خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
بار اول که می خواستم برای دوره آموزشی به ستاد بروم، سن و سالت کم است و باید از سپاه نامه بگیری، سپاه هم به من نامه نمی داد، مجبورم شدم شخص دیگری به نام تقی زمانی را معرفی کنم تا برایم نامه بگیرد.
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 15 % هشت سال دفاع مقدس « علی اکبر پایین محلی » را در ادامه می خوانید.

نام : علی اکبر

نام خانوادگی : پایین محلی

فرزند : حسن

متولد : 1351

تحصیلات : سوم راهنمایی

شغل : کارمند بانک صادرات

نهاد اعزام کننده : سپاه و بسیج

سن در زمان اعزام : 14 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 65-66-67-68

تحصیلات هنگام اعزام : اول راهنمایی

نوع فعالیت در جبهه : رزمنده

وضعیت ایثارگری : 15درصد

نسبت با شهید : -

حضور در عملیات : پاتک عراق در جزیره مجنون

بار اول که می خواستم برای دوره آموزشی به ستاد بروم، سن و سالت کم است و باید از سپاه نامه بگیری، سپاه هم به من نامه نمی داد، مجبورم شدم شخص دیگری به نام تقی زمانی را معرفی کنم تا برایم نامه بگیرد. سرانجام نامه را از ستاد جلین گرفت. برای دوره آموزشی به پادگان کوهر باران رفتیم. از آن جا که قدم کوتاه و سنم کم بود، مرا برگردانند، حتی 24 ساعت هم پشت در ایستادم، شاید نظرشان عوض شود، اما نشد.

آش پشت پایم را خوردم

در پادگان، فردی به نام دادفر گفت: برو، اگر سری بعد آمدی، خودم تو را می فرستم، وقتی به خانه برگشتم، دیدم مادرم برایم آش پشت پا پخته است. خودم هم آش پشت پایم را خوردم. بار دوم برای رفتن به جبهه، شناسنامه ام را دستکاری و سال تولدم را به سال 1349، تغییر دادم. ستاد جلین دوباره اعزام کرد و این بار در مصلا بودیم. زیر پوتینم کارتن گذاشته بودم تا قدم بلندتر شود. در پادگان آموزشی هم روی کیفم ایستادم. به من گفتند: برو. می خواستیم حرکت کنم که آقای پاسندی دستم را گرفت و گفت: کجا؟ نمی توانی بروی! خیلی گریه کردم و گفتم: آقای دادفر گفت: این بار بیایی، خودم قبولت می کنم. دلشان سوخت و مرا فرستادند.

تا زمانی که جنگ هست، باید پیش من بمانی

آموزشی ما 45 روز طول کشید. عید نوروز سال66، آموزشی تمام شد و به مدت 10 روز، ما را به خانماهایمان فرستادند. پس از این مدت، ما را به مهران اعزام کردند. به مهران که رسیدیم، داخل خط نبودیم. گفتیم: این جا که خبری از جنگ نیست! حدود ساعت 10 شب به سمت خط حرکت کردیم. در آن جا تفنگ و تیرهای رسام را دیدیم. ما را بین گروهان ها تقسیم کردند. تا این که رضا نسیمی آمد و مرا پیش خودش برد و گفت: تا زمانی که جنگ هست، باید پیش من بمانی. 9 ماه با ایشان بودم. 6 ماه در مهران و سه ماه هم در نقده ماندم. در مانوری که از رامسر تا بابلسر بود، در اتوبوس با جانشینش درگیر شدم، برگه تسویه ام را داد و گفت: برگرد.

نوبتی سرمان را بالا گرفتیم، تیر به پیشانی اش خورد

بار دوم به فاو اعزام شدم و به مدت چهار ماه در آن جا بودم. بار سوم به هفت تپه اعزام شدم که از آن جا بخشی از نیروها به غرب و بخشی هم به جنوب رفتند. من هم به غرب رفتم که هم زمان با عملیات والفجر 10 بود. عملیات که تمام شد، به مدت 2 ماه در حلبچه ماندیم تا این که اعلام کردند هر کس می خواهد، می تواند برود و هر کس که دوست دارد، می تواند بماند.

من ماندم و به گردان مسلم رفتم. یک هفته در موقعیت شهید گلگون بودیم. حاج تقی ایزد هر روز بچه ها را برای آب تنی به خرمشهر می برد، پس از آن ما را به جزیره ی مجنون بردند. یک هفته هم در آن جا بودیم. یک روز قبل از عملیات عراق، حاج تقی ایزد به همه اعلام کرد: هر کس می خواهد برود، آزاد است و هر کس دوست دارد، می تواند بماند. آن جا کانالی وجود نداشت، فقط سنگر بود که نامناسب بود، فرمانده 24 ساعت قبل از عملیات گفت: باید کانال بزنید و ما کار را شروع کردیم. شب بعد، حدود ساعت 2 صبح، عراق عملیات خود را شروع کرد، از شدت توپ و گلوله و خمپاره، زمین و آسمان روشن شده بود. هیچ کس نمی توانست سرش را بالا بیاورد. به همراه رمضان ساور و علی اکبر اکبر نژاد، در سنگر نشسته بودیم. گفتیم: نوبتی سرمان را بالا بگیریم، ببینیم غواص های عراقی رسیدند یا نه، در همان جا، یک تیر به پیشانی اکبرنژاد خورد و شهید شد.

هر طوری که بود، پرچم را روی خاکریز گذاشتم

من از سنگر بیرون آمدم، پیک امیر میرآئیز بودم. وقتی برگشتم، دیدم رمضان، اکبرنژاد را از کانال بیرون آورد و گفت: بیا ببریمش عقب، چفیه را باز کردیم و دور کمرش بستیم و کمی عقب تر آوردیم، دوبار پیش میرآئیز برگشتم. گفت: به حاج تقی ایزد بگو خط 5 نصر شکسته، چه کار کنیم. حاجی گفت: چند تا آر پی جی زن و تیر بارچی را بگیر و بالا ببر. سیدهادی بروگردی (حسینی) جلو آمد، کفش هایم را در آوردم تا راحت تر راه بروم، عراقی ها پرچم شان را روی خاکریز گذاشتند. گفتم: اگر نیروها ببینند، روحیه شان از دست می رود، می خواستیم پرچم را در بیاوریم، اما زورم نمی رسید، هر طوری که بود، پرچم را روی خاکریز گذاشتم.

پشت یکی از تانک ها را گرفتم، بچه ها مرا بالا کشیدند

15،10 تیر به آن شلیک کردم. نیروهای ما عقب نشینی کردند و بر سر یک سه راهی ایستادند، عقب تر آمدند و فرمانده به من گفت: این جا بایست و نگذار کسی از این جا عقب تر برود. سر سه راهی نشسته بودم که دیدم هلی کوپتر عراقی ها در حال خالی کردن نیروست، یکی، دو متر از زمین ارتفاع داشت. یکی از بچه ها تیربار را گرفت و شروع به تیراندازی کرد که هیچ کدام به آن ها نخورد. ناگهان دیدیم دو طرف ما دارد خالی می شود که شروع به عقب نشینی کرده بودیم. دیگر حال راه رفتن نداشتیم. تیر ماه و هوا بسیار گرم بود، تانک ها هم در حال عقب نشینی بودند. پشت یکی از تانک ها را گرفتم و بچه ها مرا بالا کشیدند. چند نفر از بچه های جلین سوار تانک بودند. حدود 8 کیلومتر که رفتیم، گفتند تانک خراب شده و باید با قایق بروید.

پا برهنه با یک رکابی

دستم که به قایق خورد، زمین خوردم و همه از رویم رد شدند، سوار قایق دومی شدم. عقب تر آمدیم. از آن جا نیروها را با کامیون به اهواز می بردند. پا برهنه و با یک رکابی بودم. مردم کنار جاده ناراحت بودند و زنان هم به نشانه ناراحتی، نوحه سرایی می کردند. گفتند: کجا بودید؟ گفتم: جزیره مجنون. یکی از فرماندهان مرا پیش خودش بره و یک دست لباس و یک جفت کفش به من داد. به سمت پادگان شهید بهشتی حرکت کردیم، وقتی به پادگان رسیدیم، متوجه شدیم یکی از بچه ها به نام عقیل عرب برنگشته و گفتند شهید شده است. پس از یک سال خبر آوردند که عقیل اسیر شده است. هنگام عقب نشینی، چشم هایم می سوخت. به بچه ها گفتم: چشمم می سوزد. گفتند: چیزی نیست، برای گاز باروت است، اما منطقه شیمیایی شده بود و کمی روی چشمم اثر گذاشته بود.

سرم داد می زد، بغلم می کرد و می گفت: دوباره برو

در منطقه مهران پیک حاج رضا نسیمی بودم. هنگام شب بچه ها به معبر می رفتند. شور و حال دیگری داشتند و همه با هم شوخی می کردند، یک روز آقای نسیمی، مین های ضد تانک را به من داد و گفت: یه معبر ببر. چون سن کم و شور بچگی داشتم، مین ها را می گرفتم و از روی خاکریزها می رفتم. حاج رضا مدام داد می زد: از پایین برو، من گوش نمی کردم. سرم داد می زد، ولی وقتی برمی گشتم، بغلم می کرد و دوباره مرا می فرستاد.


ادامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده