گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با جانباز و آزاده پر افتخار «عبدالرضا لهراسبی»
بعدها صلیب سرخ برای ما قران و کتابهای مکالمه زبان انگلیسی آورد. اردوگاه تبدیل شده بود به یک دانشگاه و همه کلاسها و سر وقت برگزار می شد من که آموزش زبان را دیده بودم به عده ای زبان آموزش می دادم. البته این با مزاحمت عراقیها همیشه همراه بود و وقتی نگهبان دم در اعلام می کرد که عراقیها نزدیک می شوند همه متفرق می شدند ...
سه هزار و پانصد روز اسارت به روایت یک آزاده/ بخش دوم


گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز: آزادگان افرادي هستند که خود را از دنيا خريده اند، يعني کالا را به دنيا داده و جانشان را رها ساخته اند ، چيزي بر آنها حکومت نمي کند و تحت تأثير هيچ زرق و برق فريبنده ايي قرار نمي گيرد.

هر روزی که تاریخ انقلاب اسلامی ورق می‌خورد و وقایع آن بازخوانی و بازگوئی می‌شود، چیزی جزء ایمان، ایثار، رشادت، آزادگی و امثال آن در ذهنمان نمایان نمیشود. 26 مردادماه یکی از روزهای مهم تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است. روزی که فرزندان غیور این مرز و بوم با غیرت مثال‌زدنی پس از تحمل سال‌ها دوری از میهن و خانواده خود، صبورانه زیر شکنجه‌های دردناک تاریکخانه‌های دشمن بعثیان ایستادگی نمودند و افتخاری دیگر در تاریخ بلندقامتان ثبت کردند.


حال که این روزها، یادآور سالروز تاریخی بازگشت آزادگان سرافراز به میهن عزیزمان ایران است، به گفت‌وگو با جانباز 65 درصد و آزاده سرافراز «عبدالرضا لهراسبی» می نشستیم تا از آن روزهای تلخ و شیرین اسارت یادی کنیم؛ بخش اول این گفتگو تقدیم حضورتان شد ، اینک بخش دوم:


ورود آقای ترابی نماینده ای ازطرف امام



*** آقای ترابی که تعریف کردید؛ چی شد آیا با شما در آسایشگاه بود؟

سال 60 که یک شرایط خاصی برای ما بوجود آمد و آن این بود که عراقیها به ما گفتند:باید تعدادی بلوک بزنید که ما زیر بار نرفتیم چون فکر می کردیم این بلوکها را برای جنگ علیه ایران در جبهه لازم دارند.

آنها ما را تحت سخت ترین شرایط قرار دادند که چندین ماه ما آفتاب را ندیدیم. ظرف غذا را در آسایشگاه تحویل می دادند و در آسایشگاه را می بستند. با ورود آقای ابوترابی به اردوگاه که من از آن زمان در استخبارات دیگر ایشان را ندیده بودم و با مدیریت ایشان مشکل بلوک زنی حل شد و از آن به بعد فتح بابی برای اسرا شد و آقای ابوترابی مانند یک نماینده ای بود ازطرف امام برای راهنمایی ما ...


*** در این ده ساله در خلوت خودتان چه فکر می کردید؟

من هیجده ساله رفتم و بیست و هشت ساله برگشتم. یکی از توفیقاتی که خداوند در ابتدای این اسارت به من داد، وجود و حضور مرد بزرگی مثل اقای ابوترابی بود و من همیشه مدیون و مرهون این بزرگوار آقای ابوترابی هستم. بیاد ندارم که در مدت اسارت گفته باشم که من کی آزاد می شوم و کی بر می گردم. بمجرد این که با ایشان همنشین شدم، گفت: خودتومشغول کن و من اولین کاری که آنجا شروع کردم آموزش سواد به چند برادر کرد بود. بدون هیچ امکاناتی خواندن و نوشتن یاد می دادم و بعد برنامه حفظ قران را شروع کردیم . که خداوند هم توفیق داد چون در آسایشگاه دوتا قران بیشتر نبود و زمان کمی قران پیش من بود در همان زمان کم که اغلب آخر شبها بود و من توانستم بحول و قوه خداوند حافظ کل الفاظ قران شوم.


اردوگاه همچون یک دانشگاه...


*** با مساله اسارت چگونه کنار آمدید؟

یکی از محبتهایی که آقای ابو ترابی به همه اسرا کرد، بچه ها و مهارتهایشان را شناسایی کرد و یکی از بچه ها زبان انگلیسی بلد بود و دانشجو زبان انگلیسی بود و به او گفت: بچه ها را جمع کن و به آنها زبان انگلیسی یاد بده. کسی که معلم بود به بی سوادها سواد یاد می داد و ...

بعدها صلیب سرخ برای ما قران و کتابهای مکالمه زبان انگلیسی آورد. اردوگاه تبدیل شده بود به یک دانشگاه و همه کلاسها و سر وقت برگزار می شد من که آموزش زبان را دیده بودم به عده ای زبان آموزش می دادم. البته این با مزاحمت عراقیها همیشه همراه بود و وقتی نگهبان دم در اعلام می کرد که عراقیها نزدیک می شوند همه متفرق می شدند و ما در طول روز دو ساعت را می توانستیم در محوطه اردوگاه قدم بزنیم از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر بود که از پنج بعداز ظهر تا هشت صبح ما آسمان در طول ده سال ندیدیم.


*** فضای آسایشگاه بلحاظ امکانات چگونه بود؟

فضای آسایشگاهی به ابعاد ده متر در بیست متر بود که هر آسایشگاه نزدیک دویست نفر اسیر در خودش گنجانده بود با فرهنگهای مختلف و ما آنجا یک ایران کوچک داشتیم. تقریبا از هرجای ایران ما آنجا اسیر داشتیم. شاید اولین چیزی که ایرانی ها را به همدیگر نزدیک می کرد همین همشهری بودنشان بود ولی بعد از مدتی این علقه و مهربانی ایرانیها که ما آنجا دیدیم باعث اتحاد و دوستیشان شد و واقعا ایرانیها ممتازند.


*** تاثیر پاسداران و رزمندگان اسیر بر مردم عادی چگونه بود؟

یک نکته خیلی مهمی بود که واقعا حائز اهمیت بود؛ اسرا در زندگی روزمره اسارت پذیرفته بودند که هیچ فرقی بین ما نیست. بین ما دکتر بود، مهندس بود، کارتن خواب و معتاد هم بود. قشرهای مختلف بودند. در وهله اول همزبان بودن و بعد همشهری بودن ما را به هم نزدیک می کرد. یک حسی به ما انتقال یافته بود و آن این بود که همه ما اسیر هستیم.

بین ما آدمهای متمولی داشتیم که می گفتند: اگر دستم به جایی برسد اسارتم را می خرم و آزاد می شوم، از همه قشر و صنفی در اردوگاه بود.

بعضی از افراد در ابتدای ورود مدتی منزوی می شدند و سعی می کردند با کسی حشر ونشر نداشته باشند. ما یک گروهی داشتیم که سعی می کردند بار افراد را بردارند و آنها را بخنداند و برای ساعتی ذهن افراد را از اسارت و غم و غصه با اشکال مختلف دور کنند.

چند ماه اول افراد از همدیگه می پرسیدند که بنظرتون ما هفته دیگر آزاد می شویم و یا ماه دیگر آزاد می شویم چون اطلاعات و اخباری به ما نمی رسید ما از شرایط جنگ و وضعیت ایران و عراق و جهان بی خبر بودیم. یک روزنامه القادسیه بود که ما هفته ای یکبار به دستمان می رسید و همه اطلاعاتش هم این بود که عراق کشت و اسیر کرد و کم کم داره تمام ایران را می گیرد. اخباری که به ما می رسید با آمدن اسیر جدیدی بود که می آمد.

من تازه وارد اردوگاه شده بودم و مسئول آسایشگاهی که من را به او تحویل داده بودند همان تیپ و لشکر بود که من گفته بودم من این تیپ و لشکر هستم.

من وقتی که وارد اردوگاه شدم دیدم هم نوعان من از اقشار مختلف که صرفا رزمنده هم نبودنددر اسارت هستند. سال 59 اگر 1200 نفر در اردوگاه موصل یک در نظر می گرفتید، هزار نفر آنها شهروند بودند.

نکته جالب اینجاست که ما وقتی وارد محیط می شدیم انگار نه انگار که همدیگر را تا به حال ندیده ایم به صرف اینکه ایرانی هستیم و به زبان فارسی صحبت می کنیم خیلی گرم احوال پرسی می کردیم و اول چیزی که از ما می پرسیدند بچه کجایی؟ و بعد اسرا ان منطقه جمع می شدند و اطلاعات در مورد آن منطقه می گرفتند. تا چند روز بعد از ورود من از شهرهای مختلف از من اطلاعات می گرفتند.

به ما یک پتوی معمولی را دادند و سه لا کردیم و فضای هر کس همینقدر بیشتر نبود.

وارد اردوگاه که شدم، یک جوان هیجده ساله بودم که جهان بینی درستی نداشتم و سعی کردم از فرصتها با راهنمایی بزرگترها استفاده کنم.

من در اردوگاه زبان انگلیسی و فرانسه و عربی را و الفاظ قران را حفظ کردم.

یک بار اقای ابوترابی به من گفت برای روحیه بچه ها سوره بقره را بخوان. بعد از اینکه سوره را کامل خواندم، شادی عجیبی در جمع ایجاد شد و از اینکه من دربین خودشان و در شرایط خودشان موفق به حفظ قران شدم به وجد آمدند.


وجودش برای همه محبت بود...

وجود آقای ابوترابی برای همه محبت بود حتی برای خود عراقیها چون آنها مدیریت نداشتند. یهو می آمدند و می گفتند: چرا دارین می خندین یک سیلی به کسی می زد و مشت و لگدی به کسی می زد. یا اینکه می دیدند ما باهمیم و به ما می گفتند: شما اسیر نیستید ما اسیر شما هستیم . وجود این سید بزرگوار در ان شرایط محبتی الهی بود. وی همیشه به ما توصیه می کرد که ما انسانها دستگیر هم باشیم.

ادامه دارد...



تنظیم از نجمه اباذری

 



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده