خاطره و زندگینامه شهیدمحمد حسن حبشه
سلام و احوال پرسی کرد و خودش را همرزم محمد حسن معرفی کرد. امانتی محمد حسن کیفش و ساعتش را برای ما آورده بود. به گفتم پس حسن چی شد؟ گفت: حسن شهید شد ما نتوانستیم پیکرش را بیاوریم مثل باران گلوله و ترکش می بارید. وسایل دیگر حسن مثل بغچه و وصیتنامه اش هم در سنگر ماند و بدست عراقیها افتاد. خلاصه از محمد حسن چیزی به دست ما نرسید جز کیف جیبی و یک قران و یک ساعت و هشتصد تومن پول که همرزمش برای ما آورد...
چند رویای ناب از شهیدی که پیکرش زیر باران گلوله در حاج عمران ماند/ بروایت مادر

نوید شاهد البرز:

"شهيد محمد حسن حبشه"
به تاريخ يكم فروردين سال 1343 در منطقه شميران تهران ديده به جهان گشود. وي پس از سپري نمودن دوران كودكي در سن 7 سالگي جهت كسب علم و تحصيل به مدرسه رفته و شروع به تحصيل نمود و تا كلاس پنجم ابتدايي تحصيل كرده و پس از آن ترك تحصيل كرده و به كارها خياطي روي آورد و از اين راه امرار معاش مي كرد وي پس از پيروزي انقلاب در مسجد محل و بسيج شروع به فعاليت كرد و در سال 1363 به خدمت سربازي رفت و پس از گذراندن دوره آموزش نظامي و تقسيم بندي به منطقه جنگي حاج عمران اعزام گشت و چندين ماه در آنجا حضور يافت تا اين كه سرانجام در تاريخ سی یکم تیر ماه 1365 در منطقه عملياتي حاج عمران بر اثر اصابت گلوله توپ به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.



خاطرات شهید محمدحسن حبشه بروایت مادر

فرزند من شهید محمد حسن حبشه  در سن بیست و سه سالگی به شهادت رسید. یک روز در خانه نشسته بودم روز عجیبی بود حال و روز خوبی نداشتم دلم شور می زد، از محمد حسن خبری به من نرسیده بود و من نمی دانستم او در چه حالی بسر می برد، منتظر خبری از او بودم.

صدای در خانه را که شنیدم انگار انتظارم به سر رسیده بود و خبری در راه به پشت در خانه ما رسیده بود. در را باز کردم چشمم به یک لباس خاکی مثل لباس محمد حسن افتاد، گمان کردم که خودش باشد. سرم را بالا گرفتم و صورتش را دیدم نه جوانی بود مثل محمد حسن، او هم بنظر رزمنده می آمد.

سلام و احوال پرسی کرد و خودش را همرزم محمد حسن معرفی کرد. امانتی محمد حسن کیفش و ساعتش را برای ما آورده بود. به گفتم پس حسن چی شد؟ گفت: حسن شهید شد ما نتوانستیم پیکرش را بیاوریم مثل باران گلوله و ترکش می بارید. وسایل دیگر حسن مثل بغچه و وصیتنامه اش هم در سنگر ماند و بدست عراقیها افتاد.

خلاصه از محمد حسن چیزی به دست ما نرسید جز کیف جیبی و یک قران و یک ساعت و هشتصد تومن پول که همرزمش برای ما آورد.

محمد در حاج عمران در خاک عراق شهید شد. من هر وقت از او حرف می زنم انگار داغم تازه تر می شود. محمد حسن پیش داداشش کار می کرد خیلی بچه حرف شنویی بود هرگز زبان به شکایت باز نمی کرد خسته از سر کار می آمد می گفتم مادر برو نان بگیر بیاور با همون خستگی و گرسنگی میر فت و تا چشم بر هم می زدم بر می گشت. در کارهای خانه کمک می کرد وهرگز یک کلام جواب من را نداد. هرگز نماز و روزه اش را فراموش نمی کرد. خدا خودش خوب می داند که چه کسانی را ببرد خوب پسندید و برد.

تازه شهید شده بود چهل روز از شهادتش می گذشت یک شب به خواب من آمد . ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب بود که من را صدا کرد گفت مامان گفتم: بله . گفت : آبجی کبری من را صدا زد رفتم حالش را پرسیدم. تو هم برو پیشش، تنهاست. خدا یه بچه به آنها داده است. اگر می پرسیدم بچه پسر یا دختر می گفت. من نپرسیدم خداحافظی کرد و رفت.

از خواب بیدار شدم وضو گرفتم نماز صبح را خواندم و دو رکعت نماز قضا هم برای او خواندم. روز پنجشنبه بود و چهلم محمد حسن بود در فکر تدارکات مارسم چهلم بودم که در زدند رفتم در را بارز کردم دامادم و نوه ام بودند . همین که آنها را دیدم دانستم که خوابی مه دیدم درست بوده و محمد حسن نوید مولود تازه ای را در خانه ما داده است. به دامادم گفتم چشمتان روشن بچه بدنیا آمد ؟ خیلی تعجب کرد پرسید کی به شما گفته است؟ حسین خبر داده است. گفتم: نه محمد حسن آمد به خوابم و گفت که خدا به شما فرزند دیگری داده است. دامادم آمد و لب ایوان نشست و گریه کرد و گفت: ما او را نشناختیم. ندانستیم کی بود و چه بعد وجودی داشت. خود واقعیش رابه ما نشان نداد ولی از همان چهره اش پیدا بود که مال این دنیا نبود.

 

يك دفعه ديگر هم خوابش را ديده بودم، تازه ده _ بيست روز بود كه شهيد شده بود، رفتم امامزاده يعني هر روز به امامزاده مي رفتم و برمی گشتم. هنوز آفتاب مانده بود همين كه چادرم سرم بود و همين جا قدم مي زدم و به فكر فرو رفته بودم و با خودم مي گفتم: اي داد بيداد... من فقط يك پسر داده ام ...پس آنهايي كه 3_ 4 تا مي دهند، چه دلي دارند... چه طاقتي دارند... در همین افکار بودم که ديدم حسن با دو نفر آمد، آن دو نفر سفيد پوش بودند و محمد حسن لباس سربازي تنش بود، كلاهش را برداشت تو دستش نگه داشت و پوتين پايش بود با زانو آمد. گفت: مامان چه مي خواهي كه بروم از بيرون برايت بخرم و بياورم و بخوري كه اين ناراحتي از بدنت بیرون برود؟ گفتم: مادر من هيچ ميلی به خوراکی ندارم. گفت: هر چه كه مي خواهي به من بگو... گفتم: هيچي ميلم نمي كشد، الان از امامزاده آمده ام فشارم بالاست. اصلا حالم خوش نيست. حسن گفت: مامان من هميشه پيش شما هستم. هميشه هر دقيقه و ساعت مي آيم و به شما سر مي زنم. چرا بي تابي مي كني؟ هيچ وقت براي من بي تابي نكن. من جايم خيلي خوب است براي اينكه شما مرا به خدا سپرديد، الان هم پيش خدا هستم باز متوجه نشدم يعني آنجور كه به فكر رفته بودم حرفهاي او اصلا دركم نشد. گفت: مامان چاي مي خوري برايت بياورم گفتم اگر يك استكان بياوري عيب ندارد خدا خودش مي داند از توي آن راهرو آشپزخانه هم تو حياط است اين مسافت را سه قدم كرد پريد آن دو نفر هم آنجا ايستاده بودند نمي دانم ملك بودند آدم بودند سفيدپوش بودند اما مثل آدم بعد يك ليوان چاي ريخت آورد براي من گفت مامان بفرما گرفتم گذاشتم زمين باز دوباره آمد اين را ريخت توي نلبكي خنكش كرد بعد ريخت توي ليوان گفت: بفرما اين را بخور که من مي خواهم بروم و دو ساعت بيشتر اجازه ندارم. من نعلبکی را گرفتم و خوردم چایی اش عجب طعم و رنگی داشت که هرگز فراموش نمی کنم. از من خدا حافظی کردند و به طرف بالا رفتند و از نظرم پنهان شدند.

 

 

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده