مادر شهید حمید مرادلو که ۳۵ سال چشم‌انتظاری فرزند غبار پیری بر چهره‌اش نشانده، امروز به دیدار پیکر شهیدش نایل شد تا درددل‌های سال‌های فراق را از این پس با پیکر مطهر اسطوره مردمان سرزمینش در میان بگذارد.

به گزارش نوید شاهد از زنجان به نقل از تسنیم، پایتخت شور و شعور حسینی امروز حال و هوای دیگری دارد، در خیابان انقلاب اسلامی کوچه شهید عباسی یکی از محله‌های قدیم زنجان غوغایی برپاست، مردم برای تسلیت و تهنیت در رفت و آمد هستند. مادر و پدری سر از پا نمی‌شناسند، 35 سال دوری به پایان رسیده و مادر در انتظار به آغوش کشیدن پیکر فرزند شهیدش بعد از سال‌ها فراق است.

پدر که تا چند روز پیش از سال‌ها بلاتکلیفی از مفقود بودن یا شهید بودن و از آمدن و نیامدن فرزند گلایه داشت، حالا نمی‌داند بغض گلویش را مهار کند یا خوشحالی آمدن پیکر مطهر شهید در پس سال‌ها انتظار و دلداری دادن به مادر را ابراز کند.

مادر که انتظار برای دیدار فرزند بیشتر از شهادت او غبار پیری را بر اندامش نشانده است، برای بوسیدن پیکر فرزند آرام و قرار ندارد، می‌خواهد حرف‌های انباشته در دلش از این 35 سال را با فرزندش نجوا کند، زیر لب مدام ذکر می‌گوید اما بغض دلتنگی‌هایش گاهی با اشک‌های بلورین روی گونه‌های پر چین و چروکش می‌لغزد.

حمید مرادلو در 28 شهریور سال 61 در سن 17 سالگی در منطقه سردشت جاویدالاثر شد و شهادت وی در آذر ماه سال 82 مورد تأیید قرار گرفت که این شهید تازه تفحص شده امروز چشم و چراغ خانه خود را روشن و فضای پایتخت شور و شعور حسینی را با استقبال گرم مردم ولایی زنجان معطر می‌کند.

امینه عسگرلو، مادر شهید حمید مرادلو که از شوق دیدار آرام و قرار ندارد از درد 35 سال فراق می‌گوید که دوری از حمید او را پیر کرده و در این سال‌ها همیشه گوشش به زنگ تلفن بوده تا از پسر خبری برایش بیاورند که صحبت‌های او در مورد سال‌های چشم‌انتظاری به خبرنگار تسنیم به این شرح است:

35 سال است که چشم انتظاری پسرم را می‌کشم‌، چشم انتظاری بد دردی است، مطمئن بودم پسرم بازمی‌گردد. فراق حمید مرا به این حال و روز انداخته و بدجوری پیرم کرده است، حال و روزم قابل وصف نیست. پسرم را که ببینم می‌خواهم به او بگویم چرا دیر آمدی حمید جان، اکنون پیر شده‌ام و توان راه رفتن ندارم تا تابوت تو را همراهی کنم، کاهش زودتر می‌آمدی.

خدا حمید را بعد از دو دختر به من داد، بزرگترین پسر من است.حمید را از تمام فرزندانم بیشتر دوست داشتم. من پنج پسر و چهار دختر دارم. یک پسرم شهید شد و یک پسر هم بر اثر تصادف جانش را از دست داد. اکنون سه پسر و چهار دختر برایم مانده است.

حمید وقتی به خانه می‌آمد و من مشغول نماز خواندن بودم وارد اتاق نمی‌شد تا من نمازم را تمام کنم و به او اجازه ورود بدهم. در 17 سالی که در کنار ما بود اصلا من و پدرش را آزرده نکرده بود. یک دسته گل به تمام معنا بود. بدون اجازه من آب نمی‌خورد.

یک روزی حمید با بچه‌های محل تصمیم گرفتند به جبهه بروند که از طریق مسجد امیرالمومنین(ع) و به عنوان بسیجی عازم جبهه‌های حق علیه باطل شدند. موقع اعزام پدرش در خانه نبود و من به اتفاق دخترم برای بدرقه حمید رفتیم. ناراحت بودم، به مسجد رفتم و نام حمید را خط زدم. اجازه ندادم حمید برود. همه دوستانش سوار ماشین شدند و حمید تنها مانده بود. وقتی چهره بغض کرده حمید و زبانش که از حرف زدن عاجز مانده بود را دیدم، دلم به رحم آمد و دوباره اجازه او را به مسئولان دادم. حمید رفت و بعد از 15 روز به مرخصی آمد. چند روز ماند و دوباره به جبهه رفت و شهید شد.

زمان‌هایی که رزمنده‌ها به زنجان می‌‌آمدند و خبری از آمدن شهدا یا جانبازان می‌رسید، پسرهای کوچکم با اشتیاق به مسجد می‌رفتند و اما همیشه با بازگشت مأیوسانه به خانه می‌گفتند که خبری از حمید نیست. از آن لحظه تا کنون چشم انتظار پسرم هستم و در نبود پسرم شکنجه دیده‌ام. حمید تمام جان و پاره تن من است. اکنون از شهادت فرزندم خوشحالم ولی چشم به راهی مرا به بد دردی انداخته و پیرم کرده است.

یک روز وقتی قرار بود رزمندگان به مرخصی بیایند، پدرش شب قبل گوسفندی برای ذبح گرفته بود. گوسفند در حیاط ناآرام بود به طوری که مدام از شب تا صبح سر و صدا می‌کرد انگار او از ما زودتر خبر شهادت پسرم را شنیده است.

سه روز بود از آمدن رفقای حمید می‌گذشت تا اینکه یکی از همسایه‌ها خبر داد حمید به تلفن ما زنگ زده است و بیا جواب بده.( آن زمان در خانه هرکسی تلفن نبود) رفتم گوشی را جواب دادم ولی صدای حمید من نبود، پدرش هم تلفن را از من گرفت و پاسخ داد و آن هم گفت این صدای پسر من نیست. من به قدری حالم خراب شد که از پله‌ها به زمین افتادم.

پدرش برای پیدا کردن حمید 17 شهر را گشت ولی مایوسانه به خانه برگشت و حمیدمان پیدا نشد.در این 35 سال، هرکسی یک نظر می‌داد و می‌گفتند حمید در فلان جا است، حمید را در فلان جا دیده‌ایم. این حرف‌ها مرا بیشتر چشم انتظار می‌کرد. من از دوری حمید پیر شده‌ام.

مادر در حالی که دست‌های خود را به نشانه شکرگزاری رو به آسمان برده، می‌گوید: من از اینکه مادر شهید هستم بسیار خرسندم و از اینکه چنین پسری تربیت کرده‌ام به خود می‌بالم. افتخار می‌کنم فرزندم راه امام حسین(ره) را رفته است. آرزو دارم تمام فرزندانم قربانی حسین(ع) شوند.

امینه عسگرلو می‌گفت که حمید در وصیت‌نامه خود نوشته بود که مادر در جبهه نام حمید زیاد است. اگر خبر آوردند که حمید شهید شده است باور نکن. در یک قسمت دیگر وصیت‌نامه نوشته بود مادر اگر من شهید شدم گریه نکن و خدا را شکر کن.

من خیلی غصه می‌خوردم که چرا شهدای دیگران در گلزار دفن شده‌اند ولی پسر من بی‌خانه است و مکانی ندارد. الان که پسرم آمده دیگر آرام شده‌ام می‌دانم از این به بعد می‌توانم بالای مزارش حاضر شوم و با او صحبت کنم.وقتی خبر آمدن پسرم را دادند چندین بار نماز شکر خواندم. هر بار احساس می‌کنم حمید موقع نماز خواندنم کنارم ایستاده است.

در این 35 سال با عکس حمید حرف می‌زدم و درددل می‌کردم. دفاتر خاطرات حمید مونس تنهایی‌های من بود. حضورش را حس می‌کردم و می‌دانستم بر می‌گردد.

یکی از همرزمان شهید هم در مورد شهادت حمید مرادلو می‌گفت:حمید مسئول تعمیر جاده در منطقه بود. با دوستش به نام یاور راه افتاده بودند تا آب بیاورند، دوستش مسلح بود ولی در دستان حمید تفنگ نبود و یک کتری بود که می‌رفتند آب پر کنند. در آن زمان یاور را با لگد می‌زنند و بدنش به شدت زخمی می‌شود و به زمین می‌افتد. یاور دیگر چیزی متوجه نمی‌شود. چیزی که از حمید می‌دانم این است که از شکم تا سینه گلوله خورده بود.

فوزیه مرادلو خواهر شهید هم درد سال‌ها دوری را این چنین عنوان می‌کند که 35 سال است که انتظار کشیده‌ایم. خدا شاهد است هربار زنگ در به صدا در‌می‌آمد سراسیمه به سمت در می‌رفتیم. خیلی خدا را شکر می‌کنیم که شهیدمان برگشت و چشم انتظاری ما تمام شد. من خواهر هستم و به نوبه خود چشم انتظار برادر کوچکم بودم و 35 سال برای برادرم گریه و زاری کردم.

سه روز پیش یک خواب شیرین دیدم. دیدم یک خانمی با چادر مشکی به منزل ما آمد و در کنار مادرم نشست. حرف نمی‌زد. به او گفتم خانم چرا صحبت نمی‌کنید. گفت آمده‌ام فقط به شما تسلیت بگویم. به او گفتم شما چه کسی هستید؟ آیا حضرت فاطمه(س) هستید؟ وقتی این سوال را پرسیدم دستش را بر روی پاهای من گذاشت.بعد از دیدن آن خواب تا کنون چشمان من پر اشک است.

کم‌کم به ساعت 19 و زمان استقبال از پیکر شهید حمید مرادلو نزدیک می‌شویم و خانواده شهید و مردم دیار غواصان دریادل برای حضور در مکان تعیین شده آماده می‌شوند. خورشید هم امروز سوزان‌تر از همیشه است مثل دل‌های منتطران که برای دیدار اسطوره سرزمینشان در تب و تاب هستند، به جوش آمده است اما این خورشید که از دور پیکر مطهر شهید را می‌بیند با تجلی دلاوری‌های شهیدی که در نوجوانی و آستانه جوانی مردانه پای در میدان سخت نبرد گذاشت، به شرم آمده و آرام آرام جلوه‌اش کمرنگ می‌شود.

حمید تازه پا به عرصه جوانی گذاشته بود که رفت و در راه دفاع از اسلام و حق به شوق دیدار معبود پر کشید و اکنون روی تابوتی که سمبل رشادت و ایثار و افتخار ایرانیان است به آغوش وطن بازگشته است.

لحظه دیدار مادر با فرزند شهیدش فرا رسید. چشمان مادر دیگر تاب دوری ندارد. لحظه‌ای ناب از عشق مادر به فرزند رقم می‌خورد که دیگر زبان و قلم از توصیف این لحظه قاصر است.

گزارش از فرید حائری و فاطمه تاج‌بخش

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده