خاطرات خانم خديجه نادي حق
يکشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۴۴
ايشان به من گفت كه بيا نزديك تر، ‌من مرثيه مي خوانم، شما هم گوش فرا دهيد. تقريبا سه ساعت با اين حال و اوضاع گذشت. شهيد مرثيه مي خواند و من هم فقط گريه مي كردم.

نوید شاهد آذربایجان غربی: سردار دلير اسلام شهيد مجيد رحيمي چوپانکره در اول مرداد سال1337 در روستاي راهدانه از توابع نقده متولد می شود و تا دو متوسطه تحصیل می کند. بعد از انقلاب به جمع سپاهيان اسلام پيوست و با اولين كاروان اعزامي رهسپار جبهه سومار شد. در طول خدمتش در گردان شهيد نوروزي چندين‌بار در درگيريها مجروح شد، اما اين مجروح شدن‌ها و اين مشكلات مانع از فعاليتش نمي‌شد، بلكه روز به روز به ايمانش اضافه شده و تشنه خدمت به مردم می شد تا اینکه این فرمانده گردان نقده در اعزام به روستاي خليفه‌لو در کمین ضد انقلاب افتادند و بر اثر اصابت گلوله مزدوران داخلي قامت استوارش در خون نشست. 


وداع يار
شهيد رحيمي فرمانده گردان شهيد نوروزي بود و اكثرا يك روز در هفته به خانه مي آمد. چند روزي بود كه امام خميني(ره) حال خيلي بدي داشت و همه مردم كشور عزيزمان ناراحت و نگران بودند و به دعا و نذر و نياز مشغول بودند و همگي ما هم خيلي نگران بوديم و از درگاه خداوند سلامتي همرزمان را خواستار بوديم. بعد از چند روز شهيد يك هفته مرخصي گرفته بودند و در روز اول مرخصي شان امام خميني(ره) از اين دنيا وداع كردند و وقتي شهيد اين خبر را از راديو شنيد، به اندازه اي ناراحت شد كه بر سر خود زد و گريه كنان از منزل بيرون رفت و چند روزي از ايشان خبري نشد. غم از دست دادن يك عزيز از يك طرف و نگراني و ناراحتي از دوري ايشان از طرف ديگر، ما را خيلي آزار مي داد. بعد از چند روز با حالت پريشان و پژمرده به منزل برگشتند. بعدها وقتي از ايشان در مورد اينكه اين مدت را كجا گذرانده بودند مي پرسيديم همان حال را پيدا مي كردند و مي گفتند كه به همراه چند تا از دوستانم در يك حسينيه به عزاداري پرداختيم.

صداي آشنا
يك روز ابري در حياط منزل نشسته بودم و به آسمان خيره شده بودم. ياد گذشته در دلم سنگيني مي كرد. گذشته اي كه پر از تلخيها و شيرين ها بود. آنقدر غرق گذشته بودم كه اصلا متوجه نبودم كه وقت اذان نزديك است. در همين موقع بود كه صداي اذان از مسجد بلند شد. اما اين صدا با صداي هميشگي خيلي تفاوت داشت. اين صدا را انگار خيلي شنيده بودم. همان صدا و همان لحن و صوت بود. من با اين صدا يك عمر زندگي كرده بودم. تمام گذشته را جلوي چشمهايم مي ديدم. آري، اين صداي همسر شهيدم بود. از آن روز من يك احساس ديگري دارم و هر روز اين صدا را مي شنوم و با شنيدن صداي او احساس آرامشي به من دست مي دهد كه فكرش را هم نمي كردم كه روزي دوباره صداي گرم و دلنشينش را بشنوم.  اينها همه از الطاف خداوندي است، البته بايد بگويم كه نمي دانم اين صدا واقعا صداي خود اوست يا صداي شخصي ديگر است كه خيلي شبيه به صداي اوست.

اوج پرواز
سال1370 بود. آن روزها شهيد حال وهواي عجيبي داشت. هر روز چندين بار به من در مورد بچه ها توصيه هايي مي كرد. من خيلي نگران بودم و در خانه مان فقط حرف از شهادت و شهيد بود. انگار احساس كرده بود كه شهادت باعزت و افتخار در انتظارش است. سه روز قبل از شهادتشان تقريبا نصفه هاي شب بود كه من با صداي قرآن خواندن ايشان از خواب بيدار شدم. ايشان به من گفت كه بيا نزديك تر، ‌من مرثيه مي خوانم، شما هم گوش فرا دهيد. تقريبا سه ساعت با اين حال و اوضاع گذشت. شهيد مرثيه مي خواند و من هم فقط گريه مي كردم. يك لحظه صداي يكي از دخترهايم مرا متوجه خودش كرد و وقتي كه نگاه كردم، ديدم كه دختر بزرگم است و چشم از پدرش برنمي دارد. وقتي كه اين لحظه را ديدم انگار دنيا روي سرم خراب شد. او هم احساس پدرش را داشت. سه روز بعد از آن واقعه ايشان در يكي از روستاها به نام خليفه لو به شهادت رسيدند.


منبع: اداره اسناد، هنری و انتشارات بنیاد شهید آذربایجان غربی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده