چیزی نگذشت که از بام نگاه ما پرید و رفت
يکشنبه, ۰۸ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۲۴
آن شب کنارم نشست و مرا بوسید. نگاهش چیزی را می گفت که برای من غریب بود یا دوست داشتم که غریب باشد. آخر من مادر بودم! چیزی نگذشت که از بام نگاه ما پرید و رفت.
خاطراتی کوتاه از شهید علی هاشمی (منتشرنشود)

انقلابی

نزدیک انقلاب که شد دیگه خودش یک انقلابی کامل بود ، اعلامیه پخش می کرد. دو بار ساواک گرفته بودش ولی نرسیده به زندان آزادش می کردند و می گفتند که برو خانه، پاهاش سوراخ شده بود به خاطر اینکه ارتشی ها اونها رو با پوتین می زدند. تو فلکه حصیر آباد پاهاش زخمی شده بود به خاطر کتک هایی که بهش می زدند ولی به من نمی گفت، بهش می گفتم چرا پاهات زخم شد بهم می گفت: (( توی فوتبال اینجوری شده)) به من حقیقت رو نمی گفت که مبادا من ناراحت بشم بعد از انقلاب گفت: (( مامان یادته پاهام چطور سوراخ می شدند! ارتشی ها با پوتین می زدند توی پاهامون.

خاطره از مادر شهید

حاج علی و فوتبال

حاج علی فوتبال بازی می کرد عضو تیم محله حصیرآباد بود. اسم تیم را گذاشته بودند شهباز. البته در حین بازی به واجباتش اهمیت می داد. مثلا یکبار وسط بازی وقت اذان شد. بازی را تعطیل کرد و خودش کنار زمین فوتبال اذان گفت.

خاطره از عادل هاشمی برادر شهید


خاطراتی کوتاه از شهید علی هاشمی (منتشرنشود)


غبار روبی

وقتی بچه ها توی زمین فوتبال جمع شدند، غلام همه را در نظر گذراند. علی آقا نبود روبه من کرد و گفت: ((صاحب! برو علی آقا رو صدا کن وگرنه امروز...))

حرفش را خورد. وقت زیاد نداشتیم. به سرعت رفتم به طرف خانه علی آقا. در زدم، برادرش در را باز کرد. علی آقا منزل نبود. گفت: ((رفت مسجد. تا مسجد یکسره دویدم.))

به مسجد که رسیدم در بسته بود. در را هل دادم. باز شد. علی آقا شیلنگ به دست، داشت مسجد را آب و جارو می کرد. خیلی گرم از من استقبال کرد. یادم رفت برای چه کاری آمده ام. شروع کردم به کمک. چند دقیقه ای گذشت.یک باره از جا پریدم و داد زدم: ((علی آقا... زمین فوتبال... غلام...))

دستپاچگی مرا که دید، گفت: ((چه خبره، چیه؟))

گفتم: ((غلام، من را فرستاد دنبال شما. بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.))

خونسرد و آرام گفت: ((همین؟ نگران نباش. اول باید کار اینجا تموم بشه.))

دلشوره ام را از بین برد اما ته دلم نگران بازی بودم. علی آقا بعدا همه چیز را درست کرد.


مردی شجاع

یادم هست به دلیل رفت و آمد خانوادگی ازفعالیت های انقلابی همسرم با خبر بودم و انقلابی بودن وی را از طریق صحبت های خانواده ایشان و دیدن کتاب ها و اعلامیه های امام خمینی (ره) می شد فهمید. ایشان همیشه روحیه ی شجاعی داشتند طوری که همسایه روبروی خانه ی پدریشان از مزدوران زمان شاه بود و فعالیت های همسرم را زیر نظر داشت اما ایشان بدون هیچ ترسی فعالیت های خود را که از جمله آنها ، پخش اعلامیه های حضرت امام بود انجام می دادند.

خاطره از همسر شهید

بی ریا

او هیچ وقت از مسولیتش در جبهه حرفی نمی زد وخود را یک بسیجی حساب می کرد و کم کم می دیدم که مسولین سپاه به اتفاق همسرم به منزل می آمدند.

و همین طور مشقله کاری که داشتند کم کم به مسئولیت ایشان پی بردم .رابطه همسرم با من بسیار خوب بود و همیشه با احترام زیاد با من برخورد می کرد به خصوص در حضور فرزندانمان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نمی زد و همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا می زد و یادم نمی آید که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد و اگر اشتباهی از من یا خانواده اش می دید جلوی جمع خانوادگی مطرح نمی کرد و در جای خلوت نصیحت مان می کرد.

خاطره از همسر شهید


خاطراتی کوتاه از شهید علی هاشمی (منتشرنشود)

دوسه تا نان سرد

یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقه جنگی بود، پرسیدم: ((شب برای شام هستی؟))

گفت: ((باخداست، کاری نداشتم حتما می آیم.))

برای اولین بار گفتم: ((آمدی نان هم بگیر.))

با لبخندی گفت: ((اگر یادم ماند، چشم.))

تا ساعت 12شب منتظر ماندم بالاخره آمد.

با دو، سه تا نان سرد. گفتم: ((این ها را از کجا گرفتی؟))

گفت: ((جلسه طول کشید و این نان ها را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جای آن ها نان ببرم.))

به شوخی گفتم: ((با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نمی شود.))

گفت: ((موضوع این نیست. موضوع بیت المال مسلمین است که باید رعایت کنیم.))


جلسه چمنی

مشغله حاج علی زیاد بود. به خاطر مسئولیتش او را لحظه ای آرام نمی گذاشتند.

پیش ما هم که بود، تلفن ها، مراجعات و... رهایش نمی کرد. برای وضع حمل در بیمارستان بستری بودم. او هم حضور پیدا کرد. همرزمانش بعد از اطلاع از جای او، یکی یکی به بیمارستان آمدند، هرکدامشان با او کاری داشتند.

تعدادشان که زیادتر شد، حاج علی به ناچار در محوطه بیمارستان، آن ها را دور هم جمع کرد و جلسه را همان جا در میان چمن های حیات بیمارستان برگزار کرد!

هم هوای من و فرزندان را داشت و هم از مسئولیتش غافل نبود.


خاطراتی کوتاه از شهید علی هاشمی (منتشرنشود)


عاشق بچه ها بود

عاشق بچه ها بود با اینکه مدت زمان کمی در خانه بود ولی سعی می کرد در همان مدت کم هم به آنها ابراز محبت کند بعضی مواقع می شد با خستگی زیاد به خانه می آمد محمدحسین و زینب از ایشان انتظار داشتند که با آنها بازی کند و ایشان دریغ نمی کرد. شیرینی آن خاطرات اندک هنوز در ذهن بچه هاست.

خاطره از همسر شهید


می رفت و بر می گشت

زمانی که حاج علی از جبهه بر می گشت ، محمد حسین زودتر درب را برایشان باز می کرد ، و زینب خانم از این بابت ناراحت می شد. یادم هست که حاجی دوباره به بیرون می رفت و دوباره در می زد و می خواست که زینب در را باز کند.

خاطره از همسر شهید

یک بسیجی ساده 

در تاریخ شهریور شصت عملیات شهید رجایی و باهنر درکرخه مجید سیلاوی شهید شد بعد از عملیات حاجی را دیدم گفتم: حاجی سیلاوی شهید شد. اولین بار دیدم حاج علی هاشمی نشست بعد گریه کرد. اولین بار در عمرم دیدم که گفت: ((کمرم رو شکست مجید کمرم را شکست)) فقط یکبار دیدمش. والا همیشه تو لحظات سخت جنگ ایشون خونسرد بود با درایت تصمیم می گرفت و دستور می داد و کارش را انجام می داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود اصلا وقتی جایی می رفتیم مثلا وقتی قرارگاه مشترک می رفتیم وقتی می گفتند با هم چند نفری بیایین داخل اصلا نمی دونستند علی هاشمی کدوم یکیمونه. فقط می دیدند یک عده ای لباس بسیجی تنشان است راحت می اومد داخل بدون اینکه خودش را معرفی کنه پشت سر ما می اومد. هی نگاه می کردن بعد می گفتن علی هاشمی کیه؟ می گفتیم: ایشون علی هاشمی هستن. تعجب می کردن چون فکر می کردن علی هاشمی یک شخصیه که سر و وضع آنچنانی داره یا محافظ داره در حالیکه اینجوری نبود.

خاطره از سید طالب موسوی حزبه همرزم شهید


ماشاء ا... به این استاد

حاجی هم شجاع بو، هم خونسرد بود و هم خبره. ایشون یه دوره ای تو سپاه حمیدیه بهمون آموزش دادند. دوره آموزش فنون جنگ در مورد بحث فرماندهی، خوب یادمه وقتی کسی می آمد و این جزوه ها را می دید می گفت اینو کی بهتون درس داده؟ می گفتم: فرماندمون علی هاشمی. با تعجب می گفتند: علی هاشمی؟ این باید کار کسی باشد که سالهای سال تو جنگ بوده، تو نظام بوده، تو ارتش بوده تا بتونه این چیزها را بیان کنه. ماشاءالله چیزهایی که بیان می کرد که یک سرلشکر هم اطلاع نداره یک آدم ساده بود ایشون از برادر به من نزدیکتر بود من مشکلات خصوصی خودمو به ایشون می گفتم خیلی راحت حل می کرد. می گفت: توصیه می کنم خونسرد باش، با تقوا باش، خدا را مدنظر بگیر.

خاطره از سید طالب موسوی حزبه همرزم شهید

قلب پاک

حاج علی هاشمی خوش اخلاق بود، مدیر بود، مدبر بود، بچه ها رو جمع کرد فرقی بین بچه ها نگذاشت بچه های دشت آزادگان بچه های حمیدیه و بچه های اهواز همه را جمع کرد اینقدر این مرد قلبش پاک بود که همه را با یک دید نگاه می کرد فرقی برایش نداشت هر کس بهتر کار می کرد او را تشویق می کرد و هرکسی هم خوب کار نمی کرد او را سرزنش نمی کرد.

حاج حسن طاهرعطشانی همرزم شهید


دویار همرزم

بچه های مسجد دور علی آقا جمع شده بودند. رفتم برای همه چایی آوردم. دو نفر تازه وارد هم آمده بودند. سن و سالشان کمی بیشتر از علی آقا بود. جلوی آنها هم چایی گذاشتم.

یکی که بزرگتر بود. در گوش علی آقا چیزی گفت. هر سه نفر بلند شدند و رفتند به طرف کتابخانه.کلید کتابخانه فقط دست علی آقا بود. بعداً فهمیدیم اطلاعیه های امام، کتاب های ممنوعه و... را در گوشه ای نگهداری می کرد. آن دو نفر هم حسین علم الهدی و محسن رضایی بودند.


تنها دیده بان

ماشین جهنمی و جنگی عراق که شهرهای بستان و سوسنگرد را اشغال کرد، نگرانی علی آقا از سقوط شهر حمیدیه بیشتر شد. تعداد اندک سپاهی های حمیدیه جواب گوی تجهیزات و نفرات دشمن نبودند، اما علی بی تاب و ناآرام دنبال راهی می گشت تا مقابله با دشمن را تحقق بخشد. سرانجام تصمیم عجیبی گرفت.

یک ژ-3، یک آرپی جی، همراه با مهمات آن ها را برداشت و بدون آن که کسی را همراه ببرد به طرف نخلستان های اطراف جاده حمیدیه به سوسنگرد شتافت.

سنگینی بار، نفسش را می برید. عرق از چهار ستون بدنش می ریخت و تشنگی کلافه اش کرده بود اما اراده اش فوق همه این چیزها بود.

با خود می گفت: ((باید مثل یک دیده بان مراقب باشم تا اگر بعثی ها از راه رسیدند، حداقل غافلگیر نشویم. با بند حمایل از یکی از نخل ها بالا رفت و چشم به جاده دوخت. سیاهی یک خودرو را از دور دید. نزدیک که شد، از درخت پایین آمد. گرد و خاک زیادی به هوا برخاسته بود. به زحمت دو نفر سرنشین خودرو را تشخیص داد.

استاندار خوزستان آقای غرضی بود و یک راننده. به طرفشان رفت. آقای غرضی او را به گرمی در آغوش کشید و با محبت بسیار و مهربانی گفت: ((از یک نفر کاری بر نمی آید. نیروهای چمران در راه هستند، نیروی کمکی از سپاه هم می آیند.

آن موقع بود که اندکی از چروک صورتش کاسته شد. و در نگرانی قلبش، اندکی فروکش کرد.


طعم اولین پیروزی

اوایل مهرماه سال 59 عراق پس از اشغال سوسنگرد، از دو محور به حمیدیه حمله کرد. هیچ نیرویی جلودارش نبود. اگر حمیدیه به تصرف بعثی ها در می آمد، اهواز در خطر سقوط قرار می گرفت. سه دسته نیرو به صورت خود جوش و از سر غیرت به مقابله پرداختند. نیروهای سپاه اهواز به فرماندهی سردار علی شمخانی و شهید علی غیوراصلی؛ نیروهای مردمی و سپاه حمیدیه به فرماندهی حاج علی هاشمی و بچه های هوانیروز ارتش. در این یورش جوانمردانه، نیروهای عراق پس از به جا گذاشتن تعداد قابل توجهی از تجهیزات و تانک ها و نفربرها تا پشت دروازه سوسنگرد به عقب نشستند و مردم و نیروهای مسلح طعم اولین پیروزی را در این منطقه چشیدند.


شکار تانک

برای عملیات بچه های سپاه و بسیج جمع شده بودند. حاج علی نیروهای سپاه حمیدیه را فرماندهی می کرد. وقتی به خط مقدم رسیدند با هماهنگی فرماندهی، عملیات آغاز شد. دشمن از آسمان وزمین شروع به گلوله باران کرد. تعداد زیادی از تانک های آنها در دشت پخش شده بودند. نیروهای بسیجی هر کدام گوشه ای از خاکریز می جنگیدند و روی دشمن آتش می ریختند، مهمات کافی نبود به هر صورت از این فرصت استفاده کرده و یکی دو کیلومتر به طرف کانال مرگ دویدیم. وارد کانال شدیم. از هر سو صدای زوزه ی گلوله ها هوا را می شکافت. حاج علی با تحرک زیاد بچه ها را راهنمایی می کرد. بعد از یکی دو کیلومتر به خط آرایش تانک ها رسیدیم. حاج علی و بقیه بچه ها شروع به شکار تانک کردند. درگیری به اوج خود رسید. از گوش و بینی آرپی جی زن ها خون می چکید. به هر شکل بود عملیات با انهدام تانک ها و تلفات دشمن و تعدادی شهید و مجروح از خودی پایان یافت. این اولین عملیاتی بود که حاج علی را در نقش فرماندهی بسیار فعال و پرتحرک و موثر دیدم.


نماز شیرین

یک روز بعد از نماز ظهر حاج عباس هواشمی مرا صدا کرد و گفت: ((باید با علی آقا به شناسایی برویم. برو خودت را آماده کن.))

رفتم و وسایل و بیسیم را آماده کردم. یاد حرفای علی آقا افتادم که گفت: ((هرکس با من میاد، باید قید همه چیز و همه کس رو بزند و...))

از مقر تا خط اول را با موتور و بقیه راه را سینه خیز رفتیم. آرنج های هر دونفرمان از زخم می سوخت، خون می آمد. کف دستهامان هم پر از خوار و خاشاک بود. منطقه پر از مین بود. پوشش تیربار هم آن را کامل می کرد. حرکت بسیار مشکل بود.

علی آقا به هر مین که می رسید با خونسردی آن را خنثی می کرد. به سیم خاردار قبل از سنگرها رسیدیم. نزدیکی سنگر، تیربار و سرنیزه اش را به من داد. و گفت: ((تا پنجاه بشمار اگر برنگشتم از همین راه که آمده ایم برگرد.)) ... و رفت.

4 بار تا پنجاه شمردم و خبری نشد. ناگهان صدای پایی و بعد صدای پای 2عراقی صدای شب را شکست. تیرباچی ها شیفت عوض کردند. تا کار تمام شود، نیمه جان شدم. نگران علی آقا هم بودم. گرسنگی و تشنگی و هراس روی وجودم چنبره زده بود. هوا روبه روشنی می رفت، بعد از گذشت نیم ساعت که برای من نیم قرن گذشت؛ بالاخره پیدایش شد. اگر دنیا را به من می دادند با این لحظه مبادله اش نمی کردم. با همه ی درد دست و پا و سینه و زخم، دوباره راه رفته را برگشتیم. ولی تا به مقر برسیم نماز صبح قضا می شد. گوشه ای در کنار درختی که در دشت تک افتاده بود. با همان زخم های دست به سختی تیمم گرفتیم و به نماز ایستادیم، عجب نماز شیرینی شد.


قدرت اداره و سازماندهی

قدرت سازماندهی عجیبی داشت. در هنگام پذیرفتن مسئولیت سپاه حمیدیه و بعد سپاه سوسنگرد، تشکیلاتی را تحویل می گرفت که نه از لحاظ نیرو کمیت و کیفیت مناسبی داشتند و نه از لحاظ امکانات و تجهیزات. او با صحه ی صدری که داشت شروع به جذب نیرو می کرد و سختگیری های معمول را کنار می گذاشت. و با حسن ظن تاثیرگذاری، تعداد قابل توجهی را به خدمت سپاه در می آورد. از این نظر سپاه اهواز، حمیدیه و سوسنگرد مدیون مدیریت مثال زدنی و فرماندهی قوی و جذاب او بود.

این قدرت اداره و سازماندهی، در هدایت قرارگاه نصرت و در جذب نیروهای بومی و ماهیگیران در هور و نیز فراریان نظامی عراقی و ناراضی های پنهان در میان نیزارها برای کا شناسایی و اطلاعات، نقش تعیین کننده و به سزایی داشت.

سقف سست سنگر

هر وقت دلم می گرفت و فضا برایم تنگ می شد و خلاصه این که کم می آوردم به سراغ سنگر علی آقا می رفتم. این دفعه هم رفتم. اول تردید داشتم ولی مثل بچه ای که دنبال مادرش باشد و بی اختیار در جستجوی او باشد، دنبالش می گشتم.

داخل سنگر شدم. علی آقا مشغول قرآن خواندن بود. آهسته کنار بیسیم نشستم. صدای غرش هواپیمای عراقی نیم خیزم کرد. سنگر فرماندهی گرچه بزرگترین سنگر بود ولی سسترین آنها هم بود. یادم می آید زمانی که سنگر را می ساختند، علی آقا چندتا کلوخ روی سقف گذاشت و به راننده ی لودر دستور داد که روی آنها خاک نریزد. وقتی هواپیماهای عراقی منطقه را بمبران می کردند زمین را به لرزه در می آورد و سقف سست سنگر فرماندهی ریزش می کرد. و همه چیز پر از خاک می شد. روی پتوها، روی نقشه ها و...

خوشبختانه هواپیماهای عراقی بمب را به اطراف انداختند و آنروز به خیر گذشت.


دستگاه حفاری

قرار بود جاده خندق را برای عراقی ها ناامن کنیم. به علی آقا گفتم: ((2دستگاه حفاری میخوام و چند روز وقت. با لبخندی گفت: بنده ی خدا در چند ساعت یک لشکر جابه جا می کنیم، حالا تو چند روز وقت می خواهی؟!))

گفتم : ((تادستگاه ها از اهواز برسد 2 روز طول می کشد، بعد هم باید جاده را حفاری کنیم و مواد منفجره را کار بگذاریم. بعد از حرف هایم علی آقا از من جدا شد و سنگر بیرون زد. این جور مواقع می دانستم حال و هوای دیگری پیدا می کند، چون مسئله مهمی ذهنش را مشغول کرده بود.

فردا صبح دستگاه حفاری را آورد. اول فکرکردم خواب می بینم، چشم هایم را مالیدم، وقتی خودش را هم کنار دستگاه ها دیدم که لبخندی بر لب داشت همه چیز باورم شد.


خاطرات شنیدنی از فرمانده قرارگاه نصرت

بی رنگ و بی ریا

برای همان عملیات ناامن کردن جاده خندق پرسید: ((چند نفر نیروی تخریب می خواهی؟))

گفتم: ((حداقل چهار نفر.))

چهار نفر را حاضر کرد. پرسیدند: ((چه موقع شروع کنیم؟))

گفتم: ((حاج علی باید بگوید))

گفتند: ((کدوم حاجی؟))

باتعجب گفتم: « کی شما را تا اینجا آورد؟»

گفتند: ((یک پسر جوان با یک وانت خاکی رنگ، مثل خوده ما بسیجی بود. انگار ماموریت داشت. چون هر پاسگاه و هر دژبانی او را می دید، بفرما می داد. ما هم راحت اومدیم تا اینجا.))

گفتم: ((او خود حاج علی بوده...!))

و آنها را رها کردم. حاج علی آنها را مثل یک راننده آورده بود.


رازدار بزرگ

قرار بود در هورالعظیم عملیاتی صورت بگیرد. باید ارزیابی های لازم صورت بگیرد و بررسی های وسیعی انجام می گرفت. منطقه بسیار حساس و کار در آنجا به دلیل وجود نیزارها و آب های هور، سخت و طاقت فرسا بود. از طرفی هم نباید تا یقین کامل از امکان یک عملیات، قضیه لو می رفت. من بدون اینکه مسئله را با هیچکس حتی مسئولین مملکتی مطرح کنم، موضوع را با حاج علی درمیان گذاشتم. تا دوسال که کار شناسایی طاقت فرسا و کمرشکن در هور انجام گرفت کسی از موضوع خبر نداشت، حتی نیروهای شناسایی، سرتیم های پاسداران، افراد محلی، ساکنان بومی و حتی ماهیگیران عراقی هیچکدام از هدف نهایی این شناسایی اطلاعی نداشتند! این موضوع مهم که بیشتر به یک افسانه می ماند تنها از عهده حاج علی هاشمی و بچه های قرارگاه نصرت بر می آمد.

خاطراتی کوتاه از شهید علی هاشمی (منتشرنشود)

انتخاب هور

در ابتدای سال سوم جنگ، ما به بن بست رسیدیم. از راه زمینی موفقیت کمتری داشتیم؛ باید جایی را انتخاب می کردیم که دشمن اعتقاد و باوری به عملیات ما در آن نداشته باشد. لذا منطقه هور و هویزه انتخاب شد.

یک قرارگاه سری تشکیل شد به نام قرارگاه نصرت، که تا دوسال مخفیانه ترین عملیات شناسایی تمام منطقه هور را از هر جهت مورد ارزیابی قرار داد و فرمانده آن شهید علی هاشمی بود. عملیات های مهم بدر، خیبر ، قدس و... حاصل همین شناسایی ها بود.


فقط از حاج علی بر می آمد

من و حاج علی هاشمی و حاج حمید رمضانی جلسه ای داشتیم برای کار روی نیروهای هور. می بایستی از نیروهای بومی ساکن در هور استفاده می کردیم. بخشی از این نیروها ایرانی بودند و بخشی عراقی های ساکن هور و عده ای از فراری های ارتش عراق. برای پاسخ به آنها که برای چه روی هور کارشناسایی انجام می دهیم، نمی دانستیم چی جواب بدهیم. کافی بود یکی از آنها جاسوس باشد و حساس شود، آن وقت تمام زحمات هدر می رفت. بعد مشورت با بچه ها به نتیجه واحدی نرسیدیم و همگی سراغ حاج علی رفتیم. این مشکل را فقط او می توانست حل کند.

حاج علی گفت: ((این ها میانه خوشی با صدام ندارند، پس می توانیم از همین راه وارد شویم. به آنها می گوییم، خبر رسیده که عراق ممکن است از طریق هور اقداماتی علیه ایران انجام دهد، ما می خواهیم برای جلوگیری از اقدامات آن ها آبراه های هور را شناسایی کنیم. گشت مخفی ما بخاطر این است که عراقی ها متوجه حضور نظامیان ایرانی در هور نشوند.))

به این ترتیب توانستیم با این توجیه، از پرسش های بومی ها رهایی یابیم.


گمنام ترین سردار

حاج علی یکی از چهره های گمنام دفاع مقدس است. علت این گمنامی نامشخص بودن شهادت وی در آخرین روزهای سقوط جزیره شمالی عراق از جزایر خیبر است. وی تا آخرین لحظات مقاومت کرد، و تنها زمانی که در قرارگاهش جز 15 نفر کسی نمانده بود و چون من مکرر توصیه می کردم که جای مقاومت نیست، تصمیم گرفت به عقب برگردد، دشمن در سه راهی جاده جزیره شمالی با هلی کوپتر نیرو پیاده می کند، و در نتیجه آنها کاملا محاصره می شوند، از آن 15 نفر 2 نفر اسیر شدند که بعدها آزاد شده و به کشور برگشتند. علی هاشمی و 3 نفر دیگر مفقودالاثر شدند، و بقیه هم خود را به آب و نیزار ها زده و به ایران بازگشتند. بعضی از آنها یکروز در راه بودند و یکی از آنها هم یک هفته در راه بوده تا خود را از باتلاق ها، نیزارها و زمین سست منطقه رها کنند و به یگان های خودی برسد.

تسلط بر آب های هور

آنقدر علی هاشمی و یارانش به منطقه هور مسلط شده بودند که ما تصمیم گرفتیم همه فرماندهان جنگ را لباس عربی مثل دشداشه و چفیه بپوشانیم و سوار بلم ها کنیم تا منطقه ای که قرار بود عملیات در آن انجام شود را از نزدیک ببینند.

آنها به کنار دجله رفتند و حتی توانستند جایی را که چندی بعد قرار بود رزمندگان ما عملیات انجام دهند، شناسایی کردند.

کافی بود یکی از این فرماندهان اسیر می شد. مرتضی قربانی، محمدباقر قالیباف، شهید احمد کاظمی، شهید حسین خرازی، شهید مهدی باکری و شهید محمدابراهیم همت از این جمله بودند. این عده را بارها نیروهای آقای هاشمی سوار بلم می کردند و آنها را به منطقه عملیاتی می بردند و در آنجا محدوده عملیاتی تیپ ها و گردان ها را مشخص می کردند.


کار عملیاتی

اواخر سال 1361 و در هنگام طراحی عملیات والفجر مقدماتی، این ایده مطرح شد که با توجه به رملی بودن منطقه و وجود میادین مین و کانال های متعدد و دیگر موانع، نیروها با عبور از هور بتوانند خود را به العماره رسانده و پل استراتژیک ((العزیله)) را در خاک دشمن منفجر کنند. در جلسه ای با حضور فرماندهان، محسن رضایی، مجید بقایی، حسن باقری و... از یک سو و حاج علی هاشمی، عباس هواشمی، سید محمد مقدم، حسن جرفی و بنده از سوی دیگر کار شناسایی هور به ما واگذار گردید. حاج علی از این طرح خیلی استقبال کرد و خوشحال شد.

خاطراتی کوتاه از شهید علی هاشمی (منتشرنشود)

خواب دید

یه خاطره ای از حدود دو روز قبل از عملیات پس گیری جزایر مجنون توسط دشمن به ذهنم اومد 2/4/67 دو سه روز مونده بود به عملیات دشمن در جزایر، ما با آقای هاشمی توی سنگر نشسته بودیم و درخصوص چگونگی برنامه ریزی برای مقابله با دشمن صحبت می کردیم چون می دانستیم که دشمن برای باز پس گیری جزایر عملیات را آغاز خواهد کرد. داشتیم صحبت می کردیم که آقای هاشمی به من گفت: ((آقای قنبری برای باز پس گیری جزایر یه خوابی دیدم که خوبه خواب رو بهت بگم. )) گفت که: ((من توی خواب دیدم که یه بلندی هست، امام روی اون بلندیه ایستاده، بلندیه یه حالت حرم مانندی داره که پله می خوره، من دست شما رو گرفتم (یعنی آقای هاشمی دست منو گرفته) و از اون پله ها بالا میریم و به سمت امام حرکت می کردیم، می رفتیم بالا و من هی تو رو می کشوندم دیگه داشتم می رسیدم به حضرت امام و با امام مواجه بشیم و خدمتشون برسیم که دست شما از دستم رها شد و شما متاسفانه افتادی و نتونستی خودت رو به امام برسونی و من رفتم و خدمت امام رسیدم)) چون دو سه روزی هم به عملیات مونده بود ما متوجه شدیم به احتمال زیاد در این عملیاتی که انجام میشه حتما ما لیاقت شهید شدن و به شهدای انقلاب و جنگ پیوستن رو نداریم و احتمالا حاج علی به این افتخار نائل خواهد شد که بلاخره همینطور هم شد.

سردار قنبری همرزم شهید

از بامِ نگاه

آن اواخر یک شب به خانه آمد و گفت: ((مادر! خواهرها و برادرهایم را جمع کن؛ می خواهم امشب شام دور هم باشیم.))

آن شب کنارم نشست و مرا بوسید. نگاهش چیزی را می گفت که برای من غریب بود یا دوست داشتم که غریب باشد. آخر من مادر بودم! چیزی نگذشت که از بام نگاه ما پرید و رفت.

خاطره از مادر شهید


خودش آرامم کرد

بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق و تا سه چهار روز من فقط گریه می کردم طوری که از بچه هام خجالت می کشیدم. من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم خدایا کمکم کن. زندگی رو برای شوهر و بچه هام زهر کرده بودم.

دیگه یه روز خودش اومد توی خوابم خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم گریه می کردیم. تمام ریش هاش از گریه خیس شده بود اشک های من هی می چکید روی آنها. گفتمش: حاجی بلند شو گفت: (( من نمی توانم بلند شوم)) گفتم چرا؟ گفت: ((من کمرم شکسته)) گفتم برای چی؟ گفت: (( من از اشک های توکمرم شکسته)) گفتم: دیدی که فلانی چی میگه؟ میگه تو شهید شدی. گفت: (( دیگه باید راضی باشی به رضای خدا)) قشنگ این رو بهم گفت وقتی از خواب پریدم همینجوری گریه می کردم.

برای شوهرم تعریف کردم گفت: ((دیگه می خوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ )) از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.

خاطره از خواهر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده