گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با جانباز و آزاده پر افتخار«عبدالرضا لهراسبی»
از مکالمات و تهدیدات آن سه چهار نفری که نزدیک من بودند متوجه شدم که این تانک قرار از روی من رد شود...

گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز: آزادگان افرادي هستند که خود را از دنيا خريده اند، يعني کالا را به دنيا داده و جانشان را رها ساخته اند ، چيزي بر آنها حکومت نمي کند و تحت تأثير هيچ زرق و برق فريبنده ايي قرار نمي گيرد.

هر روزی که تاریخ انقلاب اسلامی ورق می‌خورد و وقایع آن بازخوانی و بازگوئی می‌شود، چیزی جزء ایمان، ایثار، رشادت، آزادگی و امثال آن در ذهنمان نمایان نمیشود. 26 مردادماه یکی از روزهای مهم تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است. روزی که فرزندان غیور این مرز و بوم با غیرت مثال‌زدنی پس از تحمل سال‌ها دوری از میهن و خانواده خود، صبورانه زیر شکنجه‌های دردناک تاریکخانه‌های دشمن بعثیان ایستادگی نمودند و افتخاری دیگر در تاریخ بلندقامتان ثبت کردند.

حال که این روزها، یادآور سالروز تاریخی بازگشت آزادگان سرافراز به میهن عزیزمان ایران است، به گفت‌وگو با جانباز 65 درصد و آزاده سرافراز «عبدالرضا لهراسبی» می نشستیم تا از آن روزهای تلخ و شیرین اسارت یادی کنیم:

عبدالرضا لهراسبی هستم متولد سال 1341 و در شهرستان دزفول ودر یک خانواده مذهبی بدنیا آمدم. خردادماه سال 1359 دیپلم گرفتم و از سی یکم شهریور ماه 1359 که جنگ شروع شد، من عملا با مراجعه به سپاه پاسداران شهرمان وارد جریان جبهه شدم.

سه هزار و پانصد روز اسارت به روایت یک آزاده/ بخش اول

آغاز جنگ و شکست آرامش با حمله میگهای عراقی

در دزفول شیپور جنگ اینگونه نواخته شد که جنگنده های عراقی دیوار صوتی را شکستند و صدای مهیبی همه جا را فراگرفت، من منزل خواهرم مهمان بودم که دیدم هواپیماهای جنگی (میگ) بالای سر ما را پوشاندند و شروع به بمباران کردند. آنجا بود که ما دانستیم کشور عزیزمان مورد تهاجم نیروی بعث متجاوز قرار گرفته است. همانجا تصمیم گرفتم که جلوی این متجاوزانی که بر سر مردم بی گناه بمب و آتش می ریزند، بایستم.

پس از مدتی من وارد سپاه دزفول شدم واز طرف سپاه به جبهه اعزام شدم. در تاریخ دهم دیماه 59 که من هنوز هیجده سالم کامل نشده بود و یک پاسدار تازه واردی بودم که آرم پاسداریم خشک نشده بود به اسارت گرفته شدم.

*** چگونه به اسارت درآمدید؟

در آخرین خداحافظی من با خانواده که بعد از آن ده سال آنها را ندیدم، من را به تنگه ربابیه در شمال شوش اعزام کردند و در آنجا سمت بی سیم چی داشتم. ما پنج شش نفر بودیم که در تنگه مستقر شده بودیم. فرمانده به من بی سیم زد واعلام کرد که جیپی تحت اختیار ما بود و با آن تردد می کردیم، روغنش ریخته است.

من و یک نفر دیگر که به اصطلاح موتوری ما بود او را صدا کردم و گفتم که فرمانده بی سیم زده و می گوید که مشکلی پیش آمده است که ایشان در جواب من گفت: خوب خودت برو...

من یک جوان هیجده ساله بودم که پشت فرمان هم ننشسته بودم ولی بهر حال بلد بودم ماشین را برانم. سوار شدم و رفتم به سمت تپه ها و بی خبر از اینکه این منطقه زیر نظر است و توپ و گلوله بود که به سمت من می آمد. من موشک تاب را می دیدم که بسمت من آمد و از جلو ماشین رد شد و بزمین برخورد کرد منتها عمل نکرد. من از ماشین پیاده شدم و زیر باران گلوله که لحظه به لحظه شدت گلوله باران بیشتر می شد و مفر و پناهی نبود مستاصل بودم که تانک عراقی به من نزدیک شد و من را اسیر کردند.

یکی از ویژگیهای اسارت این است که هیچ کس فکر اسارت را در آن کوران جنگ در ذهن ندارد. در سال 59 هیچ کس با این واژه آشنا نبود. من بی هیچ ذهنیتی از اسارت اسیر شدم و ده سال در اسارت ماندم، هیجده سال بودم که اسیر شدم و بیست وهشت ساله بودم که آزاد شدم.

تانکی که قرار بود از روی من رد شود

وقتی تانک به من نزدیک شد من فوری آرم سپاه را از لباسم در آوردم و انداختم که هویت سازمانیم مشخص نباشد. تانک T72 به من نزدیک شد و بعد من را بردند آنجایی که استقرار داشتند و زیر شیری یک تانک دیگر گذاشتند، من مات و مبهوت بودم که اینها می خواهند چه کار بکنند و متوجه شدم که اینها گویی یک نیروی مجرب و آزموده و یک شخصیت خاصی را اسیر کردند.

از مکالمات و تهدیدات آن سه چهار نفری که نزدیک من بودند متوجه شدم که این تانک قرار از روی من رد شود. من فقط نگاهشان می کردم، رفتارشان و عکس العملهایشان برایم عجیب بود. مگه من کی بودم؟ شاید سرو ته دوره آموزشی من تا اسارت چند ماهی بیشتر نبود !!!!

نحوه بازجویی و آغاز شکنجه

خلاصه با بی سیمی که به آنها زده شد، من را به سنگری منتقل کردند و بازجویی با من و گزارش شروع شد. بازجویی اولیه خیلی رسمی انجام شد و پرسیدند: اسمت چیه؟ انگار آنها سوابق افرادی مثل بنده را آنجا داشتند. گفتند:اسم و اسم جدت و اسم پدرت را بگو: من که گفتم، بلافاصله گفتند : تو چه کاره ای؟ آن موقع لباس سپاه دومدل بود یه مدل لباس سبز بود که آرم دار بود و یک لباسی هم بود که لباس سربازی بود.

من گفتم سربازم. پرسیدند: کدوم لشکری؟ من چون بچه دزفول بودم لشکر نود و دو را شنیده بودم و گفتم: لشکر نودو دو. گفتند کدوم تیپی گفتم تیپ دو . پرسیدند کدام گردان گفتم: 116، صحبتشون را قطع کردند و شروع کردند به کتک و شکنجه... و شبانه من را بردند در شهر "الاماره " ..

وقتی رسیدیم شهر الاماره من گفتم می خواهم نماز بخوانم . گفتند که نماز چیه ؟ گفتم: الصلاه. گفتند: بخوان. من نماز می خواندم و آنها من را نگاه می کردند و بعد نماز من را بردند داخل اتاقی که سرهنگی آنجا منتظر بازجویی من بود همان سوالها را از من پرسید و به کدام گردان که رسید، باز شکنجه من شروع شد با یک کابل من را می زدند و از اینطرف کلاس مدرسه می بردند به آن طرف و... می زدند .

می گفتند: انت حرس خمینی . من بعد از مدتی متوجه شدم که اینها از من چی می پرسند . آنها می گفتند تو پاسدار خمینی هستی؟ و من جواب می دادم نه ...پاسدار خمینی ، کبیر و من صغیر... ولی گوش آنها بدهکار نبود و می زدند خلاصه ما را زدند و آش و لاش انداختند و رفتند و من تا صبح خوابیدم و فردا صبح یه سطلی آوردند که حاوی غذا شبیه آش بود... و باز بازجویی شروع شد وبی نتیجه بود و فایده نداشت و من را به استخبارات عراق منتقل کردند و امیر الرخ سرتیپ نامی نشست روبروی من ...

سرتیپ تمام همینجور که سوال می کرد عصبانیت در چهره اش موج می زد و لحظه به لحظه بیشتر می شد و به خودش می گفت که یه بچه هفده هیجده ساله منو داره بازی می دهد. در حالیکه من چیزی نمی دانستم برگه را تابه آنجا می نوشت و دوباره پاره می کرد و دوباره می نوشت. از پنج بعد از ظهر تا دوازده شب بازجویی من زمان برد . تا اینکه دیدند چیزی کاسب نیستند و من را رها کردند.

از صبح که من را حرکت داده بودند از الاماره و سطل آش را به من داده بودند من چیزی نخورده بودم. من را به اتاقی بردند و رها کردند. آنها به آن وضع من را رها کردند و در آن اتاق یک نفر دیگر هم بود که او درباره من شنیده بود و دیده بود که چیزی را نمی فروشم و چیزی را لو نمی دهم .

وقتی متوجه شدم او هم مانند من اسیر هست با او احوال پرسی کردم. او در عین تیمارداری من را تفقد هم کرد. به من گفت: یه کاری کردی که من یه یادگار به شما بدم. گفتم: چی؟ گفت: یه شمشیر می گذارند روی گردن شما تا زمانی که میگی: نه؛ رهایی ولی به وقتی که بله بگی دیگه جلوگیرش نیستی...

*** کی شما را به اردوگاه بردند و به چه شکلی وارد آسایشگاه شدید؟

این داستان من ادامه داشت و من چیزی نه بلد بودم و نه می گفتم و متحمل پذیرایی های گرمشان بودم. تا اینکه ما را بردند اردوگاه و صحنه جالب که من وارد اردوگاه اسرا شدم این بود که مسئول آسایشگاه که من را به او تحویل دادند یک اسیر ایرانی بود که به من گفت: اسمت چیه؟ گفتم و بعد پرسید: چه کاره هستی؟ من اطلاعات قبلی را دادم. خندید و زد پشت من و گفت: بیا بریم تو پاسدار نیستی. گویی که این بنده خدا استوار همان تیپ و همان گردانی بود که من برای رد گم کنی به عراقیها می گفتم. دست من را گرفت و با خودش برد و تا مدتها به من می گفت: تو پاسداری؟ من منکر می شدم. کم کم باورش شده بود و میگفت : پس تو کجا بودی که من تو را ندیدم. خلاصه دوران اسارت من از آنجا شروع شد.

جالب اینجا بود که من وقتی وارد اردوگاه شدم دوتا اردوگاه بیشتر در عراق در سال 59 نبود و یکی اردوگاه موصل عراق و دیگری اردوگاه رومالی بود و اکثر افرادی که اسیر شده بودند شهروندان قصرشیرین و سرپل ذهابی و خرمشهری و جاده آبادان و ماهشهر و... بودند که اغلب از شهروندان عادی و بازاری و... بودند و در بین آنها رزمندگان هم تک و توک بودند.

ادامه دارد...

نجمه اباذری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده