چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۳۴
اواخر مرداد ماه، با وجودی که جنگ ایران و عراق، رسماً شروع نشده بود، عراقی ها به پاسگاه های لب مرز، حمله کرده و چند پاسگاه را گرفته بودند.
یادهای نزدیک، لحظه های دور

نوید شاهد: اواخر مرداد ماه، با وجودی که جنگ ایران و عراق، رسماً شروع نشده بود، عراقی ها به پاسگاه های لب مرز، حمله کرده و چند پاسگاه را گرفته بودند.

از فرماندهی دستور آمده بود، لشگری از ارتش برای سرکوبی در مرز مستقر شود. نظامی ها خوب می دانند یک لشگر برای حرکت باید مجهز به آشپزخانه، تجهیزات رسمی، غیررسمی، کادر پزشکی و ... باشد. همه چیز مهیا بود جز پرستار همراه پزشک.

من و «عالیه موسوی» اعلام آمادگی کردیم و مشکل کادر پرستاری لشگر حل شد و به راه افتادیم.

ما دو پرستار با یک سری تجهیزات پزشکی و دارو سوار یک آمبولانس شدیم.

آقای «دکتر مسعودیان» با یک سری تجهیزات کامل پزشکی و دارو، سوار یک آمبولانس دیگر شد تا اگر احیاناً یکی از آمبولانسها را زدند، مشکلی نباشد. ماشینها باید در یک خط و با فاصله پانصد متر از یکدیگر حرکت می کردند. شاید حدود شصت کیلومتر تا مرز مانده بود که تیراندازی از سمت کوه ها شروع شد. آنها بالای کوه بودند و به راحتی ستون را می دیدند. چند نفر از بچه ها مجروح شدند.

نزدیک ظهر، لشگر کنار رودخانه ای توقف کرد. افراد آشپزخانه، فوراً یک لوبیای گرم با شکل غذای سربازخانه ای که بهترین مواد را با بدترین شکل می پزند، آماده کردند و همه خوردیم.

بعد، نماز خواندیم و منتظر شدیم تا هوا تاریک شود. باید در تاریکی مطلق حرکت می کردیم تا شناسایی نشویم. نمی دانم چه ساعتی از شب بود که به مرز رسیدیم. پاسگاه بالای یک تپه قرار داشت و صد در صد تخریب شده بود. چند تیر و تخته بیشتر از آن باقی نمانده بود. سیصد متر آن طرف تر از پاسگاه مرزی ایران، پاسگاه مرزی عراق قرار داشت.

فرمانده دستور دارد لشگر پیاده شود. کنار رودخانه، چادرها را علم کردند. دیگر، حق آشپزی و یا چراغ روشن کردن نداشتیم. تنها نوری که وجود داشت، مهتاب بود. من و عالیه موسوی گوشه ای نماز خواندیم. یکی از درجه دارها آمد و گفت:«خواهرها! شما باید بالای آن تپه بروید. آنجا پناهگاهی هست که بهتر است امشب را آنجا سر کنید.»

دلیلش را پرسیدم؛ گفت:«فرمانده نگران شما دو خواهر هستند. ممکن است امشب درگیری شود و کشته و اسیر بدهیم. صلاح نیست شما در لشگر باشید. هر صدایی شنیدید، تا خودمان خبرتان نکردیم، از پناهگاه خارج نشوید!»

من و عالیه پشت سر او از تپه بالا رفتیم. پناهگاه، شکافی طبیعی به اندازه یک کمد دیواری کوچک بود که ما دو نفر به زحمت توانستیم کنار هم بنشینیم. ظاهراً از این شکاف برای نگهبانی استفاده می شد، چرا که دیدِ خوبی در کل منطقه داشت. آن برادر ارتشی رفت و ما ماندیم و این شکافِ تنگ و آسمانِ پرستاره.

ما هیچ کدام ساعت نداشتیم. نمی دانم چقدر گذشته بود که صدایی شنیدیم. کسی از تپه بالا می آمد. صدای خش خش و فرو افتادن سنگریزه ها شنیده می شد. چند لحظه بعد، کسی مرا صدا کرد و گفت:«خواهر سبحانی! برایتان شام آورده ام.» در تاریکی دو کنسرو و یک کارد میوه خوری را از او گرفتم. گفتم:«چی هست؟» گفت:«نمی دانم. تاریک بود؛ نفهمیدم.»

خیلی گرسنه بودیم. در کنسروها را باز کردیم. چون قاشق نداشتیم، با دست خوردیم. شبیهِ باقالی بود که اصلاً گوشت و روغن نداشت. خشک خشک بود. وقتی تمام شد، به عالیه گفتم:«نمی دانم چرا انگشتهایم می سوزد.» خندید و گفت:«صبر داشته باش! صبح می فهمی، مال من هم می سوزد!» شام که تمام شد، حرفهای ما هم تمام شد و دیگر کاری برای انجام دادن نداشتیم. فقط گاهی سرمان را از شکاف بیرون می آوردیم و آسمان پرستاره ار نگاه می کردیم.

نمی دانم چه وقتِ شب بود که از پایین صدای شلیک تیر آمد. درگیری شده بود. من و عالیه اشهدمان را گفتیم و از هم حلالیت طلبیدیم. ترسیده بودم. از کشته شدن نمی ترسیدم و فقط دعا می کردم اسیر نشوم. سر و صداها زود خوابید و دوباره همه جا ساکت شد. عجیب خوابم می آمد. آرزو داشتم فقط چند دقیقه بیرون از غار بتوانم روی همان سنگها دراز بکشم، اما معلوم نبود هر لحظه چه اتفاقی بیفتد. در عالم خواب و بیداری بودیم که صدای اذان را شنیدیم. همان جا نشسته تیمم کردیم و نماز خواندیم. شب با تمام سختی و مشقتی که داشت، تمام شده بود. صبح که از شکاف بیرون آمدیم، متوجه شدیم انگشتانمان خون آلود است. لبه های قوطی کنسرو، انگشتهایمان را بریده بود. به شکاف نگاه کردیم. چند عقرب نارنجی مایل به قرمز، لابه لای درزها حرکت می کردند. هر دو با وحشت نگاهشان می کردیم. من در داروخانه وقتی عقرب را داخل شیشه الکل می دیدم، سعی می کردم دوباره چشمم به آن نیفتد. واقعاً می ترسیدیم. به عالیه گفتم:«این فقط لطف خدا بوده که عقربها تا صبح کنار ما بودند و نگزیدنمان.»

هوا که روشن شد، به ما خبر دادند که برویم پایین و ما فوراً به کمک دکتر مسعودیان رفتیم. در مدت دو روزی که آنجا بودیم، حق آشپزی و آتش روشن کردن نداشتیم. به خاطر غذای کنسروی، آب رودخانه و هوای گرم، تعداد زیادی از افراد لشگر، اسهال و استفراغ گرفته بودند. به آنهایی که خیلی حالشان بد بود، سرم وصل کردیم. دکتر مسعودیان گفت تا حد امکان غذای کنسروی استفاده نکنیم و ماست و نان خشک که سالمترین غذای اینجاست، بخوریم.

آن روز از شدت خستگی ناهار را خورده، نخورده، به داخل آمبولانس رفتیم و تا نزدیکی غروب، خوابیدیم. نماز مغرب و عشاء را که خواندیم، به چادر مجروحان رفتیم و کمی به آنها رسیدگی کردیم و ساعت ده شب، مجدداً به پناهگاه رفتیم.

شب دوم را با اضطراب کمتری گذراندیم. موقعیت را شناخته بودیم و می دانستیم کجا هستیم. حالت ترس از محیط از بین رفته بود. صبح روز بعد، اعلام کردند لشگر به عقب برگردد. چند نفر را مار و عقرب گزیده بود و چند نفر هم در درگیریهای شب قبل، مجروح شده بودند که تا ظهر سرگرم رسیدگی به آنها بودیم. نزدیکیهای اذان ظهر، کارمان کم شد. با عالیه به طرف رودخانه رفتیم. بچه های ژاندارمری، کنار پایگاه، خیار، گوجه و کدو کاشته بودند. باغچه قشنگی بود. خیارها آنقدر سبز و تازه بودند که حیفمان آمد بچینیم. عالیه گفت:«خدا به این مردم همه چیز داده؛ آب فراوان، هوای خوب و زمینهای حاصلخیز.» بعد از ظهر همه چیز را جمع کردیم و لشگر حرکت کرد. بین راه، درگیری شد. از کوه های مشرف به جاده مدام تیراندازی می کردند. عده ای مجروح شدند.

از شدت خستگی و اضطراب ناشی از هفتاد و دو ساعت مأموریت، نزدیک به ده ساعت خوابیدم و صبح روز بعد به بیمارستان رفتم. آمبولانسی نزدیک اورژانس پارک شده بود. گویا مجروح آورده بودند. نزدیک که شد جوان کم سن و سالی را دیدم که از ناحیه سر، صورت و شکم تیر خورده بود و خونریزی شدید داشت. فوراً به اتاق عمل منتقل شد. هشت ساعت در اتاق عمل بود. ساعت یازده شب، او را به بخش منتقل کردند. صورت معصومی داشت. یک لگن آب گرم آوردم، دستکش دستم کردم و با یک گاز استریل، صورتش را آرام آرام شستم و بعد، دستها و پاهای گل آلودش را تمیز کردم. پوست پاهایش پیر شده بود. پزشک برای معاینه آمد و دستور مراقبتهای ویژه داد. اسمش «علی باقری» و اهل اصفهان بود. هر یک ربع باید فشار خونش کنترل می شد و آمپولهایش را سر ساعت، داخل سرم تزریق می کردم. دستگاه فشارسنج به دست چپش وصل بود و سرم به دست راستش. گونه هایش از شدت تب، گل انداخته بود.

حدود ساعت دو نیمه شب چشمهایش را باز کرد و نگاهی به من انداخت.

گفتم:«سلام برادر! بهتری؟»

تکانی به خودش داد و گفت:«یا علی!»

گفتم:«چه کار می کنی؟ نباید حرکت کنی!»

گفت:«نمازم قضا می شود؛ باید وضو بگیرم!»

گفتم:«الان که وقت نماز نیست.»

به حرف من توجهی نکرد. گفتم:«بسیار خُب، شما حرکت نکنید، من الان برایتان خاک تیمم می آورم.» خاک را آماده کردم و نزدیک دستش بردم. در حالی که دراز کشیده بود، تیمم کرد و نماز شبش را خواند. بعد از نماز، آیه «ربّنا أفرغ علینا صبرا ثبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین» را تا نفس داشت، تکرار کرد. گوشه های لبش به هم چسبیده بود. اجازه نداشتم یک قطره آب در دهانش بچکانم. با یک گاز استریل، جِرم گوشه های لبش را گرفتم و گفتم:«برادر علی! خدا الحمدلله به شما هم صبر داده و هم پیروزی بر قوم کافرین! دِل بزرگی دارید! کاش من هم می توانستم کاری بیشتر از پرستاری انجام بدهم. به من نگاهی کرد؛ نگاهی از سرِ دِین.

صبح اول وقت دکتر او را معاینه کرد و گفت هرچه زودتر باید به تهران اعزام شود. ساعت نه صبح، من، علی باقری و یک پرستار گیلانی که دوره طرح را در آنجا می گذراند، با هواپیمای کوچکی به سمت تهران حرکت کردیم. کلیه هایش از کار افتاده بود و اوره خونش هر لحظه بالا می رفت. خیلی نگران بودم. کمک خلبان که مرد چهل و پنج ساله ای بود، دائماً بالای سر علی می آمد و دستی به موهای او می کشید و می گفت:«حالش چه طور است؟ چیزی لازم ندارید؟»

پرستار سعی می کرد هر کاری از دستش برمی آید، انجام دهد. سال 59 خانمها تازه روسری سر می کردند. این پرستار، روسری ژُرژت سرمه ای بر سر داشت که با کوچکترین حرکت، عقب می رفت و موهایش بیرون می ریخت. علی با دست به من اشاره کرد که نزدیکش بروم. سرم را نزدیک دهانش بردم. گفت:«به این خواهر بگو نزدیک من نیاید!»

کنار پرستار جوان نشستم و جوری که ناراحت نشود، گفتم:ببین! این بچه اعتقاد دارد موهای یک زن نباید دیده شود، با وضعیتی که دارد فکر نمی کنم... خواهش می کنم به خواسته اش عمل کن!»

پرستار بدون اینکه ناراحت شود، حرفم را پذیرفت. کلیه هایش کار نمی کرد و اوره اش بالا رفته بود. زبانش را گاز می گرفت و هر بار خون مثل فواره از دهانش بیرون می زد و من با گاز استریل و آب سرد، خون را بند می آوردم. بغض، گلویم را گرفته بود. گفتم:«برادر علی! صدای مرا می شنوی؟ زبانت را گاز نگیر! حالت خوب بشه، نمی توانی صبحت کنی، هان!»

حالتهایش طوری بود که حس می کنم غیر از من و آن پرستار، افراد دیگری را هم در کنار خودش می بیند که ما نمی بینیم و او از این موضوع خوشحال بود. این را در چهره اش می خواندم. به تهران که رسیدیم، در اغماء بود. به هر کس می گفتیم یک آمبولانس بدهید این مجروح را به بیمارستان برسانیم، می گفت:«ما اطلاع نداریم! هماهنگ نشده!»

همین طور که این طرف و آن طرف می رفتم، یکی از بچه های سپاه به اسم برادر «روشن» را دیدم. خدا می داند چقدر خوشحال شدم. سریع یک آمبولانس فراهم کرد. سرمهای علی رو به اتمام بود و خیابانها شلوغ و پرترافیک. آمبولانس آژیرکشان و با سرعت می رفت. فکر می کنم ساعت پنج بعد از ظهر، جلوی بیمارستان بودیم. علی را به I.C.U منتقل کردند. تا پشت در، دنبالش رفتم. بعد از آن، پرستان او را از من گرفتند و گفتند:«مادر! تو دیگر حق نداری داخل بیایی!»

گفتم:«من پرستارش هستم، باید وضعیتش را توضیح بدهم!»ولی آنها به حرفهای من توجهی نکردند. مستأصل روی نیمکت پشت در I.C.U نشستم. یک لحظه با خودم فکر کردم چون چادر سرم است، پرستار مرا با مادرش اشتباه گرفت. چادر را دربیاورم و داخل بروم، اما به خودم نهیب زدم:«این چه کاری است؟ چه لزومی دارد؟» آن قدر پشت در نشستم تا بالاخره پرستاری آمد و گفت:«پرستار مجروح باقری کیست؟» جلو رفتم و گفتم:»من»

گفت:«بیا داخل!» وضعیتش را کامل توضیح دادم. بعد، اجازه دادند یک ساعت بالای سرش بایستم. بیهوش بود. دستگاه تنظیم اکسیژن به او وصل کرده بودند. آیه ای که از خودش یاد گرفته بود و حمد و سوره را چند بار خواندم و به صورتش فوت کردم. دیگر کاری از دست من بر نمی آمد. او را به خدا سپردم و از بیمارستان بیرون آمدم. آن پرستار گیلانی رفته بود. ساعت هفت و نیم شب بود. خیابانها شلوغ و پررفت و آمد بودند. مغازه ها باز و چراغهای زرد، قرمز و آبی سردرهایشان مدام خاموش و روشن می شد. تاکسی گرفتم، سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. ساعت هشت و نیم به خانه رسیدم. در زدم. مادرم در را باز کرد. شوکه شده بود. گفت:«این وقت شب کجا بودی؟ چرا خبرمان نکردی؟»

خیلی زود فهمید حالم خوب نیست. گفت:«چرا رنگت پریده؟ آنجا مریضی ای چیزی گرفته ای؟»

او را بوسیدم و به اتاق رفتم. پدرم روی تختخواب نشسته بود. او سکته کرده بود و به راحتی نمی توانست صحبت کند، مرا که دید، اشکهایش سرازیر شد. نشستم و قضیه را تعریف کردم. صبح روز بعد، خیلی زود از خانه زدم بیرون. آمدم از تلفن عمومی سرکوچه به بیمارستان زنگ زدم و حال علی را پرسدیم. تلفن چی گفت:«شما مادرش هستید؟» گفتم:«نه پرستارش هستن؟»

گفت:«علی باقری حدود ساعت دوازده دیشب شهید شد». بی اختیار گوشی از دستم افتاد و از باجه بیرون آمدم. از منزل همسایه به سنندج زنگ زدم و آدرس خانواده اش در اصفهان را گرفتم و به اصفهان زنگ زدم. آن روز ساعت حدود پنج بعد از ظهر به بیمارستان رفتم. پدر و مادرش آمده بودند. معلوم بود از خانواده ای فقیر و متدین هستند. ساکت و بهت زده، جسد پسرشان را تحویل گرفتند و با آمبولانس به اصفهان رفتند.

من هم به خانه برگشتم و به مادرم گفتم فردا برمی گردم سنندج. صبح اول وقت به ستاد رفتم. اتفاقاً آن پرستار گیلانی هم در ستاد بود. گفت که دیگر نمی خواهد برگردد. روحیاتش با آن محیط سازگار نیست و تحمل ندارد. خوشبختانه همان روز سپاه به سنندج پرواز داشت. در تمام راه، یاد علی با من بود.

دقیقاً یادم نیست ساعت چند بود که هواپیما در فرودگاه سنندج نشست.به اتفاق ساده که داشتیم رفتم و بغض این دو سه روز در بغل «طاهره کتابدار»، دوست صمیمی ام شکست.

راوی: شمسی سبحانی

منبع: جعفریان، گلستان: یادهای نزدیک، لحظه های دور، تهران، انتشارات رضوان پرتو، 1384


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده