مصاحبه اختصاصی نوید شاهد گلستان با همسر شهید مدافع حرم «قاسم غریب»
در محفلی بودیم و من از ایشان خواستم مداحی کند و ایشان هم قبول کردند. این شعر که شهادت تمام آرزومه من است را در آخر خواند و من در آن لحظه اولین بار بود که می دیدم این شوق شهادت دارد و با عشق درباره شهادت سخن می گوید.

نوید شاهد گلستان؛در پی سلسله گفت و گوها با زنان پایداری، این بار سراغ همسر شهید مدافع حرم رفتیم و پای سخنانش نشستیم تا درسی دیگر در مکتب ایثار و شهادت را بیاموزیم.
متن مصاحبه با اعظم السادات حسینی همسر شهید مدافع حرم «قاسم غریب»

متن مصاحبه با اعظم السادات حسینی همسر شهید مدافع حرم «قاسم غریب»

بیوگرافی کوتاه ای از شهید از تولد تا تحصیل، محل سکونت. علایق شخصی سال ازدواج محل تحصیل

شهید قاسم (مهدی) غریب متولد یکم فروردین 1361 در روستای سید میران بودند، دروره ابتدایی و راهنمایی را در همان روستای سیدمیران ادامه دادند و برای دوره دبیرستان به گرگان آمدند. وبعد از اخذ دیپلم در سپاه ثبت نام می کنند. در دانشگاه امام حسین(ع) ثبت نام می کنند. و آزمون برای ورود به نیروی صابرین دادند و قبول شدند و در اسفند 1379 برای ادامه تحصیل به تهران رفتند. بعد از فارغ التحصیل شدن در مقطع کاردانی در رشته مدیریت دفاعی در همان تهران ماندند و در اردیبهشت 1384 با هم ازدواج کردیم.

و بعد از ازدواج در همان محل کارشان در مقطع کارشناسی ادامه تحصیل دادند و موفق به اخذ این دوره شدند. و لیسانس مدیریت دفاعی را گرفتند.

صدای بسیار قشنگی داشتند و به طبع گاهی اوقات مداحی می کردند. من به ایشون گفتم شما که می خوای اسم بچمونو بذاریم عباس میشه من شما را «مهدی» صدا بزنم؟ ایشان هم گفتند: مهدی غریب اگر دوست داری صدایم کنو بعد از عقد من ایشان را مهدی صدا میزدم.

در محفلی بودیم و من از ایشان خواستم مداحی کند و ایشان هم قبول کردند. این شعر که شهادت تمام آرزومه من است را در آخر خواند و من در آن لحظه اولین بار بود که می دیدم این شوق شهادت دارد و با عشق درباره شهادت سخن می گوید.

از نحوه آشنایی با شهید و زندگی مشترکتان بفرمایید:

همسرم یک بار برای زیارت حضرت معصومه به قم آمدند به همراه یکی از دوستانشان، که یکی از دوستان پیشنهاد ازدواج به ایشان می دهد، و ایشان نیز استقبال می کند و می گوید اگر دختر مومن و سیدی باشه حتما قبول میکنم. که بوسیله همسرم این دوست شهید به من اطلاع می دهند و دوستم منزل ما برای اولین جلسه خواستگاری با مادر قرار می گذارد. من فقط میدانستم که ایشان در تهران زندگی می کند و پاسدار است چیز دیگه ای ازش نمیدونستم.

شب 22 بهمن سال 84 اولین مراسم خواستگار برگزار شد و یک صحبت کوتاهی من ایشان کردم که در همان جلسه اول درباره شهادتشان صحبت کردند و بقیه مسایل... ار قبیل اول زندگیمان را در شهر دیگری مامور میشم و بایس زندگی کنیم . که من همیشه دوستداشتم در شهری زندگی مشترکم را شروع کنم که هیچ وابستگی سببی با هر دو خانواده باشد و از حرفای ایشان در دلم خیلی خوشحال شدم. دو ماهی گذشت تا خانواده اش برای مراسمات رسمی شدند آمدند و مراسم عقدمان با جمعیتی کم و مختصر برگزار شد.

برای من ایمان و اخلاق دو ملاک اصلی برای ازدواج داشتم که ایشان داشتند و به گفته پیامبر که فرموند: ایمان و اخلاق داشته باشد، بقیه چیز ها را خدا به شما می دهد.

یادم هست در حین خرید حلقه که به ساعت نماز ظهر مصادف شده بود، خیلی ارام گفت: اجازه هس بروم و نمازم را بخوانم و بد به شما بپیوندم... برای خیلی جای جالب بود که در حین خرید عقد هم هواسش به نماز اول وقت بود.

روحیات و منش فردی و اجتماعی شهید با توجه شغلشان تشریح کنید:

زرنگ و شجاع و خستگی ناپذیر بود. با توجه به اینکه کارشان نظامی و سخت بود، ولی روحیه فوق العاده حساسی داشتند، من هم دقیقا دارای همین خصوصیات اخلاقی بودم و بخاطر همین روحیه حساسمان همیشه سعی می کردم احترام یکدیگر را داشته باشم که دیگری ناراحت نشود. و هر کاری را که می خواست انجام دهد ابتدا با توکل به خدا می داد.

چند فرزند دارید و این عزیزان را معرفی کنید و از علاقه و محبت شهید به فرزندانش توضیح بدهید:

من دو فرزند پسر به نام های امیر عباس و محمدامین دارم. پسر بزرگم در هشتم بهمن 84 به دنیا آمد و اسمش را از قبل انتخاب کرده بودیم و گذاشتیم امیرعباس و دو سال بد پسر دیگرم به نام محمد امین به دنیا آمد، چون فرزند دومم بدنیا آمده و کارهای زیادی داشت و مهر و محبت به پسر بزرگم را به عهده همسرم گذاشتم که به او محبت کند. و از این رو پسر بزرگم خیلی به پدرش وابسته شده بود.

و همسرم همیشه با بچه بازی می کرد و خیلی جدی بازی می کرد و من گه گاهی می گفتم برای خوشحای بچه هم شده یک بار اجازه بده بچه ها بازی را ببرن ولی ایشان می گفتند: بذار بچه ها از الان شکست در زندگی را قبول کنند. و می گفتم یک مقدار اخلاق را جدی کن که بچه ازت حساب ببرن، می گفت: می خواهم آنقدر با بچه هایم صمیمی باشم که عین بهترین دوست بچها باشم.

از شهادتشان چطور مطلع شدید؟

این بار که همسرم عازم سوریه شده بود حال و هوایی دیگه ای داشتم. و مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان. من هم طبق عادت در جلسات قران که در ماه رمضان برگزار می شد شرکت می کرد. عجیب احساس دلتنگی می کردم با اینکه سه ، چهار روزی نگذشته بود. برای خودم هم جای سوال بود که چرا این بار اینقدر احساس دلتنگی می کنم. در شب قدر با من تماس گرفت که خانم خیلی برام دعا کن که در این عملیات پیروز شویم و من به آرزوی خودم برسم و من در جواب گفتم مهدی جان الان بچه ها به حضورت احتیاج دارند، گفت خدای بچه های من بزرگ است و نگران نباش و تلفن را قطع کرد. و از امام علی خواستم بچه هایم یتیم نشوند و احساس یتیمی نکنند.

من چند روز قبل از شهادت همسر خوابی دیده بودم که برای برادرم حسن اس ام اس داده است که زخمی شده است و می گوید حسن جان به زن و بچه هایم چیزی نگو از خواب پریدم و از آن روز خیلی نگران بودم. همش احساس می کردم اتفاقی افتاده و یا می خواهد بیفتند. شب شنبه به شهادت رسیده بود ولی به من دوشنبه گفته بودند.

عمه همسرم به من تماس گرفت و گفت: می دانی مهدی شهید شده است؟ در آن لحظه تکه ای از وجودم که از من جدا شد را احساس می کرد و جانم بی توان شده بود و در گوشه ای نشستم و با خودم گفتم چقدر خدا بزرگ است که آرزوی بنده اش را به این سرعت اجابت می کند.

بچه ها را به بهانه عید فطر به شما آوردم و چون می دانستم پسر بزرگم خیلی بابای است به مادرم گفتم من و امیر عباس را سر کوچه پیدا کنید. همین کار را کردند از سرکوچه تا منزل مادرشوهرم برای امیرعباس توضیح دادم که پدرش به آرزویش رسیده است. برای پسرم خیلی سخت بود و چیزی نگفت و فقط بعض کرد و آرام به منزل مادر شوهرم رفتیم.

شما و فرزندان شهید با شهادت پدر چطور کنار آمدید؟

حضور معنوی ایشان را من و بچها همیشه احساس می کنیم و برای تمام امور با او صحبت می کنم و از او میخواهم که کمک کنم. حتی مریضی که بچها زود به زود می شدند الان خیلی کم شده است. خدا خودش جانشین شهید در زندگی شهید است.

درپایان اگر خاطره و نکات اخلاقی ناگفته ای از شهید دارید برایمان بفرمایید.

در گرگان می خواستیم زندگیمان را شروع کنیم دنبال مسکن مناسب بودیم خیلی همسرم عجله داشت چون می خواست به مأموریت برود از این رو هر خانه ای را که می دیدیم قبول می کرد. خانه ای را بنظر همسر و عالی بود و من رفتم ببینم اولش خوشم نمیومد ولی دفعه دوم که دیدم قبول کردم سر معامله که رفتیم و وقتی متوجه شدم خانه برای یک همسر شهید دفاع مقدس است کمی دلم ارزید و موضوع را همسرم گفتم. و ایشان گفتند: همسر شهید بودن سعادت می خواد اعظم جان. من با خودم میگفت نکند که من هم روزی همسر شهید شوم و از بابت نگران بودم و خیلی دوست نداشتم خانه را بخریم ولی بلاخره با توجه به مسایلی خریدیم. و بعد از شهادت همسرم متوجه شدم که همسر شهید بودن یک سعادت است.

نجاتی/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده