خاطرات آزادگان
اتوبوسهایی که برای بردن ما آماده بودند حدود سه / چهار کیلومتر با ما فاصله داشتند این قدر خوشحال و شاد بودیم که متوجه نشدیم ما سه / چهار کیلومتر را پیاده آمده ایم . در زمان برگشت به کشور بودیم که صدام آمد و بعنوان یادگاری به هر کدام از اسراء یک جلد قرآن کریم و یک خودکار داد. زمانی که به مرز رسیدیم یک پاسدار بسیار زیبا آنجا بود که گفت اینجا خاک عراق است سجده نکنید
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران:ازاده سرافراز عبداللهی اردها درتاریخ اول تیر 1343 در سراب دیده به جهان گشود. ایشان تا مقطع سیکل تحصیل کرده و سپس درس را رها کرده و مشغول به کار آزاد شدند و سپس  ازدواج کردند و حاصل این ازدواج قبل از رفتن به جبهه 2 فرزند پسر به نامهای هادی و حافظ بوده است ایشان بعد از ازدواج از طریق ارتش خراسان به منطقه عملیاتی فکه اعزام شدند.
در جبهه مسئولیت دوشیکا را بعهده داشتند سپس در تاریخ بیست ویکم تیر1367 در منطقه عملیاتی فکه در ساعت 6 یا 7 غروب بود که توسط عراقی ها محاصره شدند و سپس دستگیر شدند. بعد از دستگیری ایشان را به اردوگاه شماره 12 واقع در کشور عراق بعنوان اسیر بردند در مجموع 2 سال و 2 ماه بعنوان اسیر اسارت کشیدند .
در ضمن ایشان مفقودالاثر بودند. و بعد از بازگشت در تاریخ 9/06/1369 به دلیل تبادل اسراء به میهن اسلامی بازگشتند و بعد از بازگشت نیز صاحب 2 فرزند دیگر به نامهای محمد حسین و امیر حسین شدند.


خاطره مربوط به دوران اسارت
در فصل تابستان بود که دستگیر شدیم از نظر بهداشت خیلی وضع خراب بود. چهار / پنج روز اول که خیلی تشنه بودیم و در میان بچه ها تشنگی بیداد می کرد و بچه ها از هر آبی برای رفع تشنگی استفاده می کردند. تا آن زمان باور نمی کردیم که اسیر شدیم وقتی لباسهای اسارت را برایمان آوردند تا به تن کنیم تازه باورمان شده بود که واقعاً اسیریم . حدود 2 ماه بود که اسیر شده بودیم در یکی از روزها از زبان بچه ها شنیدیم که قرار است بخاطر قطع نامه آزاد شویم همه جشن و پایکوبی کردیم ولی بی فایده بود چون تا 2 سال بعد هیچ خبری از آزادی نشد که نشد .

تمامی نگهبانان آنجا بعثی بودند و شکنجه گرانی ماهر مثلاً ساعت 12 شب وقتی همه بچه ها خواب بودند آماده باش می دادند و همه را بی دلیل بخط می کردند.
از نظر مواد غذایی و تغذیه نیز وضعیتمان افتضاح بود.
در این دو سال رنگ لبنیات را به خودمان ندیدیم وعده غذاییمان به قدری کم بود که تمام بچه ها گرسنگی می کشیدند و تمام فکر و ذکرمان شده بود این که امروز چه می خواهیم بخوریم ولی همیشه امیدمان به خدا بود و هر روز صبح می گفتیم خدایا شکرت ، خودت مراقب و نگهبان ما باش .
خاطره مربوط به زمان اعلام آزادگی
هنگام غروب بود که دراز کشیده بودم و داشتم به خواب می رفتم که با صدای بلندی از جا پریدم .
گفتم : چه خبره ؟ گفت : عبداللهی داریم آزاد می شیم .
گفتم : همش حرفه . گفت : نه بخدا عبداللهی نگاه کن اونجا رو یه ماشین اومده که توش پر از لباسهای نظامیه . بیا ببین این دفعه دیگه واقعاً می خواهیم آزاد شیم عبداللهی .
تمام بچه ها خوشحال بودیم و غرق شادی و خوشحالی . بعد از چند ساعت ما را به جای دیگر بردند . دقیقاً صبح روز جمعه بود که می خواستیم آزاد شویم . همان زمان بود که صلیب سرخ آمده بود سراغمان برای گرفتن آمار و این که لیست بگیرند ببینند چند نفر هستیم که می خواهیم برگردیم .
اتوبوسهایی که برای بردن ما آماده بودند حدود سه / چهار کیلومتر با ما فاصله داشتند این قدر خوشحال و شاد بودیم که متوجه نشدیم ما سه / چهار کیلومتر را پیاده آمده ایم . در زمان برگشت به کشور بودیم که صدام آمد و بعنوان یادگاری به هر کدام از اسراء یک جلد قرآن کریم و یک خودکار داد. زمانی که به مرز رسیدیم یک پاسدار بسیار زیبا آنجا بود که گفت اینجا خاک عراق است سجده نکنید.
با این حرف پاسدار بود که دیگر واقعاً باورمان شده بود که داریم به کشور عزیزمان ایران باز می گردیم و غرق در شادی و خوشحالی شدیم .
پایان
منبع: برگرفته از اسنادآزاده در مخرن اداره کل شهرستانهای استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده