با وجودي که خون از بدنم مي ريخت حرکت کردم. از وسط ميدان مين عبور کردم ، پاهايم به سيم های تله مي خورد و مين ها منفجر نمي شد...
امداد غیبی / خاطره خودنوشت از شهيد عبدالرضا رنجبر فرمانده گردان امام موسوی کاظم (ع)
نوید شاهد فارس:
شهيد عبدالرضا رنجبر در سال 1339 در بوانات در خانواده اي مذهبي و متدين ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوره طفوليت وارد مدرسه شد و قدم در راه کسب علم و دانش گذاشت . تحصيلات وي تا سوم راهنمايي ادامه يافت اما مشکلات عديده زندگي او را از ادامه تحصيل باز داشت . جهت کمک به هزينه خانواده به کارهاي مختلفي اشتغال ورزيد. خدمت نظام را نيز در سال 1359 همزمان با آغاز جنگ تحميلي به پايان رساند و از همان ابتداي جنگ وارد عرصه خون و مبارزه گرديد . در سال هاي آغازين جنگ با پوشيدن لباس سبز سپاه رسماً به جمع طلايه داران مکتب توحيد پيوست .

وي در عمليات هاي مختلفي چون ثامن الائمه کربلاي 4 ،کربلاي 5 ، والفجر 8 و 10 شرکت کرد و مسئوليت هاي مختلفي را عهده دار گرديد و بعلاوه بر مسئوليت يگان دريايي لشکر 19 فجر مدتي نيز به عنوان فرمانده گردان محمد رسول الله (ص) به انجام وظيفه پرداخت . او علاوه بر مسئوليت هاي خطيري که در جبهه به عهده داشت مدتي نيز به عنوان مسئول بسيج سپاه بوانات به فعاليت پرداخت و خدمات شايان توجهي را در آموزش و اعزام نيروهاي بسيج به جبهه هاي نبرد به انجام رسانيد . شهيد رنجبر در سال 1363 همسري شايسته و وفادار برگزيد که ثمره اين ازدواج سه فرزند مي باشد.
 سردار شهيد عبدالرضا رنجبر در چهارم تيرماه 1367 و اندک زماني قبل از پايان جنگ و در حالي که فرماندهي گردان امام موسوي کاظم (ع) از لشکر هميشه پيروز فجر را بعهده داشته به ديدار دوست شتافت و جزيزه مجنون را از قطره قطره خون خويش رنگين ساخت. وي که بارها در عمليات هاي متعدد و از نواحي مختلف بدن دچار جراحت و مصدوميت شده بود . در سرانجامي سرخ آخرين زخم نياز را بر جان پذيرفت و بال در بال ملائک در بيکران ناز به پرواز در آمد . روحش شاد .


(متن خاطره)

با سلام به امام زمان و حضرت ولي عصر (عج) و با درود فراوان به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران و نايب بر حق امام زمان حضرت آيت الله العظمي امام خميني
 و با سلام به شهداء اسلام از صدر تا کنون و از آبادان تا فتح المبين و از فتح المبين تا خرمشهر و از خرمشهر تا محرم و از محرم تا والفجر يک و تا والفجر 4 و 5 و 6  آن ها که جان خود را به راه حق دادند و براي  ياري حسين زمان به جبهه هاي حق عليه باطل شتافتند و بعد از مدتي به حق پيوستند و درود فراوان به خانواده ي آن ها و درود فراوان به مادراني که چنين جوان هايی پرورش دادند و براي ياري اسلام به جبهه های حق عليه باطل فرستادند . اميد است که خداوند متعال صبر برای آن ها پیشه کنند و مانند کوه استوار در مقابله دشمن بایستند و نگذارند که منافقين کوردل سر بلند کنند و با سلام به خانواده ی شهداء و با سلام به معلولين و مجروحين و خانواده ي آن ها که فرزندان خود را به راه حق دادند که بعضي از آن ها دست و پاهای خود را به راه اسلام دادند و با سلام به رزمندگان کفر ستيز اسلام که هميشه براي هر نبردی آماده است و هر کجا بخواهند حمله ي آغاز کنند.  مي تواند و به اميد خدا هميشه پيروز هستند و هر وقت که بخواهند به دشمن ضربه بزند مي توانند با درود فراوان به رزمندگان اسلام از کردستان تا جنوب کشور با سلام فراوان به آن هايي که در سنگران تاريک نشستند و در آن تاريکي دعا مي خواندند و با همان دعاها اميد است که به زودي زود به کربلاي حسيني بروند انشاءالله .

بنده عبدالرضا رنجبر فرزند حبيب متولد 1339از شهرستان سوريان بوانات که خاطرات خود را براي برادران و خواهران محترم و مهربان عرض مي کنم اميد است که اين خاطرات در مجله ها برود و تمام مردم استفاده کنند .
بسمه تعالی
 از آن زماني که بنده حقير دانستم جنگ يعني چه؟ به نداي رهبر کبير انقلاب اسلامي لبيک گفتم و در همان زماني که رهبر کبير انقلاب گفت بايد ارتش 200000 نفر تشکيل شود . من هم به نداي او لبيک گفتم و به جبهه هاي حق عليه باطل رفتم . از آن زماني که بسيجي بودم تا حالا که پاسدار شدم و لباس سبز به تن کردم . خاطراتی که درحمله ها و در جبهه ها ديدم. براي شما عزيزان مي نويسم .

اولين حمله که رفتم، حصر آبادان بود که بنده حقير از امدادهاي غيبي را ديدم . یکی از امدادهاي غيبي اين بود که براي خودم اول تا هر چه سريعتر خود را به دشمن برسانند .

من که زخمم خيلي زياد بود همان جا صداي مهدي مي زدم و پيش خود مي گفتم که ديگر نمي توانم بروم . اما از آن جا که خداوند متعال نظرش به ما بود. کم کم به طرف دشمن با وجودي که خون از بدنم مي ريخت حرکت کردم. از وسط ميدان مين و پاهايم به سيم های تله مي خورد و مين ها منفجر نمي شد و مدتی صدا مي زد يا مهدي يا مهدي تا که رسيدم به پشت سيم خاردار . برايتان بگويم دست شکسته بود و طرف چپ بدنم خيلي زخمي شده بود آن وقت ديدم که دو نفر به طرف من مي آیند اول خيال کردم که عراقي ها هستند اما وقتي که ديدم صداي الله اکبر رزمندگان است من هم صدا زدم الله اکبر که آن وقت دو نفر آمدند پيش من گفتند : تو که هستي ؟ گفتم زخمي شدم . مرا به آن طرف سيم خاردار بردند و بعد از آن ديگر نمي توانستم خودم را حرکت بدهم. يک موقع ديدم مرا به پشت خطـ آوردند . براي شما بگويم که دشمن چنان گلوله بر زمين مي ريخت مانند باران بهاري که مي بارد. اين بود يکي از امدادهاي غيبي که بنده را تا سمت خط دشمن با پای خيلي زخمي برد و از آن جا مرا نجات داد . والسلام .

انتهای متن/
پرونده فرهنگی ، مرکز اسناد ایثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده