شهید محمدحسن اکبری اصفهانی
پنجشنبه, ۰۵ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۱۲
شهید محمدحسن اکبری اصفهانی فرزند حسین در سال 1339 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 60/5/15 سر پل ذهاب بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید.

بسمه تعالی

 

در بیمارستان اصفهان بستری بود. برای اینکه من متوجه ترکش خوردن او نشوم فرار کرد. 40 روز برای درد پایش ناله می­کرد. آنقدر می­آوردیم و می­بردیمش اثری نداشت تا بعد فهمیدیم وقتی می­خواستند ترکش را از پایش درآورند ترکش را پیدا نکرده سوزن را توی پایش جا گذاشته بودند. سوزن به ترکش گیر کرده بود.

هنوز که هنوز است لباسها و سوزن را به یادگار نگه داشته ام.

تمام کارهایش را کرد تا برود سر پل ذهاب که تا رسیده بودند 5 روز کشیده بود تا شناسایی کرده بودند و ماشین را منفجر کردند. او پرت شده بود بیرون پایین کوه. ترکش به پشتش اصابت کرده بود و  به شهادت رسیدند. پسرم مال خدا بود برای من نبود.

 9 روز از اوایل جنگ نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند. بعد از شهادت پسرم آمدند گفتند باید اعزام شوید به جبهه. منم گفتم بروید از جبهه اعزامش کنید. به یاد دارم روزهای انقلاب قبل از جنگ که چقدر برای این انقلاب زحمت کشیدند. همیشه به من می­گفتند جلوی پسرت را بگیر چه ساعتی می­آید خانه آنها فکر می­کردند پسرم نااهل است ولی بعد از شهادتش تازه فهمیدند که چه کسی را از دست دادند. نیمه­های شب می­آمد خانه با خودش نوار امام را می­آورد. چقدر توی خیابانها و پشت بام شعار مرگ بر شاه می­گفتند. داخل بشکه، تیر و تفنگ، شیشه می­گذاشتند. وقتی کماندوها می­آمدند بشکه را هل می­دادند داخل جوی تا کماندوها آنها را نبینند. یک روز آمد خانه دیدم که پاهایش سیاه و کبود شده به او گفتم چه شده، در جواب گفت خانه دائی رفته بودم چوب افتاد روی پایم. بعدا فهمیدم توی پمپ بنزین گیرش انداخته بودند تا توانسته بودند او را زده بودند.

به یادم هست که شبها با چراغ فتیله رساله امام را می­خواند. یادم است در انتخابات بنی صدر بود او به من گفت رأی به بنی صدر ندهی مادر. گفتم همه دارند می­گویند بنی صدر. وقتی از جبهه برگشت چمران شهید شده بود. خیلی ناراحت شده بود که من به بنی صدر رأی داده­ام به همه فامیل گفته بود به رجائی رأی دادم. یادم است بار آخر به من گفت مادر من دیگر باز نخواهم گشت. خواب دیدم چمران آمد و دستم را گرفت. من او را از زیر قرآن رد کردم و زیر گردنش را بوسیدم و رفت.

یک روز آمد به خوابم به من گفت سالگردم را شیخان بگیرید. آخر همیشه برای سالگردش به مدت 10 روز مراسم می­گرفتیم. یک روز دیگر آمد به خوابم گفتم مادر حالا دیگر هر کاری می­خواهی بکن.

راوی: مادر شهید

 

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده