اولین روز حمله هوایی و آژیر قرمز بود؛ ساعت شش بعد از ظهر. من در خانه یکی از دوستانم بودم. می خواستم بیرون بیایم، اما خانواده دوستم اصرار می کردند که بمانم. هر طور بود، آنها را متقاعد کردم.
مقاومت زنان خرمشهر به روایت کبری نقدی زاده

اولین روز حمله هوایی و آژیر قرمز بود؛ ساعت شش بعد از ظهر. من در خانه یکی از دوستانم بودم. می خواستم بیرون بیایم، اما خانواده دوستم اصرار می کردند که بمانم. هر طور بود، آنها را متقاعد کردم.

در خیابان، بیشتر ماشینها خونی بودند و ماشینی نبود که خالی باشد. همه از مجروح و شهید پر. خیلی وحشتناک بود. تا آن لحظه چنین صحنه هایی ندیده بودم. اما به تدریج احساس دیگری جایگزین آن شد. احساسی قوی تر از وحشت و ترس. کم کم آمیخته ای از حس مسئولیت و ترحم در وجودم ریشه می دواند. حالم دگرگون شده بود. تصمیم گرفتم به بیمارستان بروم، اما وسیله گیر نمی آمد. در همین حین، دوست صمیمی ام شهناز حاجی شاه را دیدم و با هم راه افتادیم.

ماشینها به سرعت می آمدند و مجروحین را کنار بیمارستان تخلیه می کردند و بر می گشتند. منظره دلخراشی بود. آدمهای زنده و نیمه جان را کنار هم خوابانده بودند و از هر گوشه، صدای آه و ناله می آمد. خدایا این چه بلایی بود؟ از آرامش و امنیت، یکهو پا به خونریزی و کشتار گذاشته بودیم. باورم نمی شد. بلافاصله به داخل بیمارستان رفتیم و مشغول کمک شدیم. پاسداری را آوردند که حال خرابی داشت. مدام، هیکل درشت و سنگین اش را بلند می کرد و به زمین می کوبید. از زور درد آرام نداشت. باید او را به اتاق عمل می بردند، اما اتاق خالی نبود. چند روز بعد، در حالی که او دست و پا می زد و درد می کشید، جان داد.

بچه ده – دوازده ساله را عمل کرده بودند. با اینکه دل و روده اش متلاشی شده بود و جراحت سختی داشت، اما حرف می زد. تشنه اش بود و از ما آب می خواست. با مهربانی گفتم: «عیب نداره، جنگه... ما هم نمی خوریم!»

پدرش بالای سرش بود و زارزار گریه می کرد. از ته دل. ضجه می زد و اشک می ریخت. گفتم: «پدر، تو دیگه چرا؟ تو که این همه جوون رو می بینی چه جور دارن پرپر می شن. بچه تو همه اش دوازده سالشه. عملش هم کردن. انشاء الله خوب می شه.»

پدر بچه، اشکهایش را با دستمالی پاک کرد. وقتی کمی به خودش مسلط شد، با صدایی که از گریه و بغض تغییر کرده بود گفت: «موضوع اینه که هشت تا از بچه هایم رفتن. زنم رفته. تنها کسی که تو زندگی برام مونده اینه... حتی یک فامیل هم ندارم!»

نمی دانستم چه بگویم. از ناراحتی بیرون آمدم. وقتی دوباره برگشتم، بچه مرده بود. انگار سالها بود که خوابیده است. می گفتند خیلی وقت است که مرده. باورم نمی شد. به خدا قسم، همین چند لحظه پیش حرف می زد و آب می خواست. گریه ام گرفت.

طفل شش ماهه ای را آوردند که ترکش به چشمش خورده بود. از بیخ گلو جیغ می کشید و گریه می کرد. طوری که می گفتی همین الان حنجره اش پاره می شود. من و شهناز زورمان به او نمی رسید و قادر به کنترلش نبودیم. کودک دست و پا می زد و درد می کشید. هیچ کس نبود تا به داد این طفل های معصوم برسد.

کودک یک ساله دیگری روی تخت افتاده بود و با گریه و ناله آب می خواست. تمام گوشت بازویش کنده شده بود. فریاد می زدیم:

- پرستار...پرستار، بیا این رو نگاه کن. تمام تنش پر از خون شده..

- چیزی نیست. قبلاً مریض دیگه ای روش خوابیده بود!

راست نمی گفت. دوباره التماس کردیم. بالاخره، بعد از اصرار زیاد ما، یک کمک بهیار ارتش به بالینش آمد. می گفت:

- این در حال مردنه! تمام خونش رفته. مگر اینکه همین الان بهش خون برسونیم. توی این شلوغی هم که خون نمی رسه!

بعد از مدتی این طرف و آن طرف رفتن و تقلا کردن، وقتی با کیسه خون برگشتم، کودک تشنه برای همیشه به خواب رفته بود. آن شب با شهناز، تا ساعت یازده می دویدیم، اما کاری از دستمان بر نمی آمد. بیمارستان به خیلی چیزها احتیاج داشت. ملحفه، سوزن و خیلی چیزهای دیگر. هر کس به دنبال چیزی می دوید. به خانه رفتم و بعد از گرفتن مقداری پنبه و ملحفه از همسایگان، بلافاصله به بیمارستان برگشتم. آن شب را اصلا نخوابیدیم. خیلی خسته بودم و بی خوابی بدنم را سنگین کرده بود. سرم درد می کرد. ساعت چهار صبح، جنازه ها را به بهشت شهدا بردیم. تاریکی ناامنی، صدای انفجار، خستگی، غم بچه های زخمی و شهید، همه و همه بر گرده ام نشسته بود.

با روشن شدن هوا، مردم به بهشت شهدا هجوم آوردند. جنازه ها روی زمین پراکنده بود. مادرها شوهرها، بچه ها و زنها، در میان اجساد می گشتند. شاید که بچه هایشان، همسرانشان و یا...! مادری از کنار جسد فرزندش می گذشت، اما او را نمی شناخت. موها را در هوا پریشان می کرد. مادر دیگری، فرزند هیجده ساله اش را بغل می کرد و می برد، تا با اندک آبی که در خانه داشت غسل اش بدهد. روز اول، همه برای غسل و کفن شهدا می دویدند، اما روزهای بعد، دیگر هیچ نبود. پشت سر وانت بارها، حتی یک نفر برای گفتن «لا اله الا الله» نبود. وانت بارها با یک مشت پارچه سفید و اجساد بدون کفن به طرف گورستان می رفتند. غوغای محشر بود.

چند روز بعد، با این که مسجد را هدف قرار داده بودند، اما بچه ها آنجا را خالی نمی کردند. «شهناز حاجی شاه» به مسجد آمده بود تا برای سنگرها غذا ببرند. وقتی از مسجد بیرون رفت، خمپاره ای او و «شهناز محمدی» و برادر «فرخی» را به داخل خانه ای کشاند. همان جا بود که هر دو شهناز شهید شدند. پس از آنکه کارمان تمام شد، بچه ها مرا به خانه ای در پشت مسجد بردند. برادرم هم بود. همه ساکت بودند. دلم شور می زد. «بهجت» را دیدیم که جنازه دوستش را بلند کرده بود و به بیمارستان می برد. هر جا را که نگاه می کردی، آغشته به خون بود. دیگر ظاقت ماندن و ادامه زندگی را نداشتم. مخصوصاً بعد از شهادت شهناز. برادرم سکوت را شکست:

- خاله حالش خوب نیست. باید بریم آبادان...زود بر می گردیم!

هر طور بود خودم را راضی کردم و با موتور به آبادان رفتیم. برادرم دروغ گفته بود. در آبادان، هر روز به خاطر حرف شهناز که می گفت: «اگه هر کدوممون شهید شدیم، بقیه نبرن و ادامه بدن.» گریه می کردم. یک هفته در آبادان ماندم. در این فاصله، به مادرم در شیراز خبر داده بودند که کبری شهید شده. اما من لیاقتش را نداشتم. بی درنگ به شیراز رفتم. هنوز یک هفته به شیراز نگذشته بود که پسر عموی مادرم شهید شد. او قبل از شهادتشف مخالف ماندن ما در خرمشهر بود. می گفت: «شهر در حال سقوطه!»

بعد از بیست روز، دیگر تحمل ماندن در شیراز را نداشتم. خیلی برایم مشکل شده بود. به اهواز برگشتم. چند شب بعد، با یکی از خواهرها در زیرزمینی خوابیده بودیم که عراقیها موشک زدند. صدای انفجارها به حدی بود که هر دو از خواب پریدیم. در خرمشهر، صدای همه نوع مهماتی را شنیده بودیم، اما این صدا خیلی وحشتناک تر از بقیه بود. صبح روز بعدف با روشن شدن هوا برای دیدن محل رفتیم. یکی از موشکها در بیابان و دیگری در آبهای پشت نهضت افتاده بود. اجسادی در زیر آوار مانده بودند و مردم، زخمی ها را جا به جا می کردند. منظره دردناکی بود. منظره ای که نمونه های آن را بسیار دیدیم.

یک روز ساعت 4 بعد از ظهر، موشکی به یک خانه اصابت کرد. بلافاصله همه مردم به آن سمت هجوم بردند. وقتی به محل حادثه رسیدیم، متوجه بچه های کوچکی شدیم که از خانه ای بیرون آمده بودند. آنها می لرزیدند و گریه می کردند:

- شما کجا بودین؟

- ما...توی همین خونه ای که موشک خورده.

- چه جوری شد؟

- دیدیم موشک داره می آد. از همون موقع که نورش روشن شدف اومدیم بیرون. ولی نمی دونستیم خونه خودمون رو می زنه!

ما از این صحنه ها و معجزه ها زیاد دیدیم. آیا وقتی مادر شهیدی خبر مرگ فرزندش را می شنود و خم به ابرو نمی آورد، یک معجزه نیست؟ آیا این یک چیز خارق العاده نیست؟! مادری بود که دو پسر داشت و یک دختر. یک پسر و دخترش مجروح شده بودند و پسر دیگرش شهید. و چه شهادتی! نه دست داشت و نه سر. شب هنگام، وقتی برایش خبر آوردیم که پسرش شهید شده، دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت:

- یا حضرت فاطمه زهرا (س)، حالا روم می شه به تو بگم یا فاطمه زهرا (س). تا حالا روم نمی شد این حرف رو بزنم...

سپس از ما خواست که او را ببریم و جنازه را نشانش بدهیم. می گفتیم:

- نمی شه شما جنازه رو ببینی. شما مادری.

- نه. من باید بچه مو ببینم!

وقتی او را بردیم و جنازه پسرش را دید، باز دستش را بالا برد و گفت:

- یا فاطمه زهرا (س)، خوشحالم از این که می تونم صدات بزنم...

آن شب گذشت. تا صبح زود، تقریباً ساعت شش بود که در خانه را زدند. مادر شهید بود:

- بلند شید، می خواهم برم سرد خونه.

- شما دیشب دیدیش. دیگه نمی شه بری.

- نه! روزی که بچه ام دنیا اومد، خودم قنداقش کردم. روزی که بچه ام داره می ره، اونم پیش کی، پیش فاطمه زهرا (س)، خودم می خواهم برم و اونو عطرش بزنم، تا وقتی می ره پیش حضرت (س)، بوی خوش بده!

ناچار او را بردیم. در سردخانه، هر چه التماس کردند که مادر، ما هم بچه شما هستیم. بده ما بهش عطر بزنیم، قبول نکرد:

- نه، خودم مس زنم! خودم می خوام بچه ام رو قنداقش کنم...

بعد، با شهامت و آرامشی خاص، تمام پیکر فرزندش را عطر و گلاب زد. پیکری که دست راست و سر نداشت. سپس آن را با دقت داخل پارچه ای پیچید و رویش هم مشمع کشید. موقع جا به جا کردن هم، به هیچ کس اجازه نداد که جنازه را بلند کند. ما با ناراحتی و بی صبری نگاه می کردیم. تحملش برای ما مشکل بود، اما این مادر حتی یک قطره اشک هم نریخت. هنگامی که به قول خودش، قندان فرزندش تمام شد، حادثه عجیبی دل هایمان را لرزاند. ناگهان از دو پستان مادر، مایع سفید رنگی بیرون ریخت. شیر بود. هر کس که این خاطرات را می خواند، حق دارد چنین چیزی را باور نکند، چرا که اگر من هم با چشمان خودم نمی دیدم، باور نمی کردم. چگونه زنی که سالهاست بچه نیاورده و سنی هم از او گذشته، ناگهان سینه اش پر از شیر می شود؟ به او اصرار می کردیم که:

- بیا برویم و برای مردم حرف بزن، تا همه بدانند که تو هم مادری.

- نه. من می خوام اولین مادر باشم که بی صدا و بدون ناله و اشک، پشت تابوت بچه اش راه می ره. همه اش هیجده سال و یک ماهشه. امشب عروسیشه. می خوام حجله اش رو گرم بگیرین.

و بعد تمام بچه ها را وادار کرد که سرود بخوانند. حتی وقتی سر قبر شهیدش نشسته بود، می گفت:

- حجله اش رو درست کنید. حجله اش رو تزیین کنید. بچه من امشب شب عروسیشه!...

مادری بود که هنگام نماز مغرب خبر شهادت فرزندش را شنید. تازه نمازش را شروع کرده بود، اما آن را قطع نکرد. با خونسردی نماز را خواند و بعد از نماز، بدون این که اشک بریزد، با صدای بلند مشغول دعا شد. این حرفها با عقل جور در نمی آید. با عقل ناقص. عقلی که همیشه شک می کند و شکاک است. او بچه اولش بود و پانزده سال بیشتر نداشت. هنوز جنازه اش پیدا نشده بود. فقط خبرش را آورده بودند! گاه فکر می کردم که مگر اینها عواطف انسانی نداشتند؟ اما مسئله، نداشتن عاطفه نبود. عاطفه در قلب آنها شکل دیگری پیدا می کرد. عطوفتی غیر انسانی، جنون آمیز و ماورای خاک...

خانم «بدیعی» پانزده سال داشت. تنها چهل روز از ازدواجش می گذشت. وقتی جنازه شوهرش را آوردند، خودش او را کفن کرد. با دستهای خودش. با دستهایی که هر کسی آنها را ندارد. و یا حتی توان دیدن آنها را.

یک روز، برای بردن خانواده شهدا به بستان رفته بودیم. در آنجا، مادر همان شهیدی که سر و دست نداشت برای سربازها صحبت می کرد:

- من اومدم که با وجود شما و کمک خدای بزرگ، سر و دست بچه ام رو پیدا کنم. من مادر یک شهید بی سر هستم!

سربازها روحیه دیگری پیدا کرده بودند و ما، سرپا تعجب و حیرت بودیم. پس از آن، به مناطق دیگری رفتیم و در راه، محلی را که عراقیها مین گذاری کرده بودند نشانمان دادند. میدان مینی که صد و هشتاد نفر از بهترین بچه ها در آن شهید شده بودند. یکی گفته بود: «من می روم». دیگری گفته بود: «من می روم که زن ندارم.« بعدی گفته بود: «من به خدا بچه ندارم.» و آن یکی...

اجساد عراقیها در آنجا بیش از حد بود و بسیاری از آنها را در سنگرهای خودشان خاک کرده بودند. با این که تعداد جسدها زیاد بود، بچه ها برای حدود ششصد و شصت نفر از آنها قبر کنده بودند. حتی اسم بعضی هاشان را نیز روی قبرهایشان نوشته بودند. وقتی وارد سنگر عراقیها می شدیم، خیال می کردیم وارد خانه شده ایم. هر سنگر، چهار پله می خورد و اتاق خواب و اتاق نشیمن جداگانه داشت – داخل سنگرها کمد ساخته بودند و انواع و اقسام وسایل و امکانات رفاهی در آنها یافت می شد. در حالی که بچه های ما، با دستهایشان، با چنگال و تیشه های کوچک سنگرشان را می کندند. و با همان دستهای خالی هم می جنگیدند.

یکی از بچه های اهواز برای این که آبروی سپاه را ببرد، تصمیم گرفته بود با حیله ای، بچه های سپاه را به محلی به نام «باغ ملی» بکشاند. کثافت کاریهای زیادی در آن محل صورت می گرفت و بچه های سپاه، برای اصلاح آنجا، نمایشگاهی در همان حوالی دایر کرده بودند. چادر دیگری هم در آن نزدیکی وجود داشت که محل استراحت بچه ها بود. آن اهوازی از خدا بی خبر، برای اجرای نقشه پلیدش و با کمک چند نفر، به زنی پول می دهند و می گویند:

- بروبمون توی چادر. هر وقت یک نفر از بچه های سپاه اومد داخل چادر، فوراً جیغ بکش، تا ما بیاییم و اون رو بگیریم و بگیم که پاسدار هم از این کارها می کنه!

در همان حین، یکی از بچه های سپاه که 16 – 17 سال بیشتر نداشت، تصمیم می گیرد که به چادر برود و استراحت کند، اما از آنجا که خدا می خواهد، یکسره داخل نمی شود. او با دیدن زن، بلافاصله در چادر را می کشد و فریاد می زند. بچه ها خودشان را می رسانند و او ماجرا را برایشان تعریف می کند. آن شب به قدری اشک می ریزد و به درگاه خدا شکر می کند که در خواب، امام زمان (عج) را می بیند. امام به او می گویدک

- تو آبروی سربازهای مرا خریدی. در سخت ترین شرایط صدایم کن... به کمکت خواهم آمد.

مدتی می گذرد، تا اینکه آن جوان در حمله بستان، از ناحیه پا مجروح می شود. میکروب به بدنش نفوذ می کند و به خاطر عفونت شدید، دکترها برای خوب شدنش راه علاجی پیدا نمی کنند. در تهران هم دکترها به او جواب رد می دهند. جوان، در همان حال که سخت با مرگ دست و پنجه نرم می کند و در حال جان دادن است می گوید:

- یا «حجت بن الحسن» کمکم کن!

ناگهان صدای تلاوت قرآن در اتاق می پیچد. تعجب می کندف چرا که به جز او هیچکس در اتاق نبوده است. صدا زیادتر می شود. بعد، به نظرش می آید که نوری به تخت او نزدیک می شود. انگار در عالم دیگری است. صدایی به گوشش می رسد:

- بلند شو...

- نمی تونم... دارم می میرم.

پس از سه بار که این جمله تکرار می شود، احساس می کند کسی او را بلند می کند و با خود می برد به زیارت کربلا. در آنجا شهدا به نظرش می آیند. آیت ا... بهشتی را می بیند که دستهایش رو به آسمان است و گریه می کند:

- آقا شما چرا گریه می کنید.

- من برای اونهایی گریه می کنم که به من تهمت ها زدن. دعا می کنم که خدا اونها را ببخشه...

یازده ماه از ازدواج خانم «مرعشی» می گذشت که شوهرش را در حمله بستان از دست داد. بیشتر از یک ماه، جنازه شوهرش در جبهه افتاده بود. پس از آن که جنازه را می آورند، فردای همان روز، درد زایمان او را می گیرد. در بیمارستان، همه بچه ها پشت در منتظر بودند که او به سلامت فارغ شود. همه دعا می کردند، چون می دانستند که آن بچه پدر ندارد. آن روز، خانم مرعشی صاحب دختری شد. بعدها خودش تعریف می کرد که هر وقت درد شدت می گرفت، می گفتم: «فرشاد کمکم کن» و بعد دیگر دردی احساس نمی کردم.

پایان

منبع: در کوچه های خرمشهر، به کوشش خانم مریم شانکی، ناشر: حوزه هنری، چاپ اول زمستان 1370، صفحه 147 الی 157

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده