید:
شکنجه ها که زیاد بود. ولی شاید این مورد را در تلویزیون دیده یا شنیده باشید که در هوای گرم بغداد تعدادی از بچه ها را داخل کانتینر می کردند و بچه‌ها  از شدت گرما...
ما در موصل بودیم جایی که نسبتا هوا خنک بود حالا عکس همان را، برای ما اجرا می کردند. در چله ی زمستان ما را با یک پیراهنی که در تن داشتیم در آب‌های لجن باغچه می غلطاندند و به انفرادی می فرستادند. در انفرادی هیچ چیز نبود نه ملحفه ای یا حتی زیر اندازی و فوق العاده سرد بود. سرما تا استخوانهایمان هم رخنه می‌کرد ما با همان وضعیت با لباس‌هایی که لجن گرفته بود باید در سلول می‌نشستیم تا خشک شود حتی گاهی اوقات یک روز طول می‌کشید. فکر کنید چله زمستان حتی نمی توانستیم لباسها را بشوریم... سرما از جهتی و بوی نامطبوع لجن زار ازطرفی دیگر...

آیا دراین سختی ها کسی بود که از خود گذشتگی کند؟
بله . یکی از دوستانمان وضعیت وخیمی داشت و اگر با آن وضعیت به انفرادی می رفت حتما می مرد ولی یکی از بچه ها لباسش را با او عوض کرد و جای او شکنجه دید و او را از مرگ حتمی نجات داد.

جای خوابتان به چه صورت بود؟
ما 180 نفر دریک سالن کوچک بودیم به گونه ای بود که برای خوابیدن امکان تکان خوردن را نداشتیم.

در دوران هفت سال اسارت ایا فکر فرار هم به ذهنتان خطور کرد؟
خیر ، حتی اگر سرباز عراقی می آمد و در را باز می کرد و می گفت فرار کن، فرار نمی کردم. زیرا فرار ما موجب می شد که بچه ها را شکنجه دهند.
یک سری چهار نفر از بچه ها از اردوگاه فرار کردند که فقط یک نفر زنده به ایران رسید. ولی فرار کردن آنها موجب شد که همه بچه ها را کتک بزنند و دریچه هایی که هم خنک کننده فضا بود و هم تهویه بود را  را گل گرفتند . ما در همان سالن می خوابیدیم غذا می خوردیم و حتی توالت ما در همان مکان بود. با بسته شدن این دریچه ها حتی سرباز عراقی از بالای اتاق ماهم رد نمی شد...

از سخت ترین لحظات جبهه و اسارت بگویید.
من این سوال شما را با این حدیث شروع میکنم؛ از امام سجاد (ع) سوال شد که سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود ؟ حضرت در پاسخ فرمودند : الشام الشام الشام
من در واحد تخریب بودم گاهی در عملیاتها بچه ها جلوی چشمانمان شهید می شدند یا یک عضو خود را از دست می  دادند ولی باید پیش می رفتی... بله سخت بود ...
ولی یکی از سخت ترین لحظات زندگیم اسارت بود . اینکه ببینی عزیزی در سختی است و یا زیر دست و پا دارد له می شود و  تو نتوانی کاری بکنی بی حرمتی ها شکنجه ها ... سخت ترین لحظات است...
یکی از آن مورد این بود، لحظه‌ای که ما اسیر شدیم دستانمان را از پشت بسته بودند در میان ما دو نفر جانباز بودند یکی از آنها یکی از پاهایش را ازدست داده بود. زمانی که میخواستند او را سوار گازهای ارتشی کنند بلندش کردند و به وسط ماشین انداختند (با دست‌های بسته) ماشین حرکت کرد و ما را به پشت جبهه انتقال دادند. در راه با دست اندازهایی که بود خیلی اذیت می شد. به من گفت پاهایت را روی پای من بگذار تا کمی دردم تسکین بخشد. من هم همین کار را کردم.
در آن لحظه سرباز بعثی با پوتینش آنچنان ضربه ای به پای ما دونفر زد که لحظه‌ای دنیا در جلوی چشمانم تیره شد. نه به خاطر ضربه ای که به من زده بود، خیر. به خاطر دوستم که با آن پای قطع شده اش به آن رحم نکرد و این یکی از سخت ترین لحظاتی بود که بر من گذشت.
یکی دیگر زمانی که اسیر بودیم. در میان اسرا پیرمردی بود که به بابا علی معروف بود.
بابا علی پیرمردی خوش زبان و مهربان بود او در زندگی خیلی سختی کشیده بود.
یک روز بابا علی را برای شکنجه بردند به اندازه ای این پیرمرد را زده بودند که نمی توانست راه برود و این برای من بزرگترین عذاب بود. اگر ده بار مرا شکنجه می‌دادند و به سلول می‌انداختند به این اندازه عذاب نمی‌کشیدم.

آیا در آنجا استحمامی هم داشتید؟
هفته‌ای یک بار ده نفری 15 دقیقه با نصف قالب صابون که برای یک ماه مان بود و با همان صابون لباس‌ها را می‌شستیم و خیس تنمان می‌کردیم تا خشک شود.

آیا در زمان اسارت چیزی موجب خنده شما میشد؟
بله. یکی از بچه ها در زمان اسیر شدنش خود را حسن سرکاری معرفی کرده بود بعد از انتقالش به اردوگاه آن سرباز عراقی با آن اسم دنبالش می گشت و مدام صدایش می کرد و این موجب خنده ی بچه ها شده بود.



و در آخر چه تاریخی به وطن بازگشتید؟ و صحبت پایانی:

در روز بیست و ششم مرداد ۱۳۶۹ با اولین گروه آزادگان به ایران آمدم.
 بله ، سرگذشت دوران اسارت مملو از حوادث تلخ و ناگوار بود در این دوران حوادثی رخ داد که هیچ گاه از فکر انسان محو نخواهد شد و فراموش شدن آن بسیار دشوار است. ولی با تمام این سختی ها لحظات شیرین معنوی را هم داشت که شاید هیج جا نتوان آن معنویت را کسب کرد.

در پایان باید یادى هم از سرور آزادگان، مرحوم حجت ‏الاسلام والمسلمین ابوترابى داشته باشیم که به‏ عنوان مرشد اردوگاه‌‏ها نقشى کلیدى در وحدت و انسجام آزادگان، روحیه ‏بخشى و تحمل سختی‌ها داشتند و به 40 هزار آزاده ایرانى درس حماسه و غیرت دادند.


انتهای متن/



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده