شهید تیر ماه
سه‌شنبه, ۱۳ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۰۱
شهید حسن حاج زمانی فرزند عبدالصمد در سال 1322 در اصفهان چشم به جهان گشود. او در تاریخ 23/4/61 در منطقه پاسگاه زید در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

بسمه تعالی

شهید حسن حاج زمانی قبل از اینکه به جبهه بروند در یک پاساژ مغازه کفاشی داشتند در درون پاساژ و در واقع ایشان نمایندۀ پاساژ بودند و دیگران و مغازه­دارها همه به ایشان احترام می­گذاشتند و قبولشان داشتند. مثلا هر موقع در پاساژ به چیزی احتیاج داشتند یا از جایی کمک می­خواستند مثلا گونی می­خواستند یا شامپو، صابون یا هر چیز دیگری، ایشان به مغازه­دارهای پاساژ می­گفتند و همه آنها، این لوازم را مهیّا می­کردند و کمک می­کردند. ایشان غیر از کار کفارشی در جهاد سازندگی هم به صورت مخفیانه کار می­کردند که ما بعدها فهمیدیم.

خواهرزاده ایشان کنار او در کفاشی کار می­کردند یعنی شاگرد ایشان بودند که به من می­گفت زن دایی تو دایی را نشناختی. او به صورت مخفیانه با جهاد همکاری می­کرده. صبح تا شب در جهاد سازندگی مشغول بوده و شب می­آمد به کار کفاشی می­رسید و وقتی که من به او اعتراض می­کردم به من می­گفت: تو کاری نداشته باش تو کارت را بکن و مزدت را بگیر و اگر هم بفهمم که به کسی چیزی گفتی من می­دانم با  تو و خلاصه به این صورت در جهاد سازندگی مشغول بودند.

وقتی که ایشان به شهادت رسیدند از طرف جهاد سازندگی به ما خیلی سر می­زدند و رسیدگی می­کردند و به ما می­گفتند که خانم شما فکر می­کنید ما به خاطر بیست و پنج روزی که ایشان جبهه بودند سراغ شما می­آییم و به شما سر می­زنیم، نه این طور نیست ایشان خیلی وقت بود که در جهاد سازندگی با ما همکاری داشتند و حتی می­شد گفت از زمان بدو کار جهاد سازندگی در اصفهان ایشان به صورت فی سبیل الله با ما همکاری داشتند و به ما گفته بودند که دوست ندارم کسی خبردار شود، حتی خانواده­ام، تا زمانی که زنده هستم نباید بدانند. در زمینه فعالیتهای انقلابی هم ایشان خیلی فعال بودند و در تمام راهپیمایی­ها شرکت می­کردند و تنها یک راهپیمایی بود که ایشان نرفت و آن، روزی بود که به شدّت تب و لرز کرده بود و نمی­توانست از جایش بلند بشود و به خاطر همین هم خیلی ناراحت بود که نتوانسته بود که در راهپیمایی شرکت کند و همین طور در نماز جمعه­ها همیشه شرکت می­کرد. زمان آزادسازی خرمشهر ایشان خیلی خوشحال بودند که شیرینی خریدند و به من گفتند که بین همسایه­ها تقسیم کن و میان همسایه­ها یکی از دوستانش بود که با ایشان بودند و در هیأت­ها و در جبهه، که سه روز بود شهید شده بودند و من گفتم که خجالت می­کشم شیرینی در خانۀ ایشان ببرم، ولی او گفت که نه شیرینی را ببر، آنها خوشحال می­شوند چون شهید آنها هم در آزادی خرمشهر سهیم بود. ایشان زمان قبل از جنگ یکی دو بار تا پای مرگ رفته بودند امّا قسمت نبوده که عمرشان تمام بشود و به عبارتی ایشان واقعا لیاقت شهادت را داشتند و حتی بعضی وقتها به من ایشان می­گفتم که من زودتر از تو می­میرم و بچه­هایم بی­مادر می­شوند. می­گفت: پس تو رو خدا زودتر برایم برو خواستگاری تا یک سر و سامانی بگیرم بعد برو. و من می­گفتم: عجب رویی داری به خدا.

ایشان یک روز داشتند توی جاده با موتور می­آمدند که یک ماشین با سرعت زیاد به ایشان نزدیک می­شده که ماشین هم از این ماشینهای باری بوده که حالا نمی­دانم سرپیچ بوده و چطور می­شود این موتورش تماما می­رود زیر ماشین باری و خودش چند متر آن طرف­تر پرت می­شود ولی هیچ طوریش نشده بود وقتی که خانه آمد، من به  ایشان گفتم که موتورت کجاست؟ گفت: خراب بود گذاشتمش مکانیکی و بعد گفت که کیفم را آن جا، جا گذاشتم و رفت آنجا و موتورش را آورد.

یکی از همسایه­های خواهر شهید وضع مالی خوبی نداشتند و دخترش قرار بود که ازدواج کند و پدر نداشت. همسایه به خواهر شهید گفته بود که شما که برادرت کار خیر می­کند ببین می­توانی با او صحبت کنی یک کاری برای دختر من انجام بدهد تا بتواند جهیزیه­اش را جور کنم. ایشان آمده بودند و از تمام کسانی که می­شناختند و خیّر بودند کمک می­گیرند و به نحوی جهیزیه دختر را جور می­کنند که حتی یک دختری که پدر داشت نمی­توانست همچین جهیزیه­ای بخرد و فقط یک گاز کم داشت که خودش می­خرد و جهزیه­اش را تمام و کمال برای دختر جور می­کند.

 
منبع: اسناد و مدارکگ موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده