شهید محی الدین افتخاری
پنجشنبه, ۰۵ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۰۹
شهید محی الدین افتخاری فرزند علی در سال 1341 در گلپایگان چشم به جهان گشود. او در تاریخ 60/5/18 در منطقه دارخوئین به لقاءالله پیوست.

بسمه تعالی

 

دوران کودکی و نوجوانی:

محمد (محی الدین) در کلیه کارهایش انضباط خاصی داشت. چه در دین و چه در درس و زندگی. به خصوص در دین. محمد در هر کجا و هر موقعیتی که بود نمازش را در اول وقتش می­خواند. و هیچ چیزی مانع از این کارش نمی­شد. ایشان هیچ وقت در صورت کسی حتی محرم خودش هم نگاه نمی­کرد. در هنگام سلام کردن هم آرام سلام می­کرد. حتی اگر با من و با پدرش هم روبرو می­شد آنقدر محجوب بود که آرام سلام می­کرد. در درس خواندن هم بسیار کوشا بود و هر کاری را که درست می­دانست در هر شرایطی به آن عمل می­کرد.

در زمان انقلاب در دبیرستان مشغول به تحصیل بود. یک روز در محوطه مدرسه با عده­ای از همکلاسی­هایش مشغول خواندن نماز می­شود. در آن هنگام یکی از مسئولان مدرسه ایشان را می­بیند و به ایشان می­گوید که چرا روی زمین و خاک­ها نماز خوانده­اند. فردای آن روز هنگام اقامه نماز برایشان یک زیرانداز می­آورد. بچه­ها بعد از اتمام نمازشان به حسب وظیفه شروع به دادن شعار بر علیه رژیم می­کند. این کار آنها باعث عصبانیت مسئول مدرسه می­شود و با تحکم با آنها رفتار کرده و توهین می­کند که چرا به شخص اول مملکت توهین می­کنید. ولی این کار و رفتار نامناسب مانعی برای ادامه فعالیت­های محمد حتی در مدرسه هم نشد.

 

ادای دین به انقلاب:

محمد در فعالیت­های انقلاب شرکت داشت و همراه دوستانش برای ضربه زدن به رژیم و ساواک هر کاری می­کرد. در یکی از این جریان­ها ساواک او و دوستانش را شناسایی می­کند و به تعقیب آنها می­پردازد. محمد خود را زیر یک ماشین پارک شده قایم می­کند و ساواک موفق به دستگیری ایشان که همراه خود وسایلی را هم داشته نمی­شود ولی یکی از دوستان او را دستگیر می­کنند. روز بعد پدر آن فرد که حمید نام داشت به در خانه ما آمد و جریان را گفت و گفت اگر به سراغ محمد آمدند بگوید که چند ماهی است حمید را ندیده زیرا با او قهر است. حمید در زیر شکنجه­ها منکر رابطۀ خود با دیگران شده و کسی را لو نداده است.

بعد از پیروزی انقلاب امام خمینی (ره) دستور تاسیس نهادهایی چون جهاد را دادند. محمد هم از جمله جوان­هایی بود که به پیام امام لبیک گفت و در این جهاد شرکت کرد. ولی ما تا بعد از شهادت او از این جریان بی­خبر بودیم. ما نمی­دانستیم که او در جهاد با نفس خود چقدر پیروز بود. اگر گاهی او را با دست­هایی که در اثر کار کردن با گچ و سیمان کمی رنگی بود می­دیدم و از او در این باره می­پرسیدم می­خندید و چیزی نمی­گفت. اگر می­پرسیدم که تا به حال کجا بوده­ای. باز هم می­گفت هیچ جا. داشتم فوتبال بازی می­کردم. من تعجب می­کردم و از او  می­خواستم که مثل بقیه افراد که در هر شغلی به انقلاب و مردم خدمت می­کنند به فکر این گونه کارها باشد. نمی­دانستم که او خودش در این کارها پیش­قدم است.

 

ادای تکلیف تا شهادت

برادر محمد در سپاه بود. می­گفت وقتی که می­خواست به جبهه برود به علت حضور مداوم او در منطقه و آسیبی که دیده بود مانع از سوار شدن محمد به قطار می­شوند. محمد بسیار ناراحت بود و گریه می­کرد ولی فایده­ای نداشت. ولی ایشان آنقدر برای رفتن و ادای تکلیفش مصمم بود که وقتی قطار به راه می­افتد خودش را به قطار در حال حرکت رسانده و از شیشه خود را به قطار می­کشد و به این ترتیب به منطقه می­رود.

و این رفتن آخرین باری بود که مقصدش منطقه بود. زیرا وقتی بازگشت جانی در بدن نداشت. زیرا جانش را فدای دین ـ انقلاب و امام خود کرده بود.

(روحش شاد)

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

 

 

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده