شهید تیر ماه
يکشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۴۶
شهید محسن نعمتی فرزند یدالله در سال 1341 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 7/4/61 در حمله بیت المقدس جهت آزادسازی خرمشهر به مقام والای شهادت رسید.

شهید محسن نعمتی در سال 1342 در خانواده ای متوسط در شهر مذهبی قم به دنیا آمد. پدر و مادر با زحمات و صدمات زیادی او را پرورش دادند تا به سن هفت سالگی رسید و کلاس اول دبستان را شروع کرد. از همان اوائل در جستجوی حقیقت بود چون در خانواده برای او از سال 42 و 15 خرداد تعریف می کردند. از روزهایی که امام خمینی را به خاطر حق گوئی ها و فریادهای حق طلبانه اش او را تبعید کردند. از سخنان امام در فیضیه، از قتل عام هایی که دستگاه ظالمانه پهلوی در قم و تهران مرتکب شده بود. از انقلاب سیاه شاه معدوم . از آن رفراندوم کذائی و از تمام خاطراتی که در آن زمان اتفاق افتاده بود برای او تعریف می کردند. محسن کم کم بزرگ می شد و به کلاسهای بالاتر پا می گذاشت و هوش و استعدادش زیادتر می شد. دوران دبستان را با موفقیت گذراند و وارد دبیرستان شد و تا کلاس چهارم دبیرستان درس را ادامه داد و بعد به علت مریضی شدید درس را رها کرد. چون مبتلا به مریضی زردی یرقان شده بود. مدت شش ماه با معالجه پی در پی و تلاش مادر سلامت خود را بازیافت و مشغول به کار شد. روزها کار می کرد و هر چه والدین مورد نیازشان بود تهیه می کرد.

شبها هم به مطالعه می پرداخت. کتابهای ارزشمند می خواند. کتابهائی چون زندگانی ائمه، یاوران حضرت علی (ع) و امام حسین (ع). قرآن و مفاتیح می خواند.

او هیچ وقت به مادیات زندگی دل نمی بست. وی می گفت چیزی که تمام می شود نباید انسان خود را گرفتار آن کند. محسن همیشه درد محرومان جامعه را درک می کرد و در رنج بود که چرا عده ای زندگی آن چنانی با رفت و آمدهای پر خرج داشته باشند و عده ای هم با رنج و مشقت زندگی خود را بگذرانند. در هر کجا صحبت از مستضعفین به میان می آمد از آنها طرفداری می کرد تا این که انقلاب خونین ایران به رهبری امام خمینی شروع شد. از همان روزهای اول انقلاب در تظاهرات شبانه روز شرکت می کرد به طوری که شبها تا نیمه های شب به منزل نمی آمد تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.

بعد از پیروزی انقلاب هم در روزهایی که از طرف امام اعلام راهپیمائی می شد شرکت می کرد تا اینکه برنامه ریاست جمهوری ریخته شد بنی صدر ملعون به ریاست جمهوری انتخاب شد. از همان اول می گفت بنی صدر فقط حرف می زند. حرف زدن با عمل کردن خیلی فرق دارد. مدتی گذشت تا بنی صدر ملعون آن جو سیاسی را به وجود آورد و شهید از اینکه بنی صدر آن جو را به وجود اورده بود خیلی رنج می برد. ناراحت بود و همیشه حق کشی های او را افشا می کرد و از روحانیون مبارزی که راس کار بودند و مورد تهمتهای بنی صدر قرار می گرفتند سخت طرفداری می کرد.

محسن علاقه زیادی به شهید بهشتی و شهید منتظری و هم سنگران آنان داشت و می گفت اینها برای خدا کار می کنند و برای او هم همه چیز را تحمل می کنند تا اینکه بنی صدر ملعون از طرف امام از فرماندهی کل قوا و از طرف مجلس از مقام ریاست جمهوری عزل گردید و برادر شهید رجائی به سمت ریاست جمهوری از طرف مردم حزب الله انتخاب شد. شهید محسن با شادمانی می گفت رجائی عزیز درد مردم مستضعف را می داند و از همه مهمتر پایبند قرآن و اسلام است و شهید دل گرمتر از همیشه به راه خود ادامه داد.

یک روز گفت می خواهم دوره نظامی ببینم و برای آموزش نام نویسی کرد. مدت چهل روز در تهران دوره دید. از آموزش که برگشت گفت می خواهم به جبهه اعزام شوم و از والدین رضایت نامه خواست. اول پدر و مادر با رفتن او موافقت نمی کردند ولی به هر نحوی بود رضایت آنها را حاصل کرد و عازم جبهه خرمشهر شد. بعد دو ماه به قم برگشت. مدت سه ماه در قم ماند و با برادران حزب الله انجمن اسلامی شهید رجائی را تشکیل دادند. از زمانی که از جبهه بازگشته بود رفتار و کردارش خیلی عوض شده بود. همه هوش و حواسش به جبهه و پیروزی اسلام بود و وقتی پدر و مادر از زندگی و تشکیل خانواده صحبت می کردند می گفت فعلا جنگ و پیروزی اسلام برای من مطرح است.

وقتی می دید عده ای از مادیات زندگی صحبت می کنند سخت ناراحت می شد و می گفت جوانان ما با چه وضعی در جبهه ها و در گرما و سرمای طاقت فرسا هستند و بعضی ها صحبت از چه می کنند.

بعد از سه ماه گفت جبهه ها نیاز زیادی به نیروها دارد حمله در پیش است و باید برویم و بیت المقدس و کربلا را آزاد کنیم. ساعت هشت شب بود محسن با خانواده خداحافظی کرد و به عشق کربلا با خوشحالی روانه میدان نبرد و جبهه های حق علیه باطل شد. مدت 45 روز در آنجا بود و یک نامه هم بیشتر نداد. در نامه نوشته بود به دوستان و آشنایانم بگویید مرا حلال کنند من دیگر امید برگشتن ندارم و مشکل است بتوانم شما را ببینم چون حمله خیلی مهم است. بالاخره یک روز با خبر شدیم محسن از ناحیه سر مجروح شده است. ناگفته نماند که شهید در جبهه به علت گرمای شدید مریض شده به طوری که از گلویش جراحات می آمده است و حاضر نبوده جبهه را ترک کند. برادران او را به بیمارستان اهواز می آورند دکتر به او می گوید باید ده روز در بیمارستان بستری شوی و بعد هم  به قم بروی.محسن چهار روز در بیمارستان می ماند و دو مرتبه به جبهه بر می گردد. وارد خط اول حمله می شود و با دوستان و هم سنگرانش شروع به پیشروی می کنند. ساعت 9  شب حرکت و تا 5  صبح ب مزدوران بعثی مبارزه می کنند. عقب نشینی و پیشروی مجدد در همین گیرو دار ناگهان توپخاه مزدوران به صدا در می آید و چند تن از برادران به شهادت نائل و چند تن هم به سختی مجروح می شوند که محسن یکی از آنها بود.

محسن ترکشهای زیادی به سر و صورت و کمرش می پاشد و بی هوش به زمین می افتد. شهید مدت 57 روز در بیمارستان بود و در این مدت مادرش پیش او ماند و حتی لحظه ای حاضر نشد که او را ترک کند. محسن در این مدت کسی را نمی شناخت و با کسی حرف نمی زد. در این مدت نماز و آیه الکرسی می خواند. طوری نماز و دعا می خواند و خدا را شکر می کرد که پرستاران بیمارستان و برادران و خواهرانی که به دیدینش می آمدند را منقلب می کرد و چیزی که برای همه تعجب بود این بود که می گفتند کسی که بی هوش و هیچ ارتباطی با دنیای خارج ندارد چطور نماز و دعا می خواند و با محبوب خود راز و نیاز می کند. مدت بیست روز در بیمارستان بود و بعد او را به اتاق عمل بردند. عمل موثر واقع نشد و در همان حالت قبل بود تا سرانجام در هفت تیر محسن به شهادت رسید و به صف شهیدان پیوست.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده