روایتی خواندنی از همسر گرامی شهید
او عاشق جبهه و جنگ بود و می گفت این راهی است که باید برویم و برای من امروز و فردا ندارد. باید بروم.
نوید شاهد گلستان؛ شهید حسن کریم کشته/ پنجم تیر 1305، در شهرستان زابل به دنیا آمد. پدرش علی جان و مادرش مدینه نام داشت. خواندن و نوشتن نمی دانست. کشاورز بود. ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و سه دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و دوم تیر 1365، با سمت امدادگر در قلاویزان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سینه، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده عبداله شهرستان گرگان به خاک سپردند.
ذرذر

بگم شیخ همسر گرامی شهید حسن کریم کشته خاطراتی از شهید مندرج در پرونده فرهنگی بنیاد شهید، را در ادامه می خوانید:

همسرم همیشه به فکر فرزند کوچکش بود و در همه حال و همه وقت به من سفارش می کرد که مراقب فرزندان او باشم. او عاشق جبهه و جنگ بود و می گفت این راهی است که باید برویم و برای من امروز و فردا ندارد. باید بروم.

من همیشه خوابش را می بینم که به من می گوید زندگی سختی دارد و باید صبر کنید و فرزندانمان را به سر و سامان برسانید.

یک شب هم خوابش را این گونه دیده ام که بر سر مزارش نرفته ام و از جاده ایی که می گذشتیم سر راهش آمد و گفت: تو از کنارم می گذری اما سر مزارم نمی آیی مرا فراموش کرده ایی، او همیشه به من می گفت: همسرم دعا کن که اسیر و جانباز نشوم و دعا کن که شهید شوم. که شهادت افتخار من است.

چندین بار خود شهید بزرگوار و خواب دیده اند که شهید می شوند. و روحشان به پرواز درآمده او دیده بود که با چه کسانی هم نشین شده است ولی کامل برایم تعریف نکرد می گفت: اینگونه خوابها را نباید تعریف کرد چون من مشتاق شنیدند آن شده بودم و هر چه اصرار کردم جوابی نداد و گفت: این رازی بین من و اون دنیاست. من در حسرت چنین پاسخی ماندم.

در زمان انقلاب خیلی در تظاهراتها شرکت می کرد، یک روز دیدم آمد منزل و از درد به خود می پیچید هر چه گفتم: چه شده جوابی نداد تا اینکه شب می خواست پیراهن دیگرش را بپوشد دیدم رد شلاق روی بدنش است، دوباره از او پرسیدم چه شده چه کسی تو رو به این روز انداخته گفت: سربازان شاه زمان تظاهرات علیه شاه، و من شروع کردم به گریه که گفت: این ها که چیزی نیست، ما هدفمان شهادت است، کلیه دوستان و آشنایان حتی هم رزمانش برایمان تعریف می کنند که وقتی او شهید شد خیلی دوست داشت وصیت نامه بنویسید اما چون سواد نداشت.

حتی خواست زمانی که به یکی از دوستانش گفته بود که برایش بنویسد همان لحظه به شهادت رسیدند و نتوانست وصیت نامه را کامل کنند.

از بیانات یکی از دوستان شهید که می گفت: من همیشه حضورش را حس می کنم و در مقابلم حضور دارد و با او حرف می زنم و با او می خندم، از حالش می پرسم از جایی که هست و او با لبخندی که همیشه داشت می گفت: مراقب همسرم و فرزندانم با شهید. مبادا آنها را تنها بگذارید.

او می گوید در جبهه که بودیم من دچار درد شدیدی از ناحیه ی شکم شدم و نتوانستم سر تصمیم و او تصمیم گرفت بجای من برود ولی اول گفت باید بروم پیش یکی از بچه ها وصیت نامه بنویسم گفتم حالا شما بروید بعداً این کار را انجام دهید گفت: نه من باید بروم سریع برمی گردم او انگار فهمیده بود که شهید می شود. و همان موقع به شهادت رسیدند.

همسر شهید در جایی دیگر بیان می کند: که یک شب خواب دیدم که می گفت: عروسم را با صلوات به منزل بیاورید و دخترم را با صلوات ببرید خانه همسرش.

وقتی بیدار شدم صلوات فرستادم و گفتم: خدایا این چه خوابی بود که بعد از مدتی پسرم و دخترم ازدواج کردند طبق گفته ی همسرم آن ها را روانه خانه بخت کردم.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره  هنری، اسناد و انتشارات

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده