سه‌شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۲۵
وقتی که به جبهه اعزام شدیم ما را بردند به منطقه قصر شیرین ؛ یک روز فرمانده تپه گفت : «یک نفر می خواهم که برود تپه فیض 4 و یک قبضه آر پی جی بیاورد » . سریع من بلند شدم و گفتم : « من می روم »

حاج احمد شاکر از قبضه آر پی جی می گوید

سال 1362 بود که با تعدادی از بچه ها و هم کلاسیها نشستیم و با هم صحبت کردیم که به جبهه برویم؛ بالاخص با آقای سعید جوادی که از کلاس چهارم ابتدایی با هم بوده ایم و آلان هم با هم هستیم .

آن موقع کلاس دوم راهنمایی  و 14 ساله بودم . ابتدا به شیراز اعزام شدم در حالی که آموزش ندیده بودم فقط با اسلحه کلاشینکف و ژسه آشنایی داشتم .

وقتی که به جبهه اعزام  شدیم  ما  را  بردند به منطقه قصر شیرین ؛ یک روز فرمانده تپه گفت : «یک نفر می خواهم که برود تپه فیض 4 و یک قبضه آر پی جی بیاورد » . سریع من بلند شدم و گفتم : « من می روم » .

حاج احمد شاکر از قبضه آر پی جی می گوید

حالا من نمی دانستم تپه فیض 4 کجا است و ما تپه فیض 7 بودیم . گفتم : « از کجا باید بروم » . گفت: « از این مسیر برو ؛ می رسی به تپه فیض 4 » . چند کیلومتری در این تپه ها ؛ کوه ها و سنگلاخها رفتم تا به تپه فیض 4 رسیدم .


خودم را به فرمانده تپه فیض 4 معرفی کردم و گفتم : « فرمانده به من دستور داده که بیایم ؛ یک قبضه آر پی جی از شما تحویل بگیرم و ببرم » . فرمانده تپه یک قبضه آر پی جی به من تحویل داد و من هم آر پی جی را برداشتم و به آن نگاه کردم و پیش خودم گفتم خدایا این چرا این طوری است ؛ از این طرف لوله آر پی جی که نگاه می کردم آن طرفش پیدا بود ؛ مثل یک لوله پولیکا بود .

پیش خود تصور کردم که یک آر پی جی خرابی به من داده اند . آر پی جی را گذاشتم روی دوشم و دوباره برگشتم به تپه فیض 4 ؛ وقتی رسیدم به تپه رفتم پیش فرمانده و گفتم : « بفرمایید ؛ ولی مثل اینکه این قبضه آر پی جی خراب است » . گفت : « برای چه ؟ » . گفتم : « داخلش نگاه کن ؛ هیچ چیزی داخلش نیست و این طرفش که نگاه کنی آن طرفش پیدا است» .

فرمانده قبضه آر پی جی را چک کرد ؛ دید کاملاً سالم است . گفت : « برای چه می گویی خراب است ؟ » . گفتم : « شما از این طرف قبضه نگاه کن آن طرفش پیداست و هیچ چیزی داخلش نیست». فرمانده دوباره نگاه کرد ؛ دید مشکلی ندارد و قبضه درست است . فرمانده گفت : « آقای شاکر » ؛ گفتم : « بله » ؛ گفت : « تو ما را گرفته ای ؛ داری مسخرمان می کنی » .

یک کم پیش خودم فکر کردم و گفتم نکند آر پی جی همین طوری است و من دارم اشتباه می کنم . بعد شروع کردم به خندیدن و برای اینکه فرمانده متوجه نشود که من قبضه آر پی جی را نمی شناسم به او گفتم : « احسنت ؛ احسنت ؛ مشخص است که قبضه آر پی جی را می شناسی » . بعد که رفتم در سنگر و برای بچه ها تعریف کردم همه شروع کردند به خندیدند .




راوی : حاج احمد شاکر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده