شهید تیر ماه
شنبه, ۲۴ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۱۴
شهید محمدرضا پادگان فرزند علی در سال 1343 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 30/4/61 در حمله رمضان در منطقه پاسگاه زید به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

بسمه تعالی

پدر شهید رضا پادگان از پسر 18 ساله­اش می­گوید: در حالی که چشمانش اشک بارست تعریف می­کند و می­گوید: پسرم قبل از رفتن به جبهه هم در راهپیمائیهای انقلاب شرکت می­کرد و با اینکه سن کمی داشت، تیرکمانی برای خودش درست کرده و با آن کماندوهای آن موقع را سنگ می­زد. او شبها برای کمک رسانی به نیروهای جبهه می­رفت و اسلحه­های مناطق جنگی را به هواپیماها می­برد و وقتی شب به خانه می­آمد دستانش قرمز شده و می­گفت به خاطر این است که اسلحه­ها را حمل می­کنیم. پدر شهید می­گوید: وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود شب به جمکران رفت و زیارتی کرد. وقتی برگشت به من و مادرش گفت: من باید فردا به خرمشهر بروم و شما هم باید رضایت داشته باشید تا من آسوده خاطر به این سفر بروم و به من گفت: پدر من باید بروم تا از کشور و ناموسم دفاع کنم و وقتی من می­گفتم که پسرم من هم باید با تو بیایم او مخالفت کرد و گفت: نه پدر، تو باید اینجا بمانی تا از خانواده­مان محافظت کنی و بعد صبح همانروز راهی خرمشهر شد. و چند روز بعد که به خط مقدّم رفته بود شهید شده بود. یکی از همرزمهایش تعریف می­کرد وقتی که رضا تیر خورد من بالای سرش رفتم و خواستم که آبی به او بدهم او قبول نکرد و گفت: دوست دارم تشنه شهید شوم.

پدر شهید از علاقۀ پسرش به آقا امام خمینی می­گوید: پسرم عاشق امام بود وقتی در بچگی­اش ما به همراه خانواده­مان به نجف رفتیم برای زیارت، امام خمینی (قدس الله شریف) آنجا بود. من و پسرم نماز جماعت آنجا می­رفتیم رضا کفشهای نمازگذاران را جفت می­کرد و من چایی می­ریختم و وقتی نماز  تمام می­شد می­رفت به امام سلام می­کرد و دستش را می­بوسید و امام هم دست نوازشی به سرش می­کشید.

در مورد سادگی شهید می­گوید: پسرم خیلی ساده بود و اهل تجمّل و تظاهر نبود وقتی مادرش دو نوع غذا درست می­کرد خیلی ناراحت می­شد و می­گفت مادر این کارها اسراف است شما نباید دو نوع غذا درست کنی و اگر ما می­خواستیم وسایل خانه را عوض کنیم او می­گفت: تا وسیله­ای کار می­کند باید از آن استفاده کنیم مگر اینکه آن وسیله دیگر کار نکند.

خواهر شهید هم از برادرش می­گوید: برادرم خیلی اهل شرکت در مراسم عزاداری امام حسین(ع) بود و تا دیر وقت در مراسم شرکت می­کرد و خدمت به عزاداران را دوست داشت و برای خوب برگزار شدن مراسم تلاش می­کرد تا جایی که مادرم به او می­گفت: مادر آنقدر خودت را اذیّت نکن و همۀ کارها را به تنهائی انجام نده. ولی او می­خندید و می­گفت: مادر ثوابش این طوری بیشتر است.

پدر شهید می­گوید: پسرم علاقۀ خاصی به خانواده­های شهید داشت و وقتی برای آخرین بار از من خداحافظی کرد به  او گفتم: پسرم من آرزوی دامادیت را دارم و دوست دارم تو را هم مثل برادرت در لباس دامادی ببینم، او می­خندید و می­گفت: پدر، الآن کارهای مهمتر از آن است. و ان شاء الله اگر من برگشتم، دوست دارم دختری از خانوادۀ شهید برایم پیدا کنید. ولی دیگر برنگشت و خودش به مقام شامخ شهادت نائل شد. خوشا به سعادت او و شهیدان همرزمش. و السّلام.

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده