در دست بچه هاي کوچک شاخه هاي گل ديده مي شد که با شادي ، مرتب آنرا تکان مي دادند پدران و مادراني بودند که سبدهاي ميوه به همراه داشتند کم کم لحظه هاي حرکت کاروان عشق به سوي قربانگاه نزديک مي شد در جمع گروه اعزامي اسماعيل هاي زيادي ديده مي شد که عاشقانه به سوي وعده گاه حق و حقيقت به شتاب مي رفتند و مادراني بودند که همچون هاجر فرزندان خويش را بدرقه مي کردند.
خاطره خودنوشت از شهید نصرالله ایمانی (1) / شهريور ماه پنجاه و نه
نوید شاهد فارس: شهيد نصراله ايماني در سال 1337 در خانواده اي روحاني در کازرون متولد شد .
وی پس از گذراندن تحصیلات خود در کازرون و اخذ ديپلم، در سال 1356 به سربازي اعزام و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ تحمیلی با اشتیاقی که به دفاع از وطن داشت به جبهه اعزام شد . و سرانجام در بیستم اردیبهشت 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.
این شهید بزرگوار خاطرات خود را از روز اعزام به جبهه تا ده روز قبل از شهادتش به صورت روز نوشت با بیان جزئیات و روحیات خود و رزمندگان به قلم در آورده است.
 

دون صفتان و رذالت پيشگان خفاشان تاريکي اين استعمارگران شرق و غرب بر اين انديشه شدند تا آخرين تير ترکش خويش را به سوی نابودی هر چه سريعتر صيد خود رها کنند شيطانهای پست بنا را بر اين گذاشتند تا با چنگالهاي خون آلود خويشتن پيرامون فضاي باز فرشته نورانيت هاله اي از ظلمت برکشند تا دينسان مرگ تدريجي فرشته نور را فراهم کنند . و بدين طريق امپرياليسم غارتگر غرب و ام الفساد قرن شيطان بزرگ آمريکای حيله گر و کمونيزم بين الملل به سپردگي روس ، تجاوزگر زمان و به همدستي نوکران و جيره خواران کرملين و کاخ سفيد ( ارتجاعيون منطقه )  و بالاخره با هم ياري اسرائيل غاصب بر اين شدند که تا در اولين فرصت ممکن جنگي نا برابر به  کشور انقلابي اسلامي ايران تحميل کنند و اين تجاوز در اواخر شهريور ماه پنجاه و نه در تمام طول مرز مشترک ايران و عراق به وسيله نيروهاي سه گانه جمهوري بعث عراق به سرکردگي صدام ملعون انجام گرفت .
 جنگ روز به روز شدت مي گرفت چند ماهی بيشتر نبود که از خدمت سربازي فارغ شده بودم شور و بلوائی در شهر حاکم شده بود اخبار و راديو بيش از هر زمان ارزش پيدا کرده بود. مردم بيش از هر چيز ديگر به اخبار اهميت مي دادند و من هم از اين قانون مستثنی نبودم يک راديو کوچک گرفتم و مرتب با خودم آنرا در همه جا مي بردم مغازه پارچه فروشی داشتم وضع بازار رونق خوبي داشت چند روز که از جنگ گذشته بود در نزديکي های غروب در مغازه بودم که از سوی امام و بعضی از روحانیون شاخص پيام داد . (هر کس نظاميگری بلد هست بايد برود و دفاع کند از سرزمين اسلامي ، دفاع واجب است اگر نرويد خيانت است)

 من هم به جنگ علاقه زيادی داشتم همان لحظه مصمم شدم در اولين لحظه به جبهه بروم با تعطيل کردن مغازه به طرف بسيج حرکت کردم بعد از ثبت نام برگشتم به خانه ، بی اندازه خوشحال بودم موضوع را با پدر و مادرم در ميان گذاشتم علی رغم اينکه خيلی خوشحال نبودند وليکن راضی شدند. از شدت شادی در پوست خودم نمي گنجيدم به دوستانم مي گفتم بعضی از آنها مرا نااميد مي کردند.

 فردای آن روز امدم پادگان نظامی شهر برای آموزش از شوق آمدن به جبهه سخت ترين آموزشها را به جان خريدار بودم . از کسانی که آمده بودند تا آموزش ببينند کمتر کسی مرا از لحاظ خانوادگي مي شناخت و من هم از اين بابت خيلي خوشحال بودم تقريبا سه يا چهار روز آموزش ديدم که نزديکي هاي ظهر برادر کيارش نماينده مردم اهواز و برادرم و چند نفر ديگر آمدند و بعد از سخنراني اعلام داشتند که به همين زودي شما ها به جبهه اعزام مي شويد.

 نماز ظهر به جماعت خوانده شد و بعد از ناهار مرخصي شهر دادند تا هر کس وسائل لازم را فراهم کند با خوشحالي فراوان آمدم منزل و هر چه که لازم بود تهيه کردم بعد آمديم پادگان و شب را در پادگان گذرانديم فردا صبح کمي نرمش کرديم و تا ساعت يازده اسلحه و تجهيزات گرفته همه آماده شديم بعضي ها به برنو و بعضي ها به ام يک مسلح بودند دو نفري تير بار ام ژ3 و چند نفر ديگر تير بار کاليبر 30 و دو نفر هم بازوکا داشتند و تني چند هم خمپاره 60 نزديکي هاي ظهر رفتيم به صحرا و از اسلحه ها تيراندازي شد.

 سهميه ما هم برنو شده بود تقريباً با سر نيزه به بلندي خودم مي شد تمامي بچه ها جنگ را از ديدگاه خودشان بگونه هاي مختلف تفسير مي کردند گروه اعزامي از لحاظ آموزش ايدئولوژِي بي اندازه ضعيف بود و ندانسته به هر کاري دست مي زدند اخلاق اسلامي به خوبي رعايت نمي شد و از همه مهمتر از نظام جنگيدن کسي آموزش صحيح نديده بود ، هر چه ياد داده بودند نظام جمع و از همه مهمتر از نظام جنگيدن کسي آموزش صحيح نديده بود هر چه ياد داده بودند نظام جمع دو و خزيدن بود .
فرداي آن روز بعد از طلوع آفتاب به صورت دسته هاي چند نفري آمديم به بسيج (که در استاديوم شهر بود.) جمعاً 80 نفر بوديم قرار بود بعد از بدرقه مردم و مراسم جشن ، ما را اعزام کنند به اهواز من هم با يک گروه به طور منظم وارد بسيج شدم جمعيت زيادي کنار و اطراف ساختمان بسيج ازدحام کرده بودند و شور و بلوائي خاص در ميان مردم به وجود آمده بود.
 در دست بچه هاي کوچک شاخه هاي گل ديده مي شد که با شادي ، مرتب آنرا تکان مي دادند پدران و مادراني بودند که سبدهاي ميوه به همراه داشتند کم کم لحظه هاي حرکت کاروان عشق به سوي قربانگاه نزديک مي شد در جمع گروه اعزامي اسماعيل هاي زيادي ديده مي شد که عاشقانه به سوي وعده گاه حق و حقيقت به شتاب مي رفتند و  مادراني بودند که همچون هاجر فرزندان خويش را بدرقه مي کردند. برادران تماماً تبسم هاي شادي بر لب داشتند ، مرتب از صحنه ها فيلم برداري ميشد شعارهاي گوناگون فضا را پر کرده بود و اشک شادي در چشمها حلقه زده بود خواهرم را ديدم با پاکتي پر از ميوه و جعبه هاي شيريني ، کنار باغچه ايستاده بودم رفتم جلو و سلام کردم از اينکه آمده ايد خيلي ممنون هستم بعد از مدتي خداحافظي کردم ،
کمي جلوتر برادرم ديدم که با چند نفر ديگر ايستاده بودند از اينکه او را ديدم حس حقارت در خودم درک کردم . بعد از سلام ، کمي مرا نصيحت کرد همديگر را بوسيدم و از ديگران هم خداحافظي کردم و بالافاصله با ميني بوسي به طرف پادگان رفتيم وسائل شخصي را برداشتيم و بعد سوار شديم مسير راه بسيج تا پادگان مردم پياده ما را دنبال کردند سرودهاي شادي را زمزمه مي کردند بعد با گفتن تکبير روانه  اهواز شديم . ( 27/7/1359 )

در مسير راه، همگي با هم سرود کربلا يا کربلا مي خوانديم از همان لحظه حرکت با غلامرضا بستانپور که قبلاً او را مي شناختم دوست شدم دلبستگي ما به هم هر لحظه افزون مي شد آقاي انصاري و سعادت دو روحاني عزيز با ما همسفر بودند شهر که شد نماز را به جماعت خوانديم و شب در سپاه بهبهان مانديم آقاي انصاري در رابطه با نماز و غسل چند مسئله گفتند: فردا صبح تقريباً ساعت 5/7 بود به طرف اهواز حرکت کرديم نزديکي هاي ظهر به اهواز رسيديم خيابانهاي اهواز تقريباً بلد بودم چون که سربازي ام در اهواز بود ولي اين اهواز سابق نبود رفت و آمدي در شهر صورت نمي گرفت آسفالت خيابانها پوشيده از برگ هاي خشک درختان بود سکوتي مرگبار فضا را آکنده بود . جلوي درب بانکها و اداره ها کيسه هاي شن چيده بودند تنها يکي دو نفر را در خيابان نادري ديدم پيرمردي دوچرخه سوار بود مرتب به درو ديوار شهر نگاه مي کرد معلوم بود دارد حسرت مي کشد .

مستقيماً ما را به مدرسه پروين اعتصامي بردند کسي در مدرسه نبود جز تعدادي معدود از افراديکه آنها هم مثل ما اعزام شده بودند بعد از چند لحظه اي توقف و استراحت ما را در اطاقي بردند. بالاي در اطاق نوشته شده بود اطاق جنگ داخل نشويد. اطاق نسبتاً بزرگي بود، تعدادي ميز و نيم کت در آن چيده بودند تابلوي بزرگ هم روبرو ديده مي شد. نشستيم پشت ميزها بعد از مدت کوتاهي يک نفر آمد و نقشه اي روي تابلو کشيد روي نقشه ،اهواز ، سوسنگرد ، هويزه ، بستان و يزد نو مشخص شده بود . بعد شروع به صحبت کردن : بسم الله الرحمن الرحيم - حقير ...... علم الهدا هستم .
ان شاءالله شماها به هويزه مي رويد و بعد از روي نقشه موقعيت جغرافيائي هويزه را نشان داد آنجا شما مدتي مي مانيد تا به وضع جنگ آشنا شويد و به صداهاي توپ و خمپاره ها را که الآن برايتان تازگي دارد ، عادت کنيد ..
و بعد از کتاب علي عليه السلام با ما سخن گفت« امام علي عليه السلام مي فرمايد : در جنگ کاسه سرتان را به خدا سپاريد اگر کوهها از جا کنده شوند تو همچنان استوار باش و ... بنابراين ابتدا به سوسنگرد و بعد به هويزه حرکت مي کنيد . انشاءالله مويد باشيد .»
کلاس تعطيل شد شور و نشاطي در برادران پيدا شده بود احساس سبکي مي کردند زمان به کندي مي گذشت و براي هر چه زودتر رسيدن به هويزه هر لحظه ساعتها مي گذشت چرا که انتظار براي همه سخت و دشوار است تقريباً ساعت 5/2 بود سوار ميني بوس شديم به طرف سوسنگرد تا سه راهی سوسنگرد با خيابانها آَشنا بودم . از ابتداي جاده سوسنگرد صحنه ها طريقي ديگر بود شاخسارهاي درختان حالتي غمگين داشتند مسافت 55 کيلومتر بود . در ميان راه گوسفندهائي که بي صاحب مانده بودند همانند غريبه هائي که به ياري نا آشنا روي آورند مرتب به اين ور و آن ور مي رفتند. وقتي براي يک لحظه شيشه بغل ميني بوس را عقب مي کشيدم نسيمي که بوي مرگ و جنگ مي داد احساس مي کردم .

بعد از طي مسافتي تعدادي از نيروهاي ارتش را ديدم که در کنار جاده سنگر داشتند بچه ها با تکان دادن دست به آنها ابراز احساسات مي کردند. بله مثل اينکه واقعاً جنگ است. ولي اين سؤال پيش مي آمد که مرز کجاست اگر تانکها کنار مرز هستند پس ما کجا مي رويم ؟ و اين سؤالي بود که براي همه ما بي جواب مانده بود. کمي جلوتر تانکهائي را ديدم که به گل نشسته بود و يا برجکهاي آن کنده شده و به حالت مذلتي که حاکي از چگونگي ضعف دشمن بود در فاصله اي دورتر از بدنه افتاده بود ...

 به حميديه رسيديم درختهاي چنار منظره جالبي داشت هر چه جلوتر مي رفتيم تعداد تانکهاي به گل نشسته و ماشينهاي سوخته شده و مهمات دشمن زيادتر مي شد نزديکي هاي غروب بود که به سوسنگرد رسيديم و مستقيماً روبروي ساختمان سپاه توقف کرديم بعد از يکي دو لحظه ماشين ما که يک ميني بوس سفيد بود توسط چند نفر از بچه ها گل ماليده شد تا استتار شود بعد به طرف هويزه حرکت کرديم تقريباً بيست کيلومتر بايد مي رفتيم تا به هويزه برسيم راننده سعي مي کرد که تمام مسير را با چراغ خاموش برود. هوا مهتاب بود . نزديکي هاي ساعت 5/7 به هويزه رسيديم کنار پل قديمي هويزه پياده شديم نمي دانستيم الان بايد چکار بکنيم بعد از چند دقيقه ما را به مسجدي بردند فکر مي کنم شب جمعه بود شب را در مسجد گذرانديم .

 28/7/1359

فردا صبح در اول وقت تعدادي به مدرسه در همان نزديکي بردند من هم با دوگروه ديگر در مسجد مانديم. غلامرضا بستانپور هم با من در مسجد ماند کم کم سري به اطراف شهر زديم تعداد کمي از مردم بيچاره مانده بودند و با شغل هاي گوناگون به زندگي ادامه مي دادند سرپرست تمام نيروهائي که در هويزه بودند اصغر گندمکار بود از اهواز مسجد جزايري ، فرماندهي ما هم به عهده اکبر پيرويان بود که از کازرون با هم آمده بوديم کم کم ماندن ما بعد از دو سه روز در هويزه وضع عادي به خود گرفته بود.

 هويزه در جنوب غربي سوسنگرد با ساختمانهاي آجري ساده و تنها رودخانه اي از کنار آبادي مي گذشت با ساحلي که سطح زمينش با خار و خس هائي آذين شده بود پرواز غازهاي نيمه وحشي در کرانه هاي دور از شهر منظره جالبي داشت . مغازه هاي کلبه مانند همچون حصاري کوتاه تنها خيابان اصلي شهر را در برگرفته بود سهام نام پلي بود که در ابتداي راه ورودي شهر در طرف راست قرار داشت سهام دخترکي خردسال بود هنگام ورود متجاوزين عراقي از روي پل به طرف آنها سنگ پرتاب مي کند و مزدوران هم در همانجا او را به رگبار مي بندند مردم را مي ديديم که بعضي از آنها تفنگ ام يک و يا ژ 3 بر دوش گرفته بودند .مي گفتند: ما اسلحه ها را از ژاندارمري برديم وقتي که عراقي ها وارد شهر شدند و در ژاندارمري مستقر شدند ما با سنگ و چوب به آنها حمله کرديم و اين اسلحه ها به دستمان رسيد.
 تمام روز آسيابي که بلافصلِ رودخانه بود کار مي کرد . ازدحام پيرزنهائي که با الاغهاي پر باري روبروي آسياب و کنار رودخانه ايستاده بودند نشانگر زندگي ساده بيچارگان هويزه بود . شبها سگهاي ولگرد سر و صداي زيادي به راه انداختند و روزها صداهاي خفيفي از انفجار توپ ها در جبهه هاي نورد و دب حردان به گوش مي رسيد. بعضي از مردم عرب را مي ديدم که با لباسی فاخر ، تسبیحی در دست گرفته، در خیابان ها لم داده بودند و نیز زن هایی را که در گرما گرم هوا با پاهاي برهنه پشته هاي خار را بر دوش مي کشيدند. اين نشانگر طبقاتي بودنشان بود . هرگز احساس شرم نمي کردند دختر بچه ها با وضعي فلاکت بار چوپاني مي کردند بعد از چند روزي وضع موجود تغيير پيدا کرد...

ادامه دارد...

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده