چهارشنبه, ۲۱ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۲۴
متن زير بخشي از حرفهای كاوه گلستان در گفتگو با احسان رجبي، عكاس و دوست شهيد سعيد جان بزرگي است كه به مناسبت سالگرد شهادتش در 22 تير 1381 در هفته نامه همشهري جوان شماره 124 -16 تير 86- منتشر شده است. اين مصاحبه در تاريخ 25 اسفند 1381 دوهفته قبل از كشته شدن كاوه گلستان در كردستان عراق انجام شده است.
روي مرگ زوم كرده بود

نوید شاهد: ببينيد، الان داره در عراق دوباره جنگ ميشه. حدود يك ماه پيش اعلام كردند تمام خبرنگارهايي كه بايد به عراق بروند همه بايد آموزش شيميايي ببينند.
خب، از يك سري از بچه
هاي ايروني هم دعوت شد كه بريم اونجا يكسري دوره ببينيم راجع به همين جنگهاي شيميايي و غيره. آنجا كه رفتيم من گفتم بابا، ما با اين مسئله آشنايي داريم و بيشتر جاها بوديم. اونها گفتند خيلي خب، ما از تجربه شما استفاده ميكنيم. وقتي شروع كردند به نشان دادن عكس و فيلم ديدم عكسها، عكسهاي جانبزرگي است كه دارند به خبرنگارهاي بينالمللي نشان ميدهند! باورتان ميشود؟ سعيد جانبزرگي 2هفته قبل از اين ماجرا شهيد شده بود.

... برگرديم به روحيه سعيد جانبزرگي. تا زماني كه كار ميكرد بزرگترين كارها را انجام داد اما تا آخرين لحظه درويش بود... من زمان حلبچه، جانبزرگي را نميشناختم. ماجراي حلبچه كه اتفاق افتاد عكسهايش را ديدم. ما عكاس خبرنگار بوديم. يك روستا آنطرفتر با يك عده خبرنگار عكاس ديگه، حدود 20 كيلومتري رفتيم كه ديديم حلبچه را دارند ميزنند. نميدانستيم چه خبره. وقتي شب برگشتيم، نميدانم بانه بود، سنندج بود، كجا بود فهميديم چي شده و اينها. 3 ـ 2 روز بعدش عكسهاي حلبچه را ديديم. من واقعا تكان خوردم، گفتم عجب بچههايي، عجب عكاسهايي آنجا بودن و اين عكسها را اونجا گرفتن. بعد از چند سال جنگ تمام شد؛ مسير زندگيام عوض شد و من شروع به تدريس در دانشگاه كردم و با بچههاي دانشجو كار كردم كه تجربههايم را به آنها منتقل كنم.


روي مرگ زوم كرده بود

ترم جديد، كلاس جديد شروع شد. آمدم داخل كلاس اسامي بچهها را خواندم و يكييكي با آنها آشنا شدم. يكسري ته كلاس نشسته بودند. معمولا كساني كه تنبلتر هستند ميروند ته كلاس مينشينند. بين آنها جواني نشسته بود كه همهاش تبسم روي صورتش بود. بعد با بچهها صحبت كردم كه شما چه چيزي با عكاسي داريد. نوبت به جانبزرگي رسيد. خودش را معرفي كرد و شروع كرد به گفتن درباره سابقه حضورش در جبهه. حين صحبتش به خودم گفتم اين داره كمكم ميره طرف آن عكاسي كه هميشه فكرش را ميكردم. گفتم سعيد جانبزرگي تويي؟ عكسهاي حلبچه و غيره و اينها... به محض اينكه ديدم خودشه از سر جايم بلند شدم و گفتم تو بيا اينجا جاي من بنشين، من بيخود آمدهام! اينجا شما استاد هستي... و شديدا دوستش داشتم (بغضش مي‌‌تركد) ...سعيد جانبزرگي الان در بين ما نيست، اما هست در كاري كه كرد و اثري كه در چشم و دل مردم به وجود آورد؛ از مني كه شديدا تحتتاثير عكسهاش قرار گرفتم تا خبرنگارهاي خارجي كه آمدند حلبچه، ميخواستند يكسري اطلاعات بگيرند. آنها اين عكسها را فقط به عنوان عكس هنري راجع به مرگ و فلسفه و اينها مطرح نميكردند، بلكه آنها از عكسها به عنوان سند استفاده ميكردند و به اطلاعاتي از اين دست ميرسيدند؛ مثلا اين جسد كه ازش كف آمده، نشاندهنده سيانوره. اينرو ميبينيد اينجا آبي شده،نشاندهنده تاوله...

... بعد از جنگ يك سري اصطلاحات از جنگ آمد بيرون كه فلاني نوراني بود، نور زده بود. من زياد نديدم. 3 - 2 نفر را اينطور ديدم. سعيد از جمله اين افراد بود. روز اول كه در كلاس ديدم سعيد واقعا طور ديگري بود و حالات خاص خودش را داشت...

... سعيد ظاهرا چيزياش نبود يعني ميگفتش اينطوري و اينها. ميآمد سر كلاس و عادي بود. همينطوري نميتوانستي ببيني و تشخيص بدهي. ولي اينكه خودش ميدانست كه چه اتفاقي ميافته، فكر ميكنم به هر صورت ذهنيتش را گرفته بود، ذهنشرو مرگ گرفته بود و ميزان كرده بود. در مورد خودم در حدود 15 ـ 10 سال پيش، يه چيزهايي رو فكر ميكردم كه فكر ميكنم براي اون هم اينطور باشه. ما سالها از پشت اين دوربين با يه چشم بسته نگاه در چشم مرگ كرده‌‌‌ايم. يك دفعه من يك رزمنده ديدم كه چشمش را از دست داده بود، من گفتم خب آقا، شما چه احساسي داري كه يه چشم نداري. گفت عيبي نداره. من براي اينكه نشانهگيري كنم به يه چشم بيشتر احتياج ندارم و ميتونم با همين يه چشم نشانهگيري كنم و فلان و اينها. بعد من گفتم عجبا! ما هم اينطوري هستيم، يهچشمي هستيم. ما هم داريم اينطوري از پشت نگاه ميكنيم به يه تصويري از واقعيت كه در تاريكي در دوربين داره شكل ميگيره. مقرمان اونجاست. خب، ما در طول 8 سال جنگ اون چيزي رو كه باهاش ميزان ميكرديم چي بود. مرگ بود. جانبزرگيرو چي ميزان ميكرد؟ مرگ. عكسهايش در حلبچه چي بود؟ مردم دارن زندگي ميكنند، يك مرتبه تمامه. خود روبهرو شدن با واقعيت حلبچه، بودن در اونجا، آنچنان رو آدم تاثير ميذاره كه خب، ديگه اون جريان مرگرو ديگه نميتوني در زندگي و ذهنت فراموش كني


روي مرگ زوم كرده بود

سعيد جانبزرگي در زندگي حرفهاي خودش به يك جور كمال هم رسيد؛ يعني دستش را زد به هدف. يك بار ازش ديدم كه كرد اين كار را. و اين، موقعي بود كه يك نمايشگاهي را ترتيب داده بود. يك نمايشگاه گروهي بود با چندين عكاس مختلف كه يك تم واحد در اينها جريان داشت. تم واحدش هم مرگ بود؛ مرگ و زندگي. يك عكاس آمده بود از رنگهاي موجود در خيابان عكس گرفته بود. يك عكاس آمده بود از سايه درختها عكس گرفته بود. اما آن چيزي كه جانبزرگي داد به اين مجموعه، عكسهايي بود كه از تفحص گرفته بود؛ جوري آنها را چاپ كرده بود و كادربندي كرده بود و به عنوان يك بيانيه قاب كرده بود و به عنوان موضوع خودش در رابطه با يك سري عكاس ديگر كه من اينم. تمام اينها قويترين نگاه بود به اين ايده فلسفي و انتزاعي مرگ؛ يعني جانبزرگي به يك مفهوم بسيار بالاتري راجع به جنگ، راجع به مفهوم مرگ، مفهوم زندگي رسيد. در آن نمايشگاه با اينكه اكثرا عكسهاي رنگي، عكسهاي نور و عكسهاي طبيعت بود ولي عكسهاي سياه و سفيد جنازههاي سعيد جانبزرگي بيشتر از بقيه زنده بودند و نشان از زندگي ميدادند.

انتهای گزارش

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده