شهدای تیرماه
شهيد شعباني در هشتم مرداد در سال 1308 در روستاي آرو از توابع شهرستان گچساران در يك خانواده روستايي متولد گرديد از همان دوران كودكي طبق معمول در كنار خانواده به امور كشاورزي و دامپروري پرداخت و به علت نداشتن پدر در همان اوايل نوجواني به خاطر تأمين معاش خود و آمادگي براي زندگي آينده به كار و تلاش خود افزود.


نام شهید : جهان

نام پدر : محمد

تاریخ تولد : 1308

محل تولد : روستاي آرو

تاریخ شهادت : 70/4/6

محل شهادت : بیمارستان

زیارتگاه : گلزلر شهدای گچساران

بسم رب الشهداء‌

 

خلاصه اي از زندگي شهيد شعباني از زبان همسر شهيد

شهيد شعباني در هشتم مرداد در سال 1308 در روستاي آرو از توابع شهرستان گچساران در يك خانواده روستايي متولد گرديد از همان دوران كودكي طبق معمول در كنار خانواده به امور كشاورزي و دامپروري پرداخت و به علت نداشتن پدر در همان اوايل نوجواني به خاطر تأمين معاش خود و آمادگي براي زندگي آينده به كار و تلاش خود افزود، چون در آن زمان فقر مالي در اكثر جامعه حكم فرما بود لذا وي سختيها و رنج هاي فراوان كشيد تا توانست تشكيل خانواده بدهد . من(همسر شهيد) چون پدر و مادري نداشتم و هر دو در همان دوران از دنيا رفته بودند من و شهيد و برادران شهيد با هم نزد مادربزرگ شهيد شعباني زندگي مي كرديم و ما را آن زن خدابيامرز بزرگ كرد . از زندگي شهيد اطلاع كافي دارم . شهيد در همان دوران اهل تقوا و عبادت بود آني از نمازش غافل نبود و در سرما و گرما ضمن تلاش روزانه نماز و روزه اش ترك نمي شد و همواره نمازش را در مسجد روستا بجا مي آورد در قلبش عشقي به خدا داشت به طوري كه همه مردم روستا او را مردي مسلمان و پاكدامن و پرهيزگار مي دانستند . من و شهيد با وساطت يكي از آشنايان با هم ازدواج كرديم وبه لطف خداوند صاحب فرزندان زيادي شديم و به همين خاطر بار مسئوليت بر دوش شهيد سنگين تر شد و چون متوجه شديم كه زندگي در روستا برايمان مشكل است لذا به منظور كار و تلاش بيشتر و تأمين رفاه خانواده از سال 1361 به شهر دوگنبدان هجرت كرديم و شهيد در اين شهر به كارگري مشغول گشت و از اين راه حلال زندگي خود را تأمين مي نمود.

«عشق شهيد به فرزندان و علاقه زياد به جبهه و جنگ »

شهيد با توجه به عِرق مذهبي كه تمام وجودش را گرفته بود با همه عشق و علاقه اي كه به فرزندان داشت و آنها را بسيار دوست مي داشت هميشه با آنها با محبت و مهرباني برخورد مي كرد هرگز حرفي نمي زد كه آنها ناراحت شوند ولي حسن خداجويي و حق طلبي او يكباره تحريك شد و زن و 8 فرزند را به امان خدا سپرده و در بسيج شهر در رديف يكي از بسيجيان درآمد تا از اين راه بتواند دين خود را ادا كند. برادران شهيد از روي دلسوزي به او مي گفتند كه ديگر كافي است به اندازه خود به جبهه رفته ايد به فكر آينده فرزندانتان باشيد آنها به شما احتياج دارند نگذاريد بي سرپرست شوند. ولي شهيد مي گفت من فرزندانم را به خدا مي سپارم با اينكه آنها را بسيار دوست دارم اما تا وقتي كه جنگ هست من هم بايد باشم مگر خون من از خون اين همه جوان كه به جبهه مي روند رنگين تر است من هم مثل آنها هستم آنها براي دفاع از دين و جامعه مي روند من هم مي خواهم همدوش آنها بروم تا اينكه به ياري خدا اسلام پيروز شود. شهيد از سال 1363،‌8 بار به جبهه رفت و در ميدانهاي نبرد حاضر شد و در چند عمليات شركت داشت. عشق به خدا او را سرمست گردانيده بود گويا آرزوي شهادت در دل داشت و خانه و خانواده را رها كرده بود و به جبهه رفتن عشق مي ورزيد.

«عشق و علاقه شهيد به امام خميني»

شهيد شعباني به امام بسيار علاقمند بودند و هميشه با فرزندان خود راجع به امام صحبت مي كردند و مي گفت: مردم هرچه دارند از خون شهيدان و تلاشهاي امام خميني است. هميشه سخنان امام را گوش مي دادند وقتي شنيدند كه حضرت امام از دنيا رفته اند بسيار گريه كردند و ناراحت شدند و تا دو روز به درستي غذا نمي خوردند و لباس سياه پوشيدند و فقط مرتب از طريق تلويزيون تصوير امام و مراسم خاكسپاري امام را نگاه مي كردند و شروع به گريه كردن مي نمود.

«لحظه وداع با شهيد از زبان همسر ايشان»

آخرين بار كه شهيد به جبهه رفته بود در عمليات كربلاي4 در آبادان بواسطه مواد شيميايي كه دشمن بعثي در منطقه بكار برده بود مسموم گرديد و دچار ناراحتي هاي فراوان شد و براي انجام معالجات خود بارها در بيمارستانها بستري گرديد و تحت مداوا قرار گرفت شهيد بزرگوار از سال 65تا 70 باتوجه به اينكه بواسطه مسموميت شيميايي درد مي كشيد ولي اين درد و رنج را تحمل مي كرد و به آن افتخار داشت. آخرين باري كه شهيد جهت مداوا به تهران اعزام شد من تا شيراز او را همراهي كردم شهيد مرتباً در ماشين به من مي گفت مواظب بچه ها باش نگذار آنها نبود پدر را احساس كنند مي خواهم آنها را سربلند و پيروز در جامعه بزرگ كني با هم خوشرفتار باشيد به هم محبت كنيد سلام مرا به تمامي اهالي روستا برسان و به آنها بگو كه مراحلال كنند و اگر بدي از من ديدند مرا ببخشند . شهيد تمام سفارسات را به من كرد و بعد احساس كردم حالش بسيار بد شده است وقتي به بيمارستان شيراز رسيديم كه ديگر قرار بود با هواپيما او را به تهران برسانند با اينكه در شيراز هوا بسيار خوب بود ولي شهيد شعباني مرتب به من مي گفت گرم است،‌احساس مي كنم در آتش هستم. پسرم مي گفت پدرجان در بيمارستان كه خيلي خنك است چطور است كه شما احساس گرما مي كنيد . مثل اينكه مواد شيميايي ديگر داشت كار خودش را مي كرد و شهيد آخرين نفسهاي زندگي را مي كشيد. وقتي آنها وارد هواپيما شدند باز شهيد به من گفت:‌تو را به خدا سپرده ام و بچه ها را به دست تو مي سپارم . خداوند پشت و پناهتان باد. من گريه كنان با همان آمبولانس كه شهيد را به شيراز برده بودند به گچساران آمدم و منتظر خبر از طرف پسرم كه با شهيد به تهران رفته بود شدم . سرانجام در تاريخ 6/4/1370 در يك صبح جمعه پسرم از طريق تلفن به من اطلاع داد كه پدرم به شهادت رسيده است.روح تمامي شهيدان و حضرت امام خميني(ره) و همچنين شهيد شعباني شاد و راهشان مستدام باد . اميدوارم كه همه ما بتوانيم را ه شهيدان و امام را ادامه دهيم و با «صبر، ايثار، راهپيمايي ها و شعارهاي محكم و كوبنده» مشت محكمي به دهان دشمنان اسلام بزنيم .

انشاءالله


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده